کد خبر: ۱۷۵۷۴۳
تاریخ انتشار: ۰۹:۴۰ - ۰۸ آذر ۱۳۹۶ - 2017November 29
»
از وقوع زلزله مهیب کرمانشاه قدری فاصله گرفته‌ایم و طبیعی است که بعد از 17 روز، هیاهوی امدادرسانی نیز تا حدودی فروکش کند
شفاآنلاین>اجتماعی> حواس مان به صدها آسیب دیده زلزله باشد که با مصدومیت های متفاوت و البته روان های مجروح در بیمارستان های شهرهای مختلف بستری اند

به گزارش شفآآنلاین، از وقوع زلزله(Earthquake) مهیب کرمانشاه قدری فاصله گرفته‌ایم و طبیعی است که بعد از 17 روز، هیاهوی امدادرسانی نیز تا حدودی فروکش کند. انگار صدای سکوت این روزها بر قیل و قال آن روزهای طوفانی می‌چربد. اما آیا این سکوت به معنای پایان گرفتن تلخی‌ها و مشقت‌های آسیب دیده هاست؟

بی تردید«نه»! سوانحی از این دست، علاوه بر جراحات و زخم‌های باز همان روزهای نخست، دمل‌هایی به بار می‌آورند که تنها باید از این فجایع فاصله گرفت تا متوجه‌شان شد؛ دمل‌هایی که شاید خیلی پیش چشم نباشند و به نظر نیایند، اما وجود دارند و به کوچک ترین اشاره‌ای سر باز می‌کنند و بهبودشان زمان می‌خواهد و البته توجه و مراقبت.

اتاق‌ها و راهروهای بیمارستان‌های (Hospitals)پذیرای زلزله زده‌های کرمانشاه در شهرهای مختلف –هنوز و همچنان- مأوای درد صدها آسیب دیده زلزله و همراهان آنهاست. آسیب دیده‌هایی که بخشی از جان و سلامت و گاه  فردای خود را هم باخته‌اند و حالا دارند با مشکلات جسمی و آلام مبتلابه این حادثه دست و پنجه نرم می‌کنند. تصمیم گرفتیم از میان بیمارستان‌های پذیرای این مصدومان به دو بیمارستان سینا و امام خمینی(ره) پایتخت برویم و از چند و چون این مشکلات بیشتر بدانیم.

همین که رو به رویش ایستادم ملحفه را روی صورتش کشید و گفت خواهش می‌کنم عکس نگیرید! اولش باور نمی‌کرد که قصد عکس گرفتن ندارم اما وقتی شاخه گل رز قرمز را از زیر ملحفه نشانش دادم و گفتم فقط برای دیدنت آمده‌ام، آرام ملحفه سفید را کنار زد و گفت باید ببخشید، من بی‌ادب نیستم، اما از بس برای سلفی گرفتن یا جلب توجه بالای سرم آمده‌اند، خسته شده‌ام.

جمله‌اش تمام نشده، «زانا » که روی تخت کناری دراز کشیده است، می‌گوید: الان زلزله زده و بی‌خانمان هستیم، اما به خدا ما هم برای خودمان کسی بودیم. وقتی بعضی‌ها به جای عیادت و همدردی، به فکر انتشار عکس هایشان در صفحه‌های مجازی هستند ناراحت می‌شویم و با خودمان می‌گوییم نه به آن هموطنانی که سنگ تمام گذاشتند و مثل خواهر و برادر در کنارمان حضور پیدا کردند، نه به این افراد که از حضور در بیمارستان تنها به دنبال مطرح کردن خودشان هستند.

«فاطمه» و «زانا» میهمان این روزهای شهر تهران هستند. از کرمانشاه آمده‌اند و فعلاً این شهر غریب برایشان امن‌ترین جای ممکن است. برای عیادت‌شان به بخش زنان بیمارستان سینا رفتم. با فارسی سلیس و کتابی و البته لهجه کردی سخن می‌گویند. جالب اینکه هر دو وقتی می‌خواستند از شب حادثه بگویند، چشم هایشان را می‌بستند و ناخودآگاه دست‌ها را روی سر می‌گذاشتند.

«فاطمه» درد زیادی داشت و کمتر صحبت می‌کرد، اما مادرش که تازه صبح آن روز از کرمانشاه به تهران آمد تا جایش را با خواهر بزرگتر فاطمه عوض کند، گفت: «بمباران صدام ملعون کم بود که زلزله هم به آن اضافه شد. مگر آدمیزاد چقدر توان دارد که هِی بسازد و هِی ویران شود. انگار همین دیروز بود که خاله‌ام با 7 فرزندش زیرآوار بمباران جان دادند، هنوز آن درد فراموش نشده بود که دوباره در شهرمان قیامتی برپا شد.»

واضح است یادآوری شبی که زلزله خانه نوسازشان را با خاک یکسان کرد، برایش آسان نیست. اما با همان چهره در هم فرو رفته با جمله‌های کتابی می‌گوید: «6 فرزند دارم که یکی از آنها ازدواج کرده. دور هم نشسته بودیم و فاطمه که پشت کنکوری است در اتاق مشغول درس خواندن بود. یکدفعه همزمان با صدایی وحشتناک خانه شروع به لرزیدن کرد. فریاد می‌زدیم که زلزله شده و فرار کنید. وارد حیاط که شدیم ظلمات بود و هیچ کدام متوجه ریزش دیوار دستشویی و گرفتار شدن فاطمه زیر آوار آن نشدیم.

تا به خودمان آمدیم دیدیم فاطمه نیست، با صدای بلند فریاد می‌زدیم فاطمه صدای ما را می‌شنوی؟ همه محله پر شده بود از شیون. صدا به صدا نمی‌رسید. هر کسی عزیزش را صدا می‌کرد و همه سرگردان بودند. بالاخره صدای ضعیف فاطمه را از زیر آوار شنیدم، شوهرم دستش شکسته بود و پسرم هم ساعد دستش خونریزی داشت. با هر جان کندنی بود خاک و خل را کنار زدیم و فاطمه را که از شدت درد بی‌جان شده بود بیرون کشیدیم. حتی نمی‌توانست پاهایش را تکان بدهد. نمی‌دانم چطور خودمان را به بیمارستانی رساندیم که ویرانه‌ای بیش نبود.

بیمارستان کرمانشاه هم پر شده بود از تن‌های بی‌جانی که توی راهرو‌ها افتاده بودند. گفتند لگنش شکسته و اینجا کاری از ما ساخته نیست، با بقیه بیمارهای بدحال به تهران می‌فرستیمش. تا به امروز که 7 روز است فاطمه بستری شده سه مرتبه به اتاق عمل رفته و در بدنش پلاتین کار گذاشته‌اند. این بار آخری دکتر‌ها گفتند بعضی از پلاتین‌ها باید تا دو سال دیگر در بدنش باقی بمانند و بعضی از آنها را می‌توانیم دو ماه دیگر در بیاوریم.» یکدفعه بغضش ترکید و ادامه داد: شوهرم بیکار است و بعد از سال‌ها، توانستیم یک زمین بخریم و خانه‌ای بسازیم. بیشتر از 20 میلیون تومان خرج ساختن خانه شد و تازه دو سال بود رنگ آسایش را می‌دیدیم که دوباره خانه خراب شدیم. با این حال همین که فاطمه زنده است جای شکر دارد. او شاگرد اول کلاس‌شان است و خودش را برای کنکور پزشکی آماده می‌کرد، اما حالا که به این روز افتاده خیلی ناراحت ادامه تحصیلش هستیم. از همه اینها بدتر اینکه دو روز است پرسنل بیمارستان مدام می‌آیند و می‌گویند، فاطمه باید ترخیص شود! اما نمی‌دانم باید کجا ببرمش، مگر می‌توانم در چادری که بعد از برف و باران‌های اخیر، هنوز خیس و بشدت سرد است از فاطمه با این وضعیت مراقبت کنم.

چشم های منتظر
الحق والانصاف که مردم ایران در زلزله اخیر سنگ تمام گذاشتند. زنان و مردانی که خود را برای برداشتن باری هرچند کوچک از شانه‌های خسته مردمان کرمانشاه، سهیم می‌دانستند و هر کدام‌شان در حد توان خوش درخشیدند. در این میان تعدادی از جوانان ساکن تهران همدردی خود را با عیادت از زلزله زدگانی که در بیمارستان‌های تهران بستری شده بودند ابراز داشتند. در رفت و آمدهایشان به پنج بیمارستان پایتخت، متوجه شدند برخی از این بیماران باید ترخیص شوند، اما پولی ندارند تا به شهرشان بازگردند. از آن مهم‌تر اینکه رویی ندارند تا درخواست کمک کنند. درست مانند مرد چوپانی که بعد از سانحه21 آبان ماه، به‌دلیل آسیب دیدگی به بیمارستان امام خمینی تهران منتقل شده بود. چند نفر از اقوام دورش را از دست داده، اما در عوض تمام سرمایه و دارایی‌اش که نزدیک به 200 رأس گوسفند بود تلف شدند.

«عمو حیدر» که داد می‌زد از وضعیت موجود راضی نیست و دارد در دلش به زمین و زمان گلایه می‌کند، حرف‌هایش را با لحنی بسیار آرام آغاز کرد. موقع حرف زدن از شدت خجالت حتی سرش را بالا نمی‌گرفت و در تمام آن مدت ریشه‌های روانداز حوله‌ای را دور انگشتش می‌پیچید و این کار را بارها و بارها از سر می‌گرفت. می‌گفت: «درست است که من سواد آنچنانی و شغل دولتی یا اسم و رسمی ندارم، اما برای خودم درآمد خوبی داشتم و تا به حال دستم را جلوی کسی دراز نکرده بودم. زندگی‌ام را با نان حلال پیش بردم، اما زمین که لرزید همه مردم شهر و روستاهای کرمانشاه شبیه  هم شدیم. فقیر و دارا ندارد، همه ما چادرنشین شده‌ایم و از خانه و زندگی هایمان که با زحمت زیادی سرپا نگهش داشته بودیم جز خرابه‌هایی باقی نمانده است.

حرف من و امثال من این است؛ ما گناهی نداشتیم جز اینکه قهر زمین شامل حال‌مان شد و حالا برای ما راحت نیست دستمان را جلوی دیگران دراز کنیم تا هوای‌مان را داشته باشند. خدا به این مردم خیر بدهد که مثل کوه پشت ما ایستادند، اما واقعیت این است که ما از دولت بیشتر از ملت انتظار داریم. به هر حال یک روزی همزبان‌های من جانشان را با آبادانی ایران معامله کردند، به همین خاطر حالا انتظارمان از مسئولان دولتی بیشتر از اینها است. همین الان به من می‌گویند مرخص هستی، اما کسی نمی‌گوید چطور می‌خواهی به شهر خودت باز گردی؟ وقتی مرا به اینجا آوردند تمام سرمایه‌ام زیر خروارها خاک تلف شده بود و خودم با دست خالی و حال نزار روی تخت همین بیمارستان چشم باز کردم. مگر این چند روز چه فرقی کرده که پولی داشته باشم تا به شهرم برگردم؟ روی گفتن این حرف‌ها را هم ندارم و هر بار که پرستارها بالای سرم آمدند و گفتند مرخص هستی، نتوانستم به آنها بگویم تا اینکه چند روز پیش چند جوان به ملاقاتم آمدند و آنقدر گفتند اگر چیزی لازم داشتید خبرمان کنید که خجالت را کنار گذاشتم و به آنها رو زدم.

نشدنی‌های شدنی
شبیه «عمو حیدر» زن و مردهای دیگری هم در بیمارستان‌های تهران بستری هستند که باورشان نمی‌شد روزی برای تأمین کرایه ماشین بازگشت به دیارشان در مضیقه قرار بگیرند.
ژاله که لبه تخت نشسته بود، برای لحظه‌ای پلک‌هایش را محکم به هم فشرد و گفت: «این زلزله خیلی از باور نکردنی‌ها را باور پذیر کرد. یکی‌شان خودم که باور نمی‌کردم زنده بمانم.» او که کارمند یکی از اداره‌های شهرستان سرپل ذهاب است، از آن شب هولناک این طور می‌گوید: از سرکار که برگشتم بسرعت خانه را تمیز کردم و شام پختم.

پیش از رسیدن میهمان‌ها به حمام رفتم که یکدفعه صدای وحشتناکی به گوشم رسید و اتاقک حمام شروع به لرزیدن کرد. طبیعی بود که مانند هر زن دیگری در آن شرایط به فرار یا نجات فکر نمی‌کردم. در آن لحظات که خودم را محکوم به مرگ می‌دیدم فقط به خدا التماس می‌کردم و می‌گفتم از هر کسی نا امید شوم، از درگاهت نا امید نخواهم شد. خلاصه اینکه زلزله متوقف شد و همه اعضای خانواده‌ام که به بیرون از خانه پناه برده بودند برگشتند تا سراغم را بگیرند. به‌دلیل ریزش آوار روی سرم بیهوش شده بودم و در همین بیمارستان امام خمینی در حالی که ماسک اکسیژن روی صورتم بود به هوش آمدم. اینکه می‌گویم باور نکردنی‌ها باور کردنی شده به همین خاطر است، هرکسی می‌شنید در حمام محبوس شده‌ام بعید می‌دانست زنده بمانم اما حالا نه تنها زنده‌ام که براحتی می‌توانم با شما صحبت کنم.

زندگی تقدیر اوست
از پزشک‌ها شنیده بود که فرصت زیادی برای زندگی ندارد. او که به‌دلیل از کار افتادن کلیه‌هایش شرایط مرگباری را سپری می‌کرد، همیشه می‌گفت اگر زنده ماندن در تقدیرم باشد، کلیه که سهل است آوار هم نمی‌تواند جانم را بگیرد.

از دو سال قبل که وضعیت محمد بهتر شد، یک روز درمیان به بیمارستان سرپل ذهاب می‌رفت و دیالیز می‌شد. شبانگاه 21 آبان که پس از ریزش سقف خانه، میله‌ای آهنی به کمر محمد آسیب زد اطرافیانش امیدی به زنده ماندن او نداشتند، اما انگار خودش راست می‌گفت؛ لابد مرگ در تقدیرش نبوده که آوار هم نتوانسته جانش را بگیرد. می‌گوید: خیلی دوست دارم به شهرم برگردم و در این شرایط سخت خانواده‌ام را تنها نگذارم اما متأسفانه تا به امروز بخش دیالیز بیمارستان سرپل ذهاب و حتی کرمانشاه قادر به خدمات‌رسانی نیست و من باید اینجا بمانم تا روزی که اگر خدا بخواهد نوبت به پیوند کلیه‌ام برسد و زندگی‌ام روی روال بیفتد.سهیلا نوری-ایران
نظرشما
نام:
ایمیل:
* نظر: