به گزارش
شفا آنلاین:کشتیای را در نظر بگیرید که قطعاتش یکبهیک
جایگزین شدهاند، تا جایی که کشتیای با قطعات کاملاً جدید ساخته شده است.
آیا این کشتی همان کشتی قبلی است؟ آیا چنین چیزی درمورد انسان نیز میتواند
صادق باشد؟ همزمان با پیرشدن، تقریباً تمام سلولهای بدن ما جایگزین
میشوند و این جایگزینی بارهاوبارها تکرار میشود. باوجوداین، آیا هویت ما
همچنان دستنخورده باقی مانده است؟ آیا هویت با ویژگیهای مادی گره خورده
است یا اینکه بخشهایی از ذهن برای هویتبخشی به ما ضروریتر هستند؟
یک
روز بعد از تصادف، زنی بهاسم مثلاً کیت، گیج و مبهوت از خواب بیدار شد.
به مردی نگاه کرد که کنارش خوابیده بود. آن مرد به شوهرش شبیه بود، با همان
ریشهای بور و ککومکهایی که در اطراف شانهاش داشت. اما این مرد قطعاً
همسر او نبود.
وحشتزده، ساک کوچکی برداشت و بهسمت مطب روانپزشکش
حرکت کرد. در اتوبوس، مردی نشسته بود که کیت در طول چند هفتۀ گذشته بهکرات
با او مواجه شده بود. مرد باهوش بود. او جاسوس بود و هربار بهشکلی متفاوت
ظاهر میشد: یک روز مثل دختری کوچک با لباس تابستانی و روز دیگر همچون یک
پیک موتوری که آگاهانه به او پوزخند میزند. او این تحولات عجیبوغریب را
برای دکترش توضیح میداد، یعنی برای یکی از معدود افراد باقیمانده در دنیا
که میتوانست مورد اعتمادش باشد. اما، همانطور که دکتر صحبت میکرد، قلب
کیت از درک موضوعی مخوف فرو ریخت: این مرد هم بدل بود.
کیت از
سندروم کاپگراس رنج میبَرد، اعتقادی هذیانی مبنی بر اینکه فردی، اغلب یکی
از افراد موردعلاقه و گاهی خود شخص، با بدلی دقیقاً مشابه جایگزین شده است.
او همچنین دچار سندروم فرگولی نیز هست، توهمی که بیمار در آن تصور میکند
شخص واحدی، مانند بازیگری که بهشکلی کاملاً حرفهای تغییر چهره میدهد،
خود را بهشکلهای مختلفی درمیآورد. توهمهای کاپگراس و فرگولی نکاتی
دربارۀ مکانیسم شناختی فوقالعادهای ارائه میدهند که در ذهنِ سالمْ فعال
است، مکانیسمی چنان ظریف که ما تقریباً از آن بیخبریم. این مکانیسم به هر
شخصْ هویتی منحصربهفرد نسبت میدهد و سپس بهدقت آن را پیگیری کرده و
بهروز میکند. از هماهنگکردن یک مهمانی گرفته تا برنامهریزی برای
ازدواج، این مکانیسم تقریباً برای تمام تعاملات انسانی ضروری است. بدون آن،
خیلی سریع متلاشی میشویم.
یک آزمایش ذهنی در فلسفۀ کلاسیک،
پارادکسِ پیشِ رو را مطرح میکند. کشتیای بهاسم نینا را در نظر بگیرید که
قطعات فرسودهاش یکبهیک جایگزین شدهاند، تا جایی که تمام قطعات اولیه
تعویض شده و کشتیای با قطعات کاملاً جدید ساخته شده است. احساس ما مبنی بر
اینکه این کشتی همان کشتی قبلی است زمانی مشکلساز میشود که سازندگانْ
قطعات اصلی نینا را از نو سر هم کنند و کشتی جدیدی بسازند. هویت نینا
بهشکل جداییناپذیری با ویژگیهای مادیاش گره خورده است.
هویت
شخصی به این شیوه عمل نمیکند. همزمان با پیرشدن شخصی بهنام نینا،
تقریباً تمام سلولهای بدن او جایگزین میشوند و، در بعضی موارد، این
جایگزینی بارهاوبارها تکرار میشود. باوجوداین، بدون هیچ مشکلی، نینای
امروزی را همان شخص اولیه میدانیم. حتی تغییرات بنیادین فیزیکی (بلوغ، عمل
جراحی، معلولیت و جهانی فرضی در آینده که در آنْ حافظه و آگاهی او در یک
هارددیسک حفظ شده است) هم نینایی را که ما میشناسیم از بین نمیبرد. ردیاب
هویت شخصی به تداوم مادی توجهی نمیکند، بلکه اینجا تداوم ذهنی اهمیت
دارد. همانطور که دنیل دنت، دانشمند علومِ شناختی، در مقالۀ خود، «من کجا
هستم؟»۱ (۱۹۷۸)، بهشکلی کنایی بیان میکند: مغز تنها ارگانی است که در آنْ
اهداکنندهبودن بر گیرندهبودن ارجح است.
این تمایز بین ذهن و بدنْ
در مراحل اولیۀ رشد آغاز میشود. در مطالعهای که بروس هود از دانشگاه
بریستول و همکارانش در سال ۲۰۱۲ انجام دادند، به کودکان پنج تا ششساله
ابزار فلزی عجیبوغریبی نشان داده شد: یک «دستگاه کپی» که از هرچیزی که
داخل آن قرار میدادند یک نسخۀ المثنای کامل میساخت. از بچهها پرسیدند:
چه اتفاقی میافتد اگر همستری را داخل دستگاه بگذاریم و از رویش کپی کنیم؟
بچهها پاسخ دادند کلونِ همستر همان ویژگیهای جسمانی همستر اصلی را خواهد
داشت، اما خاطراتش را نه. بهعبارتدیگر، کودکانْ ماهیت منحصربهفرد همستر
را در ذهن او جستوجو میکردند.
درمورد کشتی نینا، هیچ بخشی از کشتی
بهطور خاص «نینامانند» نیست، هویت او بهطور مساوی بین تمام اتمها
تقسیم شده است. ممکن است فکر کنیم آیا میشود چنین چیزی درمورد انسان نیز
صادق باشد؟ آیا هویتِ مستمرِ انسانها تنها بهتعداد تختههای ادراکیِ
جایگزینشده بستگی دارد یا بعضی قسمتهای ذهن بهطور ویژه برای نفس ضروری
هستند؟
جان لاک فیلسوف قرن هفدهم فکر میکرد خاطراتِ مربوط به زندگی
شخصیْ کلید معمای هویت هستند و پیبردن به دلیل آن دشوار نیست: خاطراتْ
روایتی مستمر از نفس۲ ارائه میدهند و درواقع پیشینۀ تاریخی منحصربهفرد یک
شخص هستند. اما شواهد موجود، حکم قاطع بهنفع معیار «حافظه» نمیدهند.
افرادی که قسمت زیادی از حافظۀ خود را بر اثر بیماریِ فراموشی از دست
دادهاند میگویند که هرچند انگار نوار ضبط زندگیشان خالی شده است، حسِ
خودبودنشان دستنخورده باقی میماند. ازدستدادن حافظه بر اثر زوال عقل هم
باعث نمیشود بیمار حس کند شخص دیگری است. مراقبان این بیماران اغلب
میگویند که، باوجود فراموشی بنیادین، همچنان ماندگاریِ همان شخص را احساس
میکنند. اگر بپذیریم که مردم گوهری دارند که به آنها هویت میبخشد،
حافظه نمیتواند چنین گوهری باشد.
چند وقت پیش دوستی نزد من آمد و
مشکلی را که برایش پیش آمده بود با من در میان گذاشت. همسرش، که سالها از
زندگی مشترکشان میگذشت، تغییر کرده بود. او، که زمانی زنی خجالتی و کمرو
بود، اکنون متین و قاطع شده بود. پیشتر شغلش برایش مهم بود، اکنون علایقش
بیشتر متوجه مسائل درونی و خانوادگی شده بود. این تغییرات آنقدر بزرگ
نبودند که زنِ موردعلاقۀ مرد را از اساس دگرگون کنند، اما او از احتمال
وقوع چنین چیزی نگران بود.