البته تأسیس این مؤسسه هم شبیه جاهای دیگر با قولهایی شروع میشود که هیچ وقت عملی نشدند. آنها از صفر شروع کردهاند، تعدادی بچه بودند که در خیابان میخوابیدند و خانواده یا یکی از بستگانشان به دلیل شناختی که از خانم بناساز داشتهاند، کودکان را به او سپردهاند. آنها هم بین تحویل این کودکان به بهزیستی و ماندن در مؤسسه کودکان سرزمین من راه دوم را انتخاب میکنند؛ اما همهچیز به آسانی پیش نمیرود. یکی از دوستان نزدیک مؤسس این ساختمان به آنها با یک بودجه کلان قول همکاری میدهد و آنها با هزار امید و آرزو همین ساختمان خوشرنگ را اجاره میکنند و قرارداد میبندند؛ اما درست در میانه راه، آن دوست زیر قولش میزند و آنها میمانند و قرارداد ساختمانی که در صورت فسخ باید خسارت کلانی پرداخت میکردند و کودکانی که امید به داشتن خانه روشنشان ناامید میشد... . آنها ترجیح میدهند که از مشکلات نترسند... . بناساز میگوید: «آن زمان تعداد بچهها چهار نفر بود و ما حدود سه ماه با هم در خانه شخصی خودم زندگی میکردیم... بعد آرامآرام به آشنایان اعلام کردیم که هرکس هر وسیله اضافهای دارد، به ما بدهد تا ساختمان را تجهیز کنیم و بعد از یک هفته وانتها هر روز اسباب و اثاثیه را برایمان آوردند که با اینکه از جاهای مختلف تهیه شده بود؛ اما کاملا با هم هماهنگی داشت.
حالا خانهای که میبینید آنقدر مرتب است، با همان اسباب و اثاثیه چیده شده. در مرحله بعدی از همه خواستیم اگر افراد مطمئنی داشتند، برای آموزش بچهها به ما معرفی کنند. مرحله بعدی کمک مالی بود... اینکه دوستان ما ماهانه مبلغی را به ما کمک کنند. این بود که هر ماه که ما اجاره این خانه را میدادیم، میگفتیم خب یک ماه گذشت... وقتی به سال رسیدیم، گفتیم یک سال را گذراندیم. درحالحاضر ٢٠ میلیون دادهایم و ماهی هشتمیلیونو ٥٠٠ هزار تومان اجاره را از طریق کمکهای مردمی پرداخت میکنیم. دو واحد در اختیار ١١ دختر و پسر تحت حمایت ما است. پنج دختر و شش پسر بین سه تا ١١ سال».
حالا اعضای کودکان سرزمین من در انتظار گرفتن مجوز دائم هستند که آن هم قصه خودش را دارد. به گفته بناساز وقتی بچهها به آنها سپرده شده، برای گرفتن مجوز اقدام کردهاند؛ اما این همه ماجرا نبود. بحث مدرسه بچهها هم در پیش بود.
مدرسهرفتن بچههایی که هیچکدام شناسنامه نداشتند، دردسرهای خودش را داشت. بههمیندلیل دو سال آزگار همین طبقه پسرانه مدرسه بچهها هم میشود... . بناساز میگوید: «ما دو سال در طبقه سوم اینجا کلاس را تشکیل داده بودیم و میگفتیم اینجا کوچکترین و محرومترین مدرسه تهران است. پشت سر ما مدرسهای بود که صدای معلم و دانش آموزانشمیآمد و اینجا بچهها باید با کسالت و سختی پلهها را طی میکردند و بهدور از گروه همسالان به کلاس میآمدند.
ما پایه اول، دوم و سوم را درس میدادیم و از قضا همزمان با مدارس امتحان هم میگرفتیم، حداقل میدانستیم خسارتی وارد نمیشود و سطح دانش و سواد را بالا میبریم. بعد از دو سال که در خانه درس خواندند، اقدام کردیم که بچهها وارد سیستم آموزش رسمی شوند».
خانم خاکی، معاون دادستانی، خیلی به ما کمک کردند و نامهای به آموزشوپرورش ما نوشتند و توانستیم ششماه مجوز مدرسهرفتن بچهها را بگیریم تا بتوانیم اقدامات حقوقی را برای گرفتن شناسنامه انجام دهیم، اما موفق نشدیم... دوباره خانم خاکی نامه زدند و ما توانستیم برای یک سال بچهها را سر کلاس داشته باشیم. الان ما در مرحلهای هستیم که باید آخرین مجوز را دریافت کنیم تا بتوانیم اقدامات حقوقی را انجام دهیم».
آنها برای اینکه کودکان در مدرسه احساس کمبود نکنند، فکر جالبی را اجرا کردهاند... . بناساز میگوید: «بهنظر من باید بچهها تجربههای متفاوتی را به خانه بیاورند و داستان مشترکی را هم به مدرسه نبرند، برای همین آنها را در مدارس مختلفی ثبتنام کردیم. معتقدم بچهها نباید به صورت گروهی تقاص خطای یک نفر را پس بدهند، آنها باید به صورت مستقل و فردی جوابگوی خطایشان باشند، این اتفاق با ثبتنام در یک مدرسه نمیافتاد... در مدرسه مددکار، مددکار نیست و خاله است. یک فرد ثابت بهدنبال آنها میرود و تنها کسی که از وضعیت آنها باخبر است، پرسنل مدرسه هستند و تمام...».
حالا بناساز در آستانه گرفتن مجوز نهایی، مشکلات زیادی دارد، اینها را با خنده میگوید و سعی میکند خیلی جدی به نظر نرسد، بوی غذا کمکم حکایت از وقت ناهار بچههایش دارد... . او درباره مشکلاتش که حرف میزند بیشتر سعی میکند همهچیز را در قالب طنز بگوید... . بناساز میگوید: «مشکل اصلی که زیاد داریم...، اما اولین مشکل ربطی به اینجا ندارد... .
اولین مشکل این است که جامعه به بچههایش بها نمیدهد و بههمیندلیل ما هرچقدر تلاش کنیم این مشکلات اضافه میشود و کارمان تمام نمیشود و بهجای اینکه تعداد این بچهها در مراکز ما کمتر شود، روزبهروز به تعدادشان افزوده میشود. همین که جامعه به کودکانش اهمیت دهد، مسئله اصلی ماست و اینکه وقتی کودکانش دچار آسیب میشوند به آنها توجه کنند و بتوانند از خدمات اجتماعی استفاده کنند. حرف من این است که بچهای که شناسنامه ندارد و کودک یا خانواده بدسرپرستی که داشته، اقدامی برای دریافت شناسنامه کودک نکرده یا اصولا خانوادهای وجود نداشته تا برای او شناسنامه بگیرد، نباید از درسخواندن و مدرسهرفتن محروم شود. چراکه این خود زخمی بر زخمهای دیگر است و محرومیت پشت محرومیت را برای کودک بههمراه دارد». از بناساز میپرسم که اگر مجوز آنها صادر شود دیگر بهراحتی شناسنامه آنها را میگیرد؟
و او بعد از کمی مکث میگوید:
«اگر ما مجوزهایمان را بگیریم کمی راحتتر میتوانیم برای بچهها شناسنامه
بگیریم...». مشکل بعدی آنها هم مشکل مالی است... . مؤسسه کودکان سرزمین من
به دلیل نداشتن مجوز نهایی هنوز نتوانسته تبلیغ زیادی برای جذب کمکهای
مردمی بکند و حالا همهچیز را روزانه تأمین میکند... . او میگوید: «از
طریق دوستان بهخصوص در یک سال اخیر بهویژه در بخش آذوقه مشکل چندانی
نداشتهایم...، اما الان یکی از مشکلات اساسی ما داشتن دو خانه مجزا، اما
نزدیک بههم برای نگهداری دختران و پسرانمان است...، باید دو خانه جدا
داشته باشیم که نزدیک هم باشند تا بهزیستی به ما مجوز بدهد.
برای مؤسسهای که الان موجودی حسابش صد هزار تومان است و مسئولیت ١١ کودک را دارد، تأمین یک خانه دیگر کار دشواری است و یکی از شروط قانونی بهزیستی این است که خانهها تفكيك شوند تا مجوز نهایی را برای من صادر کنند. حالا ممکن است یکسری بگویند تو راه را اشتباه رفتهای و اول باید مجوز میگرفتی و بعد بچهها را جذب میکردی، من بهعنوان یک فعال حقوق کودک میگویم ما باید قوانین را بهنفع بچهها تغییر دهیم، وقتی که مادری به یک سیستمی به هر دلیلی اعتماد ندارد، ما باید یک خانه امن برای بچهها درست کنیم و خودمان را منطبق با نیازهای کودکان جامعه کنیم».
حالا بناساز و دخترش، خورشید و پسر پنجسالهشان که از یکسالونیمگی عضوی از آنها شده، در انتظار آن هستند تا بتوانند با کمک مردم دو خانه مجزا از هم برای ١١ فرزند مؤسسه کودکان سرزمین من فراهم کنند؛ دو خانهای که سقف همیشگی شود و استرس و عذاب را تمام کند؛ خانهای که میتواند آغاز یک زندگی واقعی برای بچههایی باشد که تابهحال معنای سقف را تجربه نکردهاند. این بچهها همه آرزویشان داشتن یک سقف است و این مسئله حالا مهمترین دغدغه آنهاست...
.
صحبتهایمان که تمام میشود، وقت نقاشیکردن بچهها هم تمام شده، در اتاق
را که باز میکنیم، هرکدامشان با هیجان به سمت ما میآیند و دست میدهند.
فرزندان زهرا بناساز دورش نشستهاند. او اصلا شعاری با بچهها رفتار
نمیکند، مادری جدی است که مقتدرانه محبت میکند. در میان خندههایش
میگوید: «من یک جایی برای خودم نوشته بودم بچهها منتظر تصویب قوانین
نمیمانند، زندگی بچهها زود سپری میشود و قدرت دفاع از خود را ندارند و
چون جامعه ما سیستم حمایتی ندارد، خیلی سریع سر میخورند، بچهها اصلیترین
سرمایههای یک جامعه هستند... ما نفتمان تمام میشود، کوههایمان خُرد
میشود، جنگلمان نابود میشود، ولی اصلیترین چیزی که برای یک جامعه باقی
میماند کودکانشان هستند». آخرین تصویری که در دوربین ثبت
میشود، پاهای کوچک و کودکانهای است که بهردیف روی مبل کنار مادر خانواده
نشستهاند و به نور گرم مردادماهی نگاه میکنند که وسط هال و روی فرش قرمز
خانهشان پهن شده... .شرق