دنیا برای «سلیمان» و «ناصر» و «مهدی» و «هادی» و «صالح» آن روزی تاریک شد که مینهای یادگار جنگ، همانها که صاحبانشان رفتند و آنها را برای روستاییهای کردستان به یادگار گذاشتند، بعد از سالها فیلشان یاد هندوستان کرد و ترکیدند.
آنها پنج نفر از ٣٤ نفری بودند که روستاهای سرسبز کردستانشان، یک روز و در یک لحظه سیاه شد و انفجار مین چشمهایشان را گرفت. آنها روی مین رفتند، چشمها و صورت و دست و پایشان ترکید و دیگر آن «سلیمان» و «ناصر» و «مهدی» و «هادی» و «صالح» قبلی نشدند؛ اگر هم شدند، دنیا برایشان دو نیمه شد: «یک دنیا روشنایی و یک دنیا ظلمت».
دنیا برای«سلیمان» و «ناصر» و «مهدی» و «هادی» و «صالح» همان روز انفجار، سیاه شد اما تمام نشد؛ آنها، بچههای ٦ تا ١٢ ساله آن روزهای کردستان، حالا دکتر، مهندسهای ٣٠ تا ٤٠ سالههای این روزهای کردستانند؛ درسخوانده و سری از توی سرها درآورده، برگشتهاند به خاک خودشان و برای کسانی کار میکنند که کودکان این روزهای انفجارهای کردستانند و اینها روایتهاییاند از آنها؛ آنها که خاک رونده و بارشهای خواستنی کردستان، قرعه را طور دیگری به نامشان زد و مینهایی را میهمان تنهای پریشانشان کرد که خودشان رفتند و تمام شدند اما ردشان از زندگی کودکان مینزده آن روزها و آدمهای درسخوانده و استوار این روزها پاک نشد.
«ناصر» و «صالح»؛ دکترهای مین زده
آن روز، بهار بود؛ ١٩ فروردین سال ٧٢. روزهای خوشآب و هوای کردستان سرسبز
و بدیمن برای بچههایی که پای کوههای استوار روستاهایشان، دنبال هم
میدویدند و «ناصر سرگران»، یکی از آن بچهها بود؛ «ناصرِ» کودک آن روزها و
دکترای حقوق این روزها که حالا دو چشمش نمیبیند و هنوز وقتی میخواهد آن
روز را به یاد بیاورد، تلخی میدود توی صدایش. او آن زمان پنجسال و سه ماه
و ١٩ روز داشت و با چهار نفر از بچههای فامیل که پنج تا هشتساله بودند
به اطراف روستای «آیلچی» رفته بودند تا بازی کنند و هنوز چیزی نگذشته بود
که صدای یک انفجار و پرتاب بلندی که دیگر ربطی به بازی «بالابلندی» آنها
نداشت، صدای خندهشان را به بهت و ترس تبدیل کرد.
«این اتفاق در فصل بهار افتاد. این مناطق ظرفیتش طوری است که به دلیل بارش باران و برف، در فصل بهار مینها زنده میشوند بهطوری که ٥٧درصد قربانیان مین در فصل بهارند. منطقهای که ما بودیم یکی از روستاهای شهر سقز بود؛ یعنی روستای آیلچی؛ در ٥ کیلومتری شهر سقز. آنجا یک پایگاه نظامی بود که از زمان جنگ هشتساله بالای روستا باقی مانده بود ولی به مناطق مسکونی نزدیک بود. جنگ تمام شد و این پایگاهها به تدریج جمع شدند ولی مینها در اطراف آنها ماندند.
من و
بقیه بچهها آن روز مین را دیدیم و فکر کردیم که یک قلک است و از زمین
بیرون زده. با آن بازی کردیم. این مینها شکل جذابی هم دارند. چند دقیقهای
با آن بازی کردیم و اتفاقی نیفتاد تا اینکه پسر داییام آن را با سنگ زد و
منفجر شد. آن موقع من نزدیکترین فرد به آن بودم و داشتم نگاه میکردم، کلا
صورت و چشمم ترکشآلود شد. یادم میآید آن لحظات اول هم بیهوش نشدم. از
جایم بلند شدم حتی پسرداییام هم بیهوش نشد.
فقط میدانم که آن لحظه
همهجا تاریک شد و تاریک ماند.»
آن روز همه جا تاریک شد اما برای «ناصر» تاریک نماند. او با هر سختی که
بود، درسش را ادامه داد و نشد مثل خیلیها که قربانی مین میشوند و به قول
او از همان روز «زندگیشان تمام میشود.» «ناصر سرگران» که ٧٠درصد جانبازی
دارد، حالا یک حقوقدان است؛ حقوقدانی که به «سقز» برگشته و برای کسانی
فعالیت میکند که مثل خود او قربانیاند و امیدشان به زندگی به اندازه او
نیست؛ سیاه است و تمام شده و نومید: «یک اتفاق ساده مسیر زندگی من را تغییر
داد.
در مسیری که برای معالجات به تهران و سقز میرفتیم، با فردی آشنا شدیم که معلم مدرسه دانشآموزان استثنایی بود. او ما را راهنمایی کرد که ما هم میتوانیم تحصیل کنیم و چنین مدرسهای هم وجود دارد. بعد از آن به سقز مهاجرت کردیم و البته به دلیل معالجات، یکسال تأخیر داشتم برای ورود به مدرسه. در مهر سال ٧٤ وارد مدرسه شدم. روزهای اول وقتی خانوادهای بچهاش را به مدرسه میفرستد تصورش این است که آموزش و آموزشپذیری همان آموزش رایج است که مدادی هست و پاک کنی و دفتری. من هم همه این وسایل را داشتم ولی وقتی مراجعه کردم، فهمیدم که وسایل آموزشی ما فرق میکند، باید از خط بریل استفاده میکردیم و باید با همکلاسان و همنوعان دیگری این راه را طی کنیم. در راهنمایی وارد مدرسه عادی شدم؛ یادم است که آن زمان مدیر مدرسه با این موضوع بهشدت مخالفت کرد چون تا آن روز موردی نداشتند ولی من ماندم و ادامه دادم.»
و اینجاست که کمکم «افتخار» میدود وسط حرفهای «دکتر» سرگران: «بعد از اینکه دوران راهنمایی و دبیرستان را پشتسر گذاشتم، انگیزهای برای پیشرفت داشتم و دوست نداشتم در همان فضا بمانم. بیشتر آرزو داشتم در یکی از دانشگاههای خوب تحصیل کنم.
در امتحان آن سال رتبه ١١ رشته انسانی شدم. رشته حقوق را انتخاب کردم و سال ٨٦ در دانشگاه تهران پذیرفته شدم. دوره کارشناسی قبل از من برای نابینایان خیلی سخت بود. مشکلات خاصی در زمینه کتابها داشتیم، بیشتر مطالعات ما کتابهای صوتی بود. به تدریج نرمافزارهای خاصی طراحی شد تا بتوانیم راحت کار کنیم.
این همزمان با دورانی بود که تحصیل میکردیم. دوره کارشناسی را که در سال ٩٠ تمام کردم، برای کارشناسی ارشد هم انگیزه داشتم. دوست داشتم ادامه دهم و هیچ وقت دوست نداشتم با کارشناسی به شهر و خانهام برگردم. در ارشد در حقوق بینالملل شرکت کردم و با رتبه ٩، باز هم وارد دانشگاه تهران شدم. پایاننامه را با نمره ١٩ و نیم دفاع کردم و بعد از آن با رتبه ٣ در مقطع دکترا پذیرفته شدم و باز هم در دانشگاه تهران.»
او حالا و با بازگشت به سقز، برای قربانیان مین تلاش میکند؛ برای علمیتر کردن استانداردهای توانبخشی و مددکاری قربانیان مین؛ کسانی که به قول او مین زندگیشان را خورد و تمام کرد و آنها نتوانستند مثل او تحصیل کنند و موفق شوند: «آنها افرادیاند که در گذشته ماندهاند. یک دلیل عمدهاش این است که این حوادث در مناطق محروم است. فردی که این آسیب را میبیند از نظر روانی شرایط سختی را تجربه میکند که امیدواریم دستکم بشود در آینده با اقدامات و تدابیری که صورت میگیرد، به افرادی که این اتفاق هنوز برایشان میافتد طور دیگری خدمترسانی کرد.
با وجود اینکه سه دهه از جنگ گذشته است،
مسأله مین هنوز تهدیدی برای امنیت انسانها است. تا زمانی که بشود با نیم
دلار مین را تولید کرد و به دست مصرفکنندگانشان رساند، این تهدید علیه
انسانها وجود دارد پس باید در کنار پیشگیری برای افرادی که در معرض مین
هستند، بتوانیم آنها را از بازگشتن به جامعه محروم نکنیم.» «ناصر سرگران»
این روزها مشغول کار روی رسالهاش درباره مسائل قربانیان مین و قانونمند
کردن توانبخشی به آنهاست.
«صالح محمدی» که ٣٥ ساله است و ساکن سنندج، یکی دیگر از قربانیان مین است
که انفجار در زمان کودکی و نابینا شدن دو چشمش، زندگی را از او نگرفت. او
حالا فوق لیسانس علوم تربیتی دارد و امسال برای گذراندن دکترا باز هم وارد
دانشگاه میشود.
«صالح» هم وقتی که با مین آشنا شد، بچه بود؛ یک بچه ١٠ ساله و وقتی انفجار هر دو چشمش را از او گرفت که با بچههای روستا رفته بود تا سیزده آنسال را به در کند؛ سیزده بهدر سال ٧٠: «داستانی که برای من اتفاق افتاد، داستانی است که در مناطق مینخیز تکرار میشود و مین هنوز هم قربانی میگیرد. من سیزده بهدر سال ٧٠ برای تفریح و روز طبیعت همراه خانواده به دامنه کوهی که در قله آن پایگاه متروکه نظامی بود و البته تخلیه شده بود، رفته بودم؛ جایی در منطقه کلاترزان، در ٣٥ کیلومتری جاده مریوان – سنندج. آنجا در زمان جنگ و برای دفاع مقابل دشمن مینگذاری شده بود و برف و... مینها را پایین آورده بود. ما و بقیه بچهها با خاک بازی میکردیم که مین منفجر شد. چون موقعیت ما طوری بود که مین زیر پای ما قرار داشت و جفت چشمهایم نابینا شد.
هیچ جای دیگر من آسیب ندید. مدتی به دوا و درمان گذشت تا بالاخره به این نتیجه رسیدم که دنیای من عوض شده و دیگر جزو بیناها نیستم.»
او حالا ٧٠درصد جانبازی دارد و البته جزو خوششانسهاست؛ چون هر ماه از بنیاد شهید ماهی سهونیممیلیون تومان مستمری میگیرد: «سال ٧٠ که این اتفاق افتاد، من چهارم ابتدایی بودم. آن زمان امتحانها به صورت ثلث برگزار میشد، من ثلث اول و دوم را گذرانده بودم و سوم را داشتم میگذراندم. در سال ٧٠ -٦٩ من از تحصیل محروم شدم و بعد از آن در پاییز ٧٤ تحصیلات ابتدایی را تمام کردم و وارد راهنمایی شدم. سال ٧٩ وارد دانشگاه شدم؛ در رشته علوم تربیتی گرایش مدیریت آموزشی. سال ٨٣ هم کارشناسی ارشد قبول شدم و رتبهام یک شد. سال ٨٦ دفاع کردم و همان موقع هم استخدام آموزش و پرورش شدم و حالا در آموزش و پرورش استثنایی کردستان به نابیناها درس میدهم.»
«صالح» درباره زندگی قربانیان مین که خودش یکی از آنهاست، میگوید: «اتفاق
انفجار مین که برای کسی میافتد، بستگی به سن او دارد. برای من ١٠ سالگی
بود و مسیر زندگی من را تغییر داد. این اتفاقها پیامد دارند و همیشه هم
خوشایند نیست. گاهی دردناک است و بستگی به نوع درک فرد از این پیامدها
دارد. این تغییر سرنوشت آدم میتواند خوشایند باشد و میتواند نباشد.
کسانی که در سن پایین این اتفاق برایشان میافتد، از نظر شخصیتی میتوانند انعطاف داشته باشند و هنوز شخصیت واقعیشان شکل نگرفته، بنابراین پذیرش این واقعیتها برایشان راحتتر است؛ مثلا یکی از دوستانم در ١٤ سالگی رفته بود بیرون مین پیدا کرده بود و به خانه برده بود و در خانه منفجر شد. این اتفاق که افتاد، دو سال بعد خودکشی کرد و نتوانست تاب بیاورد. وقتی در نوجوانی این اتفاق بیفتد سازگار شدن با آن سختتر است. موفقیت من و هر کس دیگری مثل من به یک عامل بستگی ندارد. من ناامید نشدم و استعداد خودم و خانوادهام هم تأثیرگذار بود.»
و حرفهای او این طور تمام میشود: «مین برای یکی مثل پل ترقی میشود و برای یکی دیگر، انتهای یک جاده بنبست.»
«مهدی»، محقق عمیق نابینایان قربانی مین
برای «مهدی» از همان روزهایی که روی مین رفت و نابینا شد، تا حالا که فوق
لیسانس جامعهشناسی دارد، سیاه شدن دنیای آدمهایی که تا قبل از انفجار
مین، زندگیشان روشن بود و بینقص جالب بود.
«مهدی فردیان» که ٣٢ ساله است و دو فرزند دارد، یکی از معدود کسانی است که در پایاننامه فوقلیسانس زندگی نابینایانی را بررسی کرد که انفجار مین چشمهایشان را از آنها گرفت؛ نابینایانی که تعدادشان در کردستان ٣٤ نفر است و او با ٢٢ نفر از آنها مصاحبه عمیق کرده. او حالا با طنز توی صدایش میگوید که در پایاننامهاش، خودش هم سوژه بود و هم ابژه: «من ٦ ساله بودم که در بانه بهدلیل انفجار مین دچار مصدومیت شدم. بعد از آن درسم را ادامه دادم و ارشد جامعهشناسیام را از دانشگاه تهران گرفتم. الان کار موسیقی میکنم؛ کار اصلیام خوانندگی است و به تازگی آلبوم اولم با نام آوین با مجوز وزارت ارشاد منتشر شده است.»
و بعد از تحقیقش میگوید: «در کردستان ٣٤ نفر جانباز نابینای جنگی داریم که ٣٢ نفرشان بر اثر مین نابینا شدند. رنج سنی کسانی که قربانی مین شده بودند و با آنها صحبت کردم، بین ٦ تا ٣٩سال و تحصیلات آنها از بیسواد تا دکترا بود؛ بهطوری که ٨ نفر از آنها تحصیلات عالیه داشتند. تحقیق من درباره افرادی بود که بهدلیل انفجار مین و ادوات جنگی بعد از جنگ دچار آسیب بینایی میشوند. من به معلولیتهای دیگر مثل نخاعی و.. کاری نداشتم.
آن چیزی که من در تحقیق با آن مواجه شدم این بود که معلولیت به هر نحوی که باشد چه بر اثر مین چه یک حادثه رانندگی، در کل بهویژه معلولیتهایی که منجر به از دست دادن بینایی میشوند، زندگی فرد را به دو نیم تقسیم میکند؛ معلولیت بینایی به این دلیل که چشم عضوی در زندگی اجتماعی است که بیشترین ارتباطات اجتماعی با آن انجام میشود، از دست رفتنش، زندگی فرد را به دو نیم تقسیم میکند. من به آن معنای انتزاعی نمیگویم، بلکه این یک واقعیت است.»
«سلیمان» و «هادی»، کارشناسهای علاقهمند
«سلیمان ویسی» و «هادی لگزی» دو نفر از ٢٢ نفریاند که «مهدی فردیان» روی
آنها تحقیق کرده؛ دو نفری که علاوه بر چشمهایشان، دستهایشان را هم روی
مین جا گذاشتند و امیدشان را نه. «سلیمان» ٣٥ ساله است و «هادی» ٣١ ساله.
یکیشان لیسانس مطالعات خانواده دارد و یکی مشاوره خانواده و فرقشان با
خیلی از مجروحان مین این است کهدرصد جانبازی ندارند و مستمری در کار نیست.
«سلیمان»، داستان نابینا شدنش را این طور تعریف میکند: «من به دلیل انفجار مین از دو چشم نابینا شدم و پرده گوش چپم پاره شد. صورتم هم از نظر زیبایی ٣٠درصد به دلیل جای ترکش لطمه دیده، دست چپم قطع است و از دست راستم هم فقط یک انگشت دارم.» او که روز جمعه را رفته تا با «هادی»، رفیق شفیق سالهای گذشتهاش وقت بگذراند، میگوید در یک خرداد ٧٩ در جاده بوکان – مهاباد و وقتی ١٢ ساله بود، به خاطر انفجار مین از هر دو چشم نابینا شد: «غیر از نابینایی هر دو چشم، هر دو دستم از مچ قطع شد. غیر از آن در بدن و پایم سوختگی دارم و گوش راستم هم ٩٠درصد ناشنواست.»
و بعد «هادی»، داستان خودش را شروع میکند: «داستان برای سال ٧٣ است، وقتی من ١٢ ساله بودم و در روستای قرمسالو که بین بوکان و میاندوآب است، مجروح شدم. آنجا یک پایگاه نظامی بود که هیچ نشانه و سیم خارداری هم نداشت. ٥٠ روز در بیمارستان امام تبریز بستری بودم، نامه دادند برای بنیاد جانبازان که تحت پوشش قرار بگیریم، برای درمان و هزینههای بیمارستانی بنیاد کمک کند، ولی کمکی نشد و بعد از آن پروندهام پیچ خورد. در سال ٧٧ میگفتند در پروندهام بندی آمده بود با عنوان سهلانگاری، یعنی اینکه کودک خودش سهلانگاری کرده و به مین دست زده است؛ اما بعد مجلس قانونی را تصویب کرد که بند سهلانگاری را بردارند چون برای کودک معنا ندارد. بعد آن فرمانداری کمیسیون ماده ٢ برگزار کردند و گفتند مبلغی آمده بهعنوان خسارت، گفتند مجروح شدهاید، به ما ٨میلیون تومان دادند. الان ٢٢ ساله اینطوریام، میگویند کمیسیون ماده ٢ به شما ٨میلیون داده است در حالیکه بقیه جانبازان مین هم این را گرفتهاند ولی به آنها مستمری میدهند.»
«سلیمان» و «هادی» این روزها جسته و گریخته در مدارس کردستان مشغول بکارند و در کلاسهای آموزشی مختلفی شرکت میکنند تا بتوانند کار بهتری پیدا کنند؛ «تا خدا چه بخواهد.»شهروند