این بانوی نیکوکار ادامه داد: از آنجا که دو فرزند خردسال داشتم تنها
گذاشتن آنها در خانه و آمدن به آسایشگاه برایم سخت بود اما همسر مهربان و
فداکارم مرا همراهی کرد. او روزهای چهارشنبه هر هفته مرخصی میگرفت و از
بچهها مراقبت میکرد و من همراه مادر به آسایشگاه میرفتم.
8 سال با مادر به این آسایشگاه آمدیم و زنان سالخورده یا معلول را
حمام میبردیم و به آنها خدمت میکردیم. بعد از اینکه مادرم نتوانست به
اینجا بیاید خودم هر چهارشنبه همراه با گروهی از بانوان نیکوکار به این
مرکز میآمدیم و 37 سال است که بدون یک روز غیبت برای خدمت به این آسایشگاه
میآیم.
لذتی که در این آسایشگاه در کنار این مادران مهربان میبرم وصف
شدنی نیست و تنها کسانی میتوانند در اینجا خدمت کنند که عاشق باشند.
سالها همراه با زنان نیکوکار به سرپرستی بانوی مهربان و فداکاری که شرافت
نام داشت و بعدها فوت کرد در این آسایشگاه خدمترسانی میکردیم و بعد از
فوت خانم شرافت مسئولیت این گروه به من سپرده شد. 45 بانوی نیکوکار
سالهاست که هرچهارشنبه برای استحمام زنان سالمند به این آسایشگاه میآیند.
با وجودآنکه 70 سال را پشت سر گذاشته و کمی ناتوان شده ام اما روزهای
چهارشنبه هر هفته انرژی مضاعفی میگیرم و با اشتیاقی که خدا در وجودم قرار
داده به اینجا میآیم. گاهی با فرزندانم بر سر مسافرت رفتن به مشکل بر
میخورم. همیشه گفتهام که در برنامه ریزی سفرها هیچگاه روز چهارشنبه را
قرار ندهند و در این 37 سال اگر مسافرت هم رفتهام حتماً روز چهارشنبه به
آسایشگاه برگشته ام.
سرگذشت تلخ
دیدن زنان موسفیدی که سالهاست به محیط آسایشگاه عادت کردهاند بسیار تلخ
است. وقتی گوشی برای شنیدن پیدا میکنند قفل دل شان باز میشود. فاطمه
یوسفی سالهاست که سنگ صبور مادران آسایشگاه شده است. میگوید: وقتی برای
کمک به این مادران و استحمام آنها به اینجا میآیم برخی از آنها که چند سال
است کسی به ملاقاتشان نیامده با من درد دل میکنند. شنیدن سرگذشت
آنها تلخ و ناراحت کننده است. یکی از آنها میگفت سه سال قبل پسرش او را به
بهانه اینکه به خانه خواهرش ببرد به این آسایشگاه آورده و از آن روز دیگر
خبری از پسرش نیست. او خیلی دلشکسته است و بارها این ماجرای تلخ را برای من
تعریف کرده است. هربار وقتی سرگذشت این زن را میشنوم باور نمیکنم که یک
پسر بتواند دست به چنین کاری بزند. در اینجا حس غربت را میتوان با همه
وجود لمس کرد. تعدادی از این زنان سالمند بسیار غریبانه در این آسایشگاه
جان خود را از دست میدهند.
گاهی وقتی مشغول حمام کردن آنها هستیم فوت
کردهاند. با وجود این زندگی جریان دارد و من همیشه سعی میکنم از وجود این
مادران انرژی بگیرم و احساس میکنم بودن در کنار آنها یک ثروت تمام نشدنی
است. در محلی که زندگی میکنم یک آسایشگاه کوچک با کمک همسایهها به
راهانداخته ام. هر روز با کمک چند نفر از زنان همسایه به خانه زنان
سالخورده که به تنهایی زندگی میکنند یا از کار افتادهاند میرویم و ضمن
انجام کارهای خانه و نظافت برایشان غذا میپزیم. وقتی آنها با دستان لرزان
برای ما دعا میکنند احساس میکنم بهترین پاداش را گرفته ام. زندگی خوب
فرزندانم و سلامت شان را مدیون دعاهای این مادران پیر و دل شکسته هستم و تا
روزی که توان داشته باشم به آنها خدمت خواهم کرد.
زیبایی دل
در 16 سالگی به شوق همنشینی با مــــادران دل شکسته آرایشگری را آموخت و
10 سال است در آسایشگاه کهریزک تلاش میکند زیبایی را به چهره هایی که غبار
فراموشی آنها را در برگرفته بازگرداند. بهترین لحظه زندگی اش را زمانی
میداند که یکی از این مادران دستهایش را به سوی آسمان بالا میبرد و
برایش از خدا عاقبت به خیری طلب میکند. میگوید دعای این مادران بسرعت
برآورده میشود و او عاقبت به خیری را در زندگی خود و فرزندانش بخوبی لمس
کرده است.
فاطمه انصاری یکی از بانوان نیکوکاری است که همراه با
گروهش سالها است به آسایشگاه کهریزک میآید و کارهای مربوط به آرایشگری
زنان سالخورده و معلول این آسایشگاه را انجام میدهد. این بانوی 38 ساله
میگوید: 16 سال داشتم که یکی از دوستانم که فلج بود به این آسایشگاه
منتقل شد و من برای دیدن او به اینجا آمدم. با دیدن مادران سالخورده که
تشنه دست نوازش بودند دلم شکست و تصمیم گرفتم هر طور که میتوانم به آنها
کمک کنم. بهترین کار این بود که کارهای مربوط به آرایشگری آنها را انجام
دهم و از آنجایی که به این کار علاقه داشتم دوره آرایشگری را گذراندم و
سالهاست هر چهارشنبه به اینجا میآیم و سعی میکنم شادابی را به چهره خسته
این مادران مهربان و دختران معلولی که در اینجا زندگی میکنند بازگردانم.
وی ادامه داد: روزهای نخست که به اینجا میآمدم دختر و پسرم خردسال
بودند آنها را نیز همراه خود میآوردم. آنها در حیاط بازی میکردند و گاهی
اوقات تعدادی از این مادران همبازی آنها میشدند. کم کم کارم را گسترش دادم
و با سرپرستی یک گروه 40 نفره به آسایشگاههای اسلامشهر، سرای احسان،
تجریش و رفیده رفتم و هنوز هم این کار ادامه دارد.
همسرم با کارکردن من مخالف بود ولی وقتی به او از شرایط خاص این کار گفتم استقبال کرد. شیرین ترین اتفاق زندگیام روز مراسم عروسی زوج هایی بود که اینجا زندگی میکردند. من و دوستانم بهترین آرایش عروس را انجام میدادیم. وقتی به یک انسان کمک میکنید از آن کار لذت میبرید. بهترین روزهای زندگیام وقتی است که به آسایشگاهها میروم. دعای این مادران خیلی زود برآورده میشود هروقت گرفتاری دارم یا بیمار هستم از این مادران میخواهم که برایم دعا کنند و با دعای آنها گره پیش رویم گشوده میشود.
این بانوی نیکوکار ادامه داد: با همه آنها خاطرات زیادی دارم. مامان جهان یکی از این فرشته هاست که در آسایشگاه اسلامشهر زندگی میکند. بسیار بامحبت و مهربان و در عین حال آشپز خوبی است. هیچگاه از او اعتراض یا شکوهای ندیدم و همیشه برای همه دعا میکند. او هیچ وقت ازدواج نکرد و در جوانی از بچههای مردم نگهداری میکرد. بارها از نزدیک شاهد گریهها و غصههای این مادران بودم و از خدا خواسته ام که هیچگاه سرنوشت من را زندگی در این آسایشگاهها قرار ندهد. در زندگی هیچگاه از کسی کمک نخواسته ام و دوست ندارم روزی چشم انتظار کمک دیگران باشم.ایران