حدود ظهر است و من امروز در خانه اقاقیا هستم. یکی از ساختمانهای مؤسسه
خیریه مهر طاها، مرکز نگهداری از دختران بیسرپرست و بد سرپرست. دختران
اقاقیا 3 تا 8 سالههستند. بزرگترها هنوز از مدرسه برنگشتهاند و
کوچکترها در مهدکودک مستقر در مرکز با مربیشان وقت میگذرانند. در
ساختمان دیگر مؤسسه که چند خیابان آنطرفتر است، دختران 14 تا 28 ساله
زندگی میکنند؛ «دختران ارغوانی»
در خانه اقاقیا صدای خندههای دخترکان حتی از راه دور به گوش میرسد. اول
از همه خوابگاه بچههاست. همانجا که با تختخوابها و کمدهای سفیدرنگ و
زیبا تزئین شده.
کمدها پر از لباس و کفشهای رنگی و زیبا هستند. بچههای کوچک در اتاقهای چهارنفره نگهداری میشوند و بزرگترها در اتاقهای دونفره. یکی از کارکنان در غیاب بچهها فرشها را جارو میکند. بوی ماکارونی، غذای ظهر کودکان همهجا را پر کرده. از حیاط کوچک و پر از وسایل بازی که میگذری به مهدکودک میرسی.
در دو ماه اخیر این دومین بار است که به محل نگهداری کودکان بیسرپرست میروم بار اول مرکز نگهداری پسربچهها در شهر انزلی. این بار هم اینجا در مرکز شهر تهران. هر دو بار هم در جمع بچهها زبانم بند میآید و نفسم تنگ میشود. یک جورهایی انگار دست و پایم را در میان این بچهها گم میکنم. بچههایی که هر روز و هر ساعت، کسی را میبینند؛ کارکنان مرکز، مربیان، داوطلبان و حالا من. چطور باید رفتار کنی که هم دوستانه باشد و هم دور از ترحم و دلسوزی. کمی خودم را جمعوجور میکنم. بچهها روی صندلیهای رنگی کوچکشان دورهم جمع شدهاند. با صدای بلند میگویم: سلام بچهها دارید بازی میکنید؟
یکی از دختربچهها با لحن کودکانه شیرینش جواب میدهد: «آخه این بازی است؟
نمیبینی، میان وعده میخوریم؟ آخه این بازی است؟» راست میگوید، جلویشان
پر است از خرده نان و باقیماندههای کلم بروکلی و کرفس.» هولشدهام. حرفی
از دهانم پریده که خودم را هم همراه بچهها به خنده میاندازد.
بچهها خیلی زود خودمانی میشوند، از بازیهایشان تعریف میکنند و البته از خاطرات مشترکشان با مامانهایشان.
مسئولان مؤسسه مهر طاها توضیح میدهند، تمام تلاش خود را کردهاند که
بچهها را در معرض ارتباط با افراد متعدد قرار ندهند. داوطلبان با بچهها
دیدار ندارند و مدیران مؤسسه طی سالها کار دریافتهاند، رفتوآمد زیاد
افراد به مؤسسه اثر خوبی روی کودکان ندارد و این رفتوآمدها را تا آنجا که
در توانشان بوده کم
کردهاند.
کودکان بدسرپرست چند وقت یکبار مادرهایشان را میبینند، یکی از بچهها گوشهای کزکرده همانکه میگویند در زندان متولدشده و در بیشتر برنامهها و جشنها ساکت است. یکگوشه کز میکند و میل چندانی به همکلام شدن با بقیه ندارد. مربی توجه بیشتری به او دارد.
دائم اسمش را صدا میزند و از او میخواهد برایمان شعر بخواند. دو سه نفر از بچهها شروع میکنند به شعر خواندن و بعد هم هر شش نفر باهم با صدای بلند آواز سر میدهند؛ «یک توپدارم قلقلیه» و کلی شعر دیگر که در میان همهمه صدایشان گم میشود.
بچهها مربیشان را با عنوان«خاله» صدا میزنند، مهر طاها سعی کرده محیطی را برای بچهها بسازد که آنها احساس امنیت کنند، شاید به همین خاطر است که یکی از مسئولان مؤسسه را همه به نام «مامان زهره» صدا میزنند، او که تکیهگاه همه بچهها در روزهای سخت است. اینجا او مادر همه بچههاست و یکی دیگر از مربیان هم نقش مادربزرگ بچهها را بر عهده دارد و همه او را مامانبزرگ صدا میزنند.
حالا همه بچهها ایستاده و اتاق کوچک را روی سرشان گذاشتهاند. یکی از
اعضای انجمن یا به قول خودشان خالههای انجمن که همراهیام میکند،
میگوید: «بعضی از این بچهها بشدت آسیبدیدهاند؛ روی بدن برخی علائم
سوختگی و ضرب و جرح هست اما بااینهمه نمیتوان آنها را از دیدار با
مادرشان محروم کرد. چیزی که بیشتر از همه برایشان مهم است دیدار با
مادرانشان است. هرچند معتاد و با شرایط نامناسب. آنها مادر و آغوشش را
میخواهند. ما حق نداریم جلوی دیدار مادر و فرزند را بگیریم.»
قصه پررنج و درد دختران بیسرپرست
مؤسسه مهرطاها، مؤسسهای غیردولتی است که در سال 81 باهدف نگهداری
شبانهروزی از دختران بیسرپرست و بد سرپرست و با مجوز سازمان بهزیستی شروع
به کارکرده است.
این مؤسسه از همان ابتدا با کمک داوطلبان و همراهانش اداره شده و اکنون 38 دختر 3 تا 28 سال را تحت سرپرستی دارد. به قول خودشان مهرطاها با دختران معصومش قد کشیده، با آنها خندیده و گریسته و تن تبدارشان را تا صبح مادری کرده است. روزهای تولدشان را جشن گرفته، کلاس اولیها را تا مدرسه بدرقه کرده و با آموزش مهارتهای مختلف در کنار مدرسه، آنها را آماده زندگی کرده است. این مؤسسه همچنین توانسته دیپلمههایش را راهی دانشگاه کند تا صاحبکار شوند و آنها را زیر بال و پر خود بگیرد.
نوشین فراهانی، مددکار و روانشناس این مرکز سالهای طولانی است که روزها و شبهایش را با بچهها سپری کرده. به قول خودش بچههایش. داستان زندگیشان را شنیده، دانشگاه رفتن و شاغل شدن بچهها را دیده و پای درددلها و حرفهایشان نشسته است: «این بچهها خانوادهای را تجربه نکردهاند و همین مسأله برایشان مشکلاتی به وجود میآورد.
آنها وقتی کمی بزرگ میشوند از خودشان میپرسند پدر و مادر ما کیست؟ موضوعی که جامعه نیز از آنها بارها و بارها میپرسد، جامعه ما یک جامعه خانواده محور است و دانستن این موضوع برای بسیاری از مردم مهم است و همین موضوع گاه بچهها را دچار بحران هویت میکند.»
اعضای دیگر مؤسسه مهر طاها هم که بعضیهایشان سالهاست داوطلبانه با این مؤسسه همکاری میکنند، همین موضوع را عنوان میکنند.
وقتی در جمعشان هستم هرکدامشان به بخشی از این مشکلات اشاره میکند. اینکه وقتی بچهها بزرگ میشوند در جامعهای که بشدت خانواده محور است. بارها درباره پدر و مادرشان مورد سؤال قرار میگیرند این دخترها وقتی تصمیم میگیرند ازدواج کنند این مسأله بسیار پررنگتر میشود گاهی بچهها میمانند چه کنند؟ اگر همه واقعیت را بگویند ممکن است برای همیشه از شکل گرفتن رابطهشان محروم بمانند.
آغاز زندگی همراه با دروغ هم که اساساً اشتباه است بنابراین بر سر یک دو راهی جدی قرار میگیرند.
فراهانی در ادامه از روزهای سخت مدرسه این کودکان هم سخن میگوید
سختیهایی که به گفته او مربوط به یکی دو روز نیست: «برای بچهها رابط
مدرسه میگذاریم، بعد این رابط عوض میشود و مدرسه متوجه میشود که رابط،
مادر کودک نیست و آن موقع است که ترحم شروع میشود. بچهها از دلسوزی و
ترحم متنفرند و دوست دارند مثل بقیه اعضای جامعه بزرگ شوند.»
او بارها ضمن حرفهایش تأکید میکند که مطلقاً آنچه بر این بچهها میگذرد قابل درک و قضاوت نیست: «من 32 بچه بیرون ازاینجا و تحت حمایت مؤسسه دارم، میدانم این بچهها بیش از هر چیز نیاز به حمایت اجتماعی دارند.
این جامعه است که میتواند با حمایتهای همهجانبهاش برای این دختران شرایط یک زندگی عادی را فراهم کند. الان برخی از بچههایم خود را برای دکترا آماده میکنند، فوقلیسانس دارند. 12 نفر در بهترین دانشگاههای کشور در مقطع کارشناسی مشغول به تحصیلهستند. این بچهها با بچههای معمولی فرق دارند.
شاید ما درباره بچههای خودمان طور دیگری رفتار کنیم. یعنی بگوییم برو در جامعه، زمین بخور و دوباره بلند شو، چراکه پدر و مادر مثل کوه پشتش ایستادهاند. اما مگر میتوانیم به این بچهها هم اینطور بگوییم. اما مگر چقدر مؤسسه میتواند پشت بچهها بایستد.
تا کی؟ ترحم و دلسوزیها گاهی شکل عجیبی به خود میگیرد، برخی به مؤسسه زنگ میزنند و میگویند میشود با یکی از دخترها ازدواج کنیم تا ثواب کنیم. این شکل دلسوزی نمیتواند برای بچههای ما خوب باشد.»
ساختن سقف سختترین مشکل دختران بیسرپرست
«کاش در کشور ما هم سازمانها، وزارتخانهها و سازمانهای بزرگ یک درصد از
نیروهای استخدامیشان را از میان بچههای بیسرپرست انتخاب میکردند مانند
کشورهای پیشرفته.
اکنون بیشتر بچههای ما با کمک خیران سرکار رفتهاند. ساختن سقف برای این بچهها واقعاً دشوار است.» این گفته فراهانی است که ساختن سقف برای دخترانی که از مؤسسه خارج میشوند بسیار دشوار است.
«بچهها تا وقتی در مؤسسه هستند درآمدشان ذخیره میشود، اما زمانی که
تصمیم میگیرند سقفی بسازند و مستقل شوند دستکم به مبلغ قابلتوجهی برای
شروع نیاز دارند. تصور کنید با درآمد 900 هزارتومانی چقدر ساختن این سقف
دشوار است. یافتن یک شغل با درآمد و بیمه مناسب از الزامات زندگی
آنهاست.»
او تأکید میکند اولویت اول ما همیشه خانواده است همیشه سعی میکنیم
دنبال سرنخی برای یافتن خانواده این کودکان باشیم. حتی خانواده درجهدو یک
کودک، پشت و پناه خوبی است و بهتر از زندگی در مرکز نگهداری کودکان است.
اما پذیرفتن خانواده در سنین بزرگسالی بسیار دشوار است.
یک دختر 27 ساله بهسختی حاضر میشود مادرش را بپذیرد. یکی از بچههای من این تجربه را از سر میگذراند. تازه مادرش را پیدا کردهایم اما او حاضر نیست، مادرش را قبول کند چون معتقد است او را در کودکی رها کرده. پدر یکی دیگر از بچهها را چندی پیش یافتیم. بیش از 50 بار جلسه گذاشتیم تا او پدرش را بپذیرد. به همین دلیل بهترین سن برای سرپرستی این کودکان در سنین کم است.»
اینجا خانه دختران اقاقیا است، دختران این سرزمین. دخترانی جدا
مانده از خانواده و در پس دیوارهای بلند. آنها در کودکی در جستوجوی آغوشی و
در بزرگسالی به دنبال سقفی از آن خود هستند. دخترانی که سایه گسترده
اقاقیا را بر سر میخواهند.ایران