کد خبر: ۹۱۴۹۴
تاریخ انتشار: ۰۲:۱۵ - ۱۰ دی ۱۳۹۴ - 2015December 31
شفا آنلاین>اجتماعی> از هواپیما که پیاده می‌شوی، اولین چیزی که خودش را به‌وضوح نشان می‌دهد، سکوت است. ساختمانِ خلوت فرودگاه و چند تاکسیِ ساکت که راننده‌هایشان اصلا مثل مهرآباد جلوی آدم را نمی‌گیرند.
به گزارش شفا آنلاین،کرایه‌ها ناچیزند و لباس‌ها ساده و آسمان، بلند و پرستاره. اینجا قشم است. جزیره بزرگ و زیبایی که در شیب فراموشی مدام بالا و پایین می‌رود. هزار قصه ناگفته و ناشنیده اینجا هست، از هزار قوم و قبیله بی‌آزار. مردمی که هر وقت کارت خبرنگاری را نشانشان می‌دهم، از برخوردشان تنها و تنها یک چیز را می‌شود به‌راحتی فهمید؛ اشتیاقی غم‌انگیز برای شنیده‌شدن.

قلمروی تاکسی‌های خالی
کنار خیابان که بایستید، تقریبا ٥٠ درصد ماشین‌ها پیش پایت بوق می‌زنند. بگذریم از تاکسی‌های رسمی که اغلب به رنگ سبز هستند، راننده‌های ماشین‌های شخصی هم مصرانه از تو تقاضا می‌کنند بگذاری تا یک جایی ببرندت.

رسم بر این نیست که چند مسافر با چند مقصد متفاوت در یک تاکسی بنشینند. درست مثل کشورهای اروپایی هر تاکسی فقط یک مسافر را می‌برد و این مسافربری هم هزینه اندکی دارد. اکثر مسیرهای درون‌شهری را می‌توان با پنج هزار تومان ناقابل و به‌صورت دربست پیمود.

به طور پیش‌فرض کسی انتظار ندارد این همه مسافرکش شخصی در شهر فعالیت کنند اما کافی است پای صحبت‌های چندتاشان بنشینید تا چیزهای عجیب بشنوید. نیما متولد بندرعباس است و با یک هیوندای آخرین مدل مسافرکشی می‌کند.

یک فلاکس چای کنار دستش دارد و می‌گوید تا چند ماه پیش، لباس‌فروشی داشته اما بازار آن‌قدر خراب بود که مجبور شد بی‌خیال فروشندگی شود و با ماشین کار کند. این جمله «بازار خراب است» را همه جا می‌شنویم، در همه شهرهای کشور.

انگار جمله‌ای رمزی است برای ناشکری یا وانمودکردن به اوضاع ناخوشایند. اما تکرارِ اغراق‌شده این جمله در قشم آدم را به فکر می‌اندازد. نیما می‌گوید بازار خراب است. دلیلش را می‌پرسم. جوابش این است که «بار نیست». بار نیست. این پاسخ را فقط از او نیست که می‌شنوم.

بالغ بر چهار، پنج مسافرکش شخصیِ دیگر هم که با ماشین‌های شخصی‌شان در خیابان کار می‌کنند، همین را می‌گویند. از مسافرکشی راضی هستی؟ لبخند تلخی می‌زند. «باورت می‌شود تو دشتِ اولم هستی؟». نگاهی به ساعت می‌اندازم. چهار بعدازظهر است. دشت اول در ساعت چهار بعدازظهر، برای راننده‌ای که از ١٢ ظهر به دنبال مسافر است.

«بار نیست» یعنی چه؟
حدود ٣٠ سال سن دارد و با صورت آفتاب‌سوخته، ادعا می‌کند کارش ساخت‌وساز است. ساخت‌وساز؛ یعنی پیمانکار هستی؟ «دلالیِ مصالح می‌کنم». چند وقت است دلالی می‌کنی؟ چهار، پنج ماه. پیش از این «شوتی» بود.

شوتی یعنی کسی که از کشورهای حاشیه خلیح‌فارس جنس وارد می‌کند و این کار را خارج از چارچوب قوانین گمرکی انجام می‌دهد. نمی‌خواهم بگویم قاچاق، چراکه بسیاری از مردم قشم و مخصوصا روستاهای حومه آن، ده‌ها سال است که به بی‌آزارترین شکل ممکن مشغول این تجارت هستند و حالا با قوانین فعلی نام کارشان شده «قاچاق».

جوان ٣٠ ساله‌ای که درحال‌حاضر کار ساخت‌وساز می‌کند، ادامه می‌دهد که نمی‌شد کار وارداتش را ادامه دهد. دلیلش را جویا می‌شوم. همان پاسخی را می‌دهد که همه می‌گویند. منظورم از همه، تمام کسانی‌اند که کارشان واردات بوده یا هست، و حالا به دلایل عجیب‌وغریب نمی‌توانند انجامش دهند. گویا چندسالی است که دریابانی و نیروهای گشت مرزی به‌شدت سخت‌گیری می‌کنند و قاچاق کار بسیار سختی شده. محمود هم همین را می‌گوید. او از اهالی روستای رمچاه است، روستایی که اغلب ساکنانش به زعمِ خود کار واردات می‌کنند و به زعمِ دولتی‌ها، قاچاقچی هستند.

می‌پرسم آیا به دولت حق نمی‌دهد که جلوی این کار را بگیرد؟ سر به تأیید تکان می‌دهد. حق می‌دهد، اما مشروط. محمود که حالا در یک فست‌فود کار دلیوری می‌کند، می‌گوید این جلوگیری از قاچاق خوب بود اگر همه جا وجود داشت اما مشکل اینجاست که انگار این برخورد فقط در قشم است که به این شدت وجود دارد و همین مسئله باعث شده آن موجی از اجناس خوب که به قشم سرازیر می‌شد و دلیلِ رونقِ بازارِ شهر بود، حالا به طور کاملا سازمان‌یافته می‌رود سوی بوشهر.

با کمی تردید یک نظریه مبهم ارائه می‌کند مبنی بر اینکه انگار کسانی می‌خواهند قشم از «موهبت» اجناس درجه یک محروم بماند و فرصت داشتن بازارهای خوب و پررونق با محوریت این اجناس نصیبِ جایی مثل بوشهر شود، نه قشم. یکی از محلی‌ها را راضی می‌کنم تا برای گشت‌زنی همراهم باشد. جاده خلوت و ساحلی تا روستای رمچاه را با موتورسیکلت طی می‌کنیم.

چیزی به نیمه‌شب نمانده و هوا فوق‌العاده است. با موتورسیکلتِ کم‌صدایِ وارداتی با پلاک مناطق آزاد، چابک و بدون جلب‌توجه زیاد در کرانه پیش می‌رویم. گوشه‌ای در تاریکی متوقف می‌شویم. موتورسیکلت را بین بوته‌ها پارک می‌کنیم و خود را به ساحل می‌رسانیم. اینجا سکوت دریا را نباید اشتباه قرائت کرد.

در کرانه‌های قشم نباید سکوت را با سکون و خلوتی اشتباه گرفت. کافی است کمی چشم‌ها را تیز کنید تا هر چند دقیقه یک بار در فواصل نسبتا طولانی، چراغ‌هایی را ببینید که به شکل علامت‌های رمزگونه خاموش و روشن می‌شوند. جلوتر می‌روم. چند ده متر آن‌سوتر یک تویوتای تک‌کابین رو به دریا پارک کرده که دو سرنشین در آن نشسته‌اند.

چراغ‌هایش را سه بار روشن و خاموش می‌کند. رو به دریا می‌کنم. خیلی خیلی دورتر، غرق در تاریکی و وهمِ دریا، چراغی روشن و خاموش می‌شود. میانِ تویوتای دریافت‌کننده بار و قایقی که اجناس را می‌آورد، پیامی به‌وضوح ردو‌بدل شد. شاید معنی این پیام این است که موقعیت برای تخلیه بار مساعد است. کمی دور می‌شوم تا کسی متوجه حضورم نشود. قایق به حدود ٢٠٠ متری ساحل که می‌رسد، موتورش را خاموش می‌کند و با پارو خودش را به خشکی می‌رساند.

یکی از سرنشین‌های وانت پیاده می‌شود و با قایقران دونفری بار را به تویوتا منتقل می‌کنند. هیچ صدایی شنیده نمی‌شود. انگار هزارسال است که این حرکات را تکرار می‌کنند. قایق خالی می‌شود و تا ٢٠٠ متری ساحل پارو می‌زند و موتورش را روشن می‌کند و می‌رود. خودمان را به موتورسیکلت می‌رسانیم. تویوتا چراغ‌خاموش راه می‌افتد و از شانه خاکی جاده بالا می‌رود و به جاده که می‌افتد، دنده را بالا می‌برد و سرعت می‌گیرد. نرسیده به روستای رمچاه، به‌راحتی از روبه‌روی پاسگاه می‌گذرد و در ازدحامِ عبورومرور روستا گم می‌شود.

همین پروسه را با کمی تفاوت نیز می‌توانید ببینید. در حالت دیگر، بار را در وانت خالی می‌کنند و قایق را می‌کشند توی خشکی و روی چرخ‌هایی که به وانت متصل هستند می‌گذارند و با خود می‌برند. در این حالت معمولا یک یا دو موتورسیکلت، مجموعه وانتِ پر از جنس و قایقِ خالیِ روی چرخ را اسکورت می‌کنند.
بااین‌همه اما قاچاق بسیار کم شده. عبارتِ تاریک و مبهمی در کلام محلی‌ها شنیده می‌شود؛ بست‌وبند. بعضی از بومی‌هایی که قایق‌های ضعیف ۵۰سی‌سی‌شان به جرم قاچاق ضبط‌ شده، درباره واردکنندگان دیگری که با قایق‌های ۲۰۰ یا حتی ۳۵۰ سی‌سی کار قاچاق می‌کنند و به قول معروف ککشان هم نمی‌گزد، می‌گویند: «آنها بست‌وبند می‌کنند، چون همه خوب می‌دانند که قایقِ بالای ۸۵ سی‌سی فقط‌وفقط به درد یک کار می‌خورد:«قاچاق».

پیرمرد و دریا، پیرمرد و خلیج
اسمش علی است. نشسته روی زین موتور و همین چندساعت پیش با هم رفتیم ماهیگیری؛ ماهیگیری با گرگور. گرگور سبد فلزی بزرگی است که دیواره‌های توری دارد که می‌اندازند در آب و بعد از چندروز به وسیله جی‌پی‌اس برمی‌گردند و برش می‌دارند، به این امید که دست‌کم نیمی از آن پر از ماهی شده باشد. علی و همراهش به‌زحمت فراوان گرگورشان را بالا کشیدند و دیدیم که خبری نبود. تقریبا خالی‌خالی، اگر ١٠، ١٢ ماهی را بتوان به حساب آورد.

حالا نشسته روی زین موتور و خسته و کوفته حرف می‌زند. بگذریم از هزینه بسیار زیادی که برای گرفتن پروانه صید باید به شیلات بپردازند، او بیشتر از لنج‌های ماهیگیری‌ای گله دارد که با پرداختن یک پول هنگفت به سازمان شیلات می‌توانند در آب‌های ایران ماهی بگیرند و تورهایشان با سوراخ‌های بسیار ریز، کاری با دریا کرده که تخمِ ماهی‌ها هم از بین رفته‌اند. می‌گوید انگار دیگر جایی برای ماهیگیرهای خرده‌پا نیست. از ماهیگیری غیرقانونی می‌پرسم.

آن‌قدر سختگیری‌ها در این زمینه زیاد بوده که تقریبا هیچ ماهیگیری دیگر غیرقانونی کار نمی‌کند. اما دریا دیگر برای علی و رفقایش ارمغانی ندارد. از تورهای بی‌رنگی می‌گوید که با نخ‌های کلاف‌شده و نامرئی ماهیگیری ساخته شده‌‌اند و به شکلی بی‌رحمانه همه ماهی‌های صیدی و غیرصیدی را اسیر می‌کنند و دیگر چیزی برای ماهیگیرهای قانونی و گرگورکاری مثل او باقی نمی‌گذارند. بالغ بر ١٠میلیون‌تومان برای مجوز صید پرداخته و حالا، نشسته روی زین موتورسیکلت ارزان‌قیمت و فرسوده‌اش، مرا با یکی از غم‌انگیزترین اصطلاحات بومی قشم درباره ماهیگیری آشنا می‌کند: «الان خیلی از بچه‌ها چند هفته می‌شود که شلوارشان خشک است».

شلوار ماهیگیر اگر خشک باشد، یعنی به دریا نرفته. ماهیگیر اگر به دریا نرود، خبری از ماهی نیست و ماهیگیرِ بی‌ماهی یعنی مردی که وقتی وارد خانه می‌شود، شرمنده همسر و فرزندانش است. ماهیگیرِ بی‌صید، یعنی مرد غمگینی که از صبح تا ظهر و از ظهر تا شب به دریا خیره است و منتظر؛ منتظر خبرهای خوب. خبرهای خوب دریا. خبرهای خوب خلیج.

حرف آخر
اینها فقط چند تصویر مبهم و کم‌رنگند از فیلم طولانی آنچه در قشم می‌گذرد. در این گزارش کوتاه فقط‌و‌فقط دو نما از برخی مشکلات ماهیگیرها و آنهایی که به‌اشتباه قاچاقچی خوانده می‌شوند گفته شد. اگر بیشتر و عمیق‌تر در این جزیره دورافتاده بچرخیم، هزار قصه و روایت از محرومیت و فراموش‌شدگی و سوءتدبیر می‌بینیم.

برای گفتن از روستاهایی که هنوز آب لوله‌کشی و آشامیدنی مناسب ندارند، برای روستاهایی که سازمان مناطق آزاد در برخورد با آنها یک‌باره قانون‌مدار شده و به‌خاطر فقدان پروانه ساخت با اختصاص برق به آنها مخالفت می‌کند، و برای روایت قصه فروشنده‌هایی که ساعت‌ها به ورودی بازار خیره می‌شوند و خریداری نمی‌بینند، باید صد دفتر سیاه کرد و صد حنجره درید تا شاید اتفاقِ خوبی بیفتد. اتفاق خوب هم چیز خاصی نیست. اتفاق خوب، فقط حتی شنیده‌شدن مشکلاتشان باشد.شرق

نظرشما
نام:
ایمیل:
* نظر: