کد خبر: ۸۸۳۳۳
تاریخ انتشار: ۰۱:۳۰ - ۱۶ آذر ۱۳۹۴ - 2015December 07
شفا آنلاین>اجتماعی>ساعت چهار بعد از ظهر پنجشنبه وارد راهروی آسایشگاه می‌شوم. چراغ‌ها همه خاموشند و هوا بارانی است.
به گزارش شفا آنلاین، در تاریک روشن انتهای راهرو پرستاری با لباس‌های سفید ایستاده و به عکس‌های روی دیوار زل زده. عکس‌های شهدای آسایشگاه ثارالله:
 
«نریمانی هم رفت؛ من پانزده سال است که اینجا هستم و در این مدت این چهارمین جانباز نخاعی است که شهید می‌شود. فروردین سال 60همان اوایل جنگ در ذوالفقاریه آبادان توی سنگر مشغول پر کردن تفنگ بوده که یک خمپاره سنگرش را زیرو رو می‌کند. حالا هم بعد از 34 سال از آن حادثه بالاخره آرام گرفت.» اشک مجال حرف زدن نمی‌دهد. زیر هر کدام از عکسها نام شهدا نوشته شده؛ جانباز شهید سعید شاهی، شهید سهراب نریمانی، شهید محمد صادق مهدیان، شهید...

پایین دیوار روی زمین چند گونی کنف پر از شن کنار هم چیده شده. عکس‌ها حکایت تلخی از سال‌های جانبازی دارند. حکایتی که تلخی‌اش هنوز گلوی پرستار را می‌فشرد:

«خوشحالم که پرستار چنین انسان‌های والایی هستم و می‌دانم که در نهایت همین برایم می‌ماند. پرستاری جانبازان به مراتب سخت تر از بیماران بیمارستان است.»

بلند می‌شود و همه لامپها را روشن می‌‌کند. تلألؤ نور سبز و زرد عکس‌ها را روشن‌تر می‌کند. سه تا عکس از بین بقیه نشانم می‌دهد که پرستارشان بوده و باز خیره به عکس‌ها می‌ماند.

داخل سالن می‌شوم. همه روی تختهای‌شان خوابیده‌اند. فقط یک نفر روی ویلچر روبه‌روی پنجره باز نشسته و به برگ‌های زرد و قرمز سنگفرش حیاط زل زده. خلوتش را به هم نمی‌ریزم، می‌خواهم برگردم که صدایم می‌زند: «بمان!» چشمانش از شادی برق می‌زند.

 هم صحبت می‌خواهد. چرخ‌های ویلچر را می‌چرخاند و پشت میز شیشه‌ای وسط سالن قرار می‌گیرد. صندلی می‌آورم و کنارش می‌نشینم. از هر دری حرف می‌زنیم جز حرف‌های دردآور.

جز بغض‌های کهنه و خاک خورده. او هم انگار دنبال لحظه‌هایی است که همه چیز از یادش برود؛ بخندد به دور از همه دردهایش. صدای خنده‌هایش همه را از خواب بیدار می‌کند. خنده بر لبان آنها هم نقش می‌بندد. پرستار کشیک که روی تخت انتهای سالن دراز کشیده، به سختی بیدار می‌شود. صورتش قرمز و چشمهایش پف آلود است. معلوم است تمام شب را بیدار مانده. شرمنده می‌شوم که مزاحم خوابشان شده‌ام. همه برق‌ها روشن می‌شود. انگار نه انگار که همین چند لحظه پیش اینجا تاریک و سوت و کور بود و آدم غمگین می‌شد. حالا همه خوشحالند. آن هم با آمدن یک ناشناس، یک غریبه.

 جانباز ویلچری چفیه‌اش را از روی تختش برمی‌دارد و دور گردنش می‌اندازد. نامش اردشیر شیرکول است. جعبه خرمایی را از کمد بیرون می‌آورد و تعارفمان می‌کند:
«نوش جان کنید مال شهرمان اندیمشک است. چند هفته پیش آنجا بودم سوغات آورده‌ام. بخورید خیلی شیرین است.»

می‌پرسم همیشه اینجا این همه ساکت و آرام است؟ می‌گویند:« نه... گاهی که صبح‌ها مردم به اینجا می‌آیند این‌طور نیست. ما بعد ازظهرها تا غروب می‌خوابیم چون شب‌ها تا اذان صبح بیداریم. از درد خوابمان نمی‌برد.»

اردشیر از بچه‌های اطلاعات عملیات جنگ بوده و روزهای قبل از عملیات بیت‌المقدس با ترکش خمپاره نخاعش آسیب دیده است. آن‌طور که خودش می‌گوید اکثر شب‌ها از درد خوابش نمی‌برد. نماز صبحش را می‌خواند و می‌خوابد و کمبود خواب را بعد از ظهر جبران می‌کند. بقیه هم مثل او هستند. اما آنهایی که از گردن قطع نخاع شده‌اند اوضاعشان بدتر است. توان هیچ کاری ندارند. دائماً باید مراقبشان بود و جا به جای‌شان کرد تا زخم بستر نگیرند.

برمی‌گردم به راهرو. یکی از پرستاران که آنجا نشسته می‌گوید: «دو روز در هفته شیفت دارم. پرستار یک بیمار ثابت بودن خیلی سخت است. بیمارستان که هستم آنقدر برایم سخت و دشوار نیست. نهایتاً بیماران یک تا دو هفته مهمان ما هستند. بالاخره خوب می‌شوند و می‌روند خانه و کاشانه‌شان. اما اینجا با یک نفر در ارتباطی که می‌دانی همیشه روی تخت یا
ویلچر است.»
اهل مازندران است. توسط یکی از دوستانش به آسایشگاه معرفی شده: «فقط به عشق خدمت به جانبازان اینجا آمدم و تا حالا هم مانده‌ام. پرستاری از جانباز قطع نخاعی آن هم از نوع گردنی به مراتب سخت‌تر است. باید عاشق کارت باشی تا بتوانی شب و روزت را برایش بگذاری.»

او از نریمانی هم پرستاری کرده. اسمش را که می‌آورم حالش دگرگون می‌شود. بغض می‌کند و می‌گوید: «بیشتر از پانزده سال است که پرستارش بودم. نریمانی و بقیه بچه‌ها دیگر جزو زندگی من‌ هستند. بهترین روزهای زندگیم در همین آسایشگاه کنار بچه‌های ثارالله سپری شده. چه خدمتی بالاتر از این.»

می‌رود تا جانبازی را استحمام کند. پرستاران دیگر هم هرکدامشان سر کار خودشان می‌روند. یکی به آشپزخانه می‌رود و دیگری لیوان چای را بر لب جانبازی می‌گذارد. 


باز هم صدای خنده سالن را پر می‌کند. خانواده جانبازی که عمل جراحی کرده به دیدنش آمده‌اند. با جعبه شیرینی و رزهای صورتی. او هم از دیدن خانواده‌خوشحال است.

دلشان نمی‌خواهد که برگردم. اصرار می‌کنند برای شام کنارشان بمانم. اما وقت رفتن است. شیرکول با ویلچر تا دم در می‌آید و بدرقه‌ام می‌کند. لحظه‌ای دیگر در همهمه پیاده‌رو گم می‌شوم، در تکرار
و روزمرگی.ایران
نظرشما
نام:
ایمیل:
* نظر: