به گزارش شفا آنلاین، اما... يک پزشک مهربون از عروسي برادرشون دل کند و اومد و نجاتم داد، اين پزشک اما در مقابل تمام پيشنهادات پدرم براي قدرداني و هديه جواب منفي داد و نهايتا گفت: «بذاريد اسمش رو من انتخاب کنم... ماريا... عشق از دست رفتهام در پراگ... در سالها پيش»
ولي ثبت احوال مهرباني نکرد و من چند اسمي شدم... ماريا، ماري، مريم، مري...
2-
ساعت سه صبح اومدند.. اول به همراهان گفتم ببريدش زايشگاه، ما که اينجا
ماما نداريم.. ولي زايشگاه ?? کيلومتر با ما فاصله داشت... نگرانيم گل کرد و
تا آمبولانس حاضر بشه بيمار رو چک کردم... موهاي سر نوزاد ديده ميشد...
هيچي نداشتيم... نه دارو براي تقويت انقباضهاي عضلاني، نه گيره بندناف و نه
حتي نخ مناسب براي دوختن برشي که داده بودم، ولي با هر بدبختي که بود بچه
به دنيا اومد.. هرچي پيشنهاد هديه و پول دادند، قبول نکردم... نهايتا اسمش
رو گذاشتم سهيل، اسم دوستي عزيز که فوت شده بود.
3- دوست دارم چشامو ببندم و فکر کنم سهيل هم يه روز پزشک ميشه و جون يه بچه رو نجات ميده... و اسم اون بچه رو انتخاب ميکنه... دوست دارم فکر کنم اين زنجيره تا ابديت ادامه پيدا ميکنه...
مريم سبحاني