کد خبر: ۴۳۲۴۹
تاریخ انتشار: ۲۱:۴۰ - ۱۶ آذر ۱۳۹۳ - 2014December 07
شفا آنلاين-چهارشنبه، ساعت 2 بعد از ظهر، خیابان مولوی. وسط پیاده رو شلوغ است. مردها حلقه زده اند و با گردن های تا شده به یک نقطه روی زمین خیره مانده اند. از دور معلوم نیست چه خبر است.
معرکه گیری؟ ژانگولر بازی؟ شاید یکی روی زمین خوابیده تا موتور از رویش رد شود یا شاید دارد زنجیر پاره می کند. از دور می شود هر فکری کرد جز آنچه در حال رخ دادن است. مرد مغازه دار روی چهارپایه اش نشسته قاطی صابون و لیف و پودر و شامپو و... مغازه اش بوی تمیزی می دهد.

از دور به ماجرا نگاه می کند، سرش را تکان می دهد، نچ نچ می کند و دائم کلاه آذری مشکی اش را از سرش بر می دارد و دوباره می گذاردش همانجا که بود. جلوتر که می روم تازه معلوم می شود که نه زنجیر پاره کردنی در کار است و نه معرکه گیری، فقط چند کارت که مرد تند تند زیرو رویشان می کند.

روی زمین وسط پیاده رو نشسته، شلوار کرپ گشاد پیله دارش را کمی بالا کشیده و زانوهایش را بغل گرفته. دولاست و نمی توان چهره اش را دید فقط موهای مشکی و مجعدش از بین حلقه مردان سوسو می زند. بقیه دورش ایستاده اند، بعضی ها هم مثل خودش زانو به بغل نشسته اند و چارچشمی زل زده اند به ورق هایی که مقابلشان زیر و رو می شود.

هیچ زنی در بین شان نیست. جوری به کارت ها چشم دوخته اند که کلاه سرشان نرود و اگر کاسه ای زیر نیم کاسه باشد مچگیری کنند اما مغازه دارانی که هر روز جلوی مغازه شان بساط قمار بر پا می شود خوب می دانند که سر همه شان از بیخ کلاه خواهد رفت. قمار؟ چطور ممکن است؟ قمار کنار خیابان؟ مگر ممنوع نیست؟

مرد مغازه دار باز هم کلاه آذری اش را جا به جا می کند و از این همه تعجب جوری می خندد که انگار یک جوک خیلی خنده دار برایش تعریف کرده ام. از خنده اش خنده ام می گیرد و با لبخندی ماسیده می پرسم آنقدر خنده دار بود؟ خنده اش را جمع و جور می کند و قیافه ای جدی به خودش می گیرد: «دختر جان اینجا همه جور خلافی پیدا می شود. حالا تو چرا درباره شان پرس وجو می کنی؟ نکند می خواهی مشتری شوی؟» و باز هم کلاه آذری اش را روی سرش جابه جا می کند.

تا به حال به این فکر نکرده بودم که گوشه خیابان در انظار عمومی می شود مشتری یک قمار باز شد و شانس و اقبال را امتحان کرد. از آقای مغازه دار می پرسم حالا واقعاً آنها که جمع شده اند و شرط بندی کرده اند در یک قمار بی دغل و کلک شریک شده اند یا کلاه سرشان رفته؟

مغازه دار همان طور که چشم به آنها دارد پوزخند می زند و می گوید: «بدبخت ها کرور کرور پول می بازند و خبر ندارند چه کلاه گشادی سرشان می رود. خبر ندارند آنکه روی زمین پهن شده و جلوی چشمشان کارت زیر و رو می کند هزار بار تمرین کرده و کارت هایش را خوب می شناسد و می داند چطور سر بقیه را کلاه بگذارد. تازه چند دستیار هم دارد که می آیند کنارش می ایستند قاطی جمعیت تا چند بار مثلاً شرط را ببرند. همین که مردم می بینند یکی از بین جمعیت شرط را برده بیشتر تشویق می شوند که شرط بندی کنند و آن وقت کلاه است که سرشان می رود و پول زور است که می پردازند.»

قمار باز همچنان مشغول زیر و رو کردن کارت هاست و تند تند جا به جایشان می کند. بی هیچ ترسی، بی هیچ مزاحمی. مردی که مقابلش زانو ها را بغل کرده و روی زمین نشسته ناگهان عین فنر از جا می پرد و با کف دست می زند روی پیشانی اش. مغازه دار از لا به لای نچ نچ هایش می گوید این یکی هم باخت. حالا معلوم نیست چقدر سرش کلاه رفته... صدهزار تومان؟ دویست هزار تومان... می پرسم در این حد شرط بندی می کنند؟ آقای مغازه دار کلاهش را جابه جا می کند و سوتی می زند می گوید: «بی خبری دختر جان بیشتر از اینها هم شرط می بندند. حالا چرا آنقدر پرس و جو می کنی؟» می گویم چون برایم عجیب است. همین.

مدام این جمله آقای مغازه دار در ذهنم تکرار می شود «دختر جان اینجا همه جور خلافی پیدا می شود.» اینجا، چهارشنبه، ساعت 2 بعد از ظهر، خیابان مولوی. جایی شلوغ و پر رفت و آمد که سایه گنبد آبی افتاده بر سر پیاده رو و مغازه هایش. اما آقای مغازه دار به خیالش تنها همین یک گوشه شهر است که می شود در روز روشن شاهد قمار بود.

شنبه، ساعت 10 صبح، خیابان قنبر زاده، ضلع شمالی مصلی. پیاده می آیم تا به روزنامه برسم. تا روزنامه راهی نمانده. با خودم می گویم 5 دقیقه دیگر رسیده ام و بعد در ذهنم برای کارهایی که باید انجام دهم برنامه ای ردیف می کنم اما ناگهان جمعی آشنا گوشه پیاده رو متوقفم می کند. جمعی از مردان که دایره وار ایستاده اند دور آنکه روی زمین پهن شده و کارت هایش را تند تند این رو و آن رو می کند. شاید بارها این جمع را دیده باشم اما بی توجه از کنارشان گذشته باشم. حالا اما می دانم که معنای این ایستادن های دایره وار چیست.

آنکه روی زمین نشسته و کارت ها را جا به جا می کند سن و سال دار است. موهایش پر و جو گندمی است و سبیل پرپشتی دارد. هر ازگاهی دور و بر را می پاید و انگار خیالش مانند همتای خیابان مولوی اش آنقدر ها هم آسوده نیست. خیالش تخت باشد یا نه به هر حال کارش را می کند و پولش را به جیب می زند، مانند قمار بازانی که سر چهار راه ها می ایستند و سر پلاک ماشین ها شرط بندی می کنند. سر اینکه شماره اول پلاک ماشینی که می گذرد زوج است یا فرد.

قماربازها اما محدود به همین چند کوچه و خیابان نمی شوند و آن طور که یکی از شرکت کننده های پای ثابت مجالس قمار می گوید، خانه هایی هستند که صاحبخانه آنها را به قمارخانه تبدیل می کند و اصلاً شغل اصلی اش همین است، قماربازی.

آقای قمارباز نمی خواهد نامش فاش شود پس اسمش را می گذاریم همان آقای قمارباز. از او می خواهم درباره این قمارخانه ها و حال و هوایش بگوید. اینکه چند نفر در هر مجلس هستند و سر چه چیز هایی شرط بندی می کنند. آقای قمارباز از تعداد میهمان ها در هر مجلس می گوید و اینکه تمام کسانی که به این خانه ها راه پیدا می کنند باید آشنا باشند یا توسط یک آشنای قابل اعتماد معرفی شوند: «در هر مجلس 6 – 5 نفر بیشتر حضور ندارند و پوکر بازی می کنند. گاهی بیست و یک، بعضی وقت ها هم تخته نرد. طرف های بالای شهر بیشتر سر همین پوکر شرط بندی می کنند اما پایین شهر مثل افسریه تخته نرد هم زیاد بازی می کنند.

از آقای قمار باز می پرسم زن ها هم در بین قماربازان هستند؟ می گوید: «خیلی وقت ها هستند و اصلاً چند تایشان بین رفقا معروفند.» آقای قمارباز از شرط بندی های پنجاه میلیونی و حتی بیشتر از آن می گوید و اینکه بارها دیده که چک هایی با این ارقام، سر یک بازی مسخره جا به جا شده.

آقای قمار باز نصیحتی هم برای جوان ها دارد: «هیچ وقت سراغ قمار نروید اعتیادآور است. یک بار که بروید یا می برید یا می بازید اگر ببرید بازهم هوس می کنید قمار کنید. اگر هم ببازید مثل مار به خود می پیچید و منتظرید تا دوباره شرکت کنید بلکه این بار ببرید و جبران مافات شود. خلاصه در هر صورت چیزی جز گرفتاری و بدبختی ندارد. خیلی ها را دیده ام که از این راه زندگی و دار و ندارشان را از دست داده اند و آواره کوچه و خیابان شدند. آنها هم که پولی به دست می آورند پول حرام است و برایشان برکتی ندارد. اینها را یک آدمی به شما می گوید که خودش تا بیخ در این منجلاب غرق شده پس شما را به خدا سراغ این چیزها نروید.»

حرف های آقای قمارباز شبیه حرف های پیر مرد صابون فروش است در خیابان مولوی وقتی که از دور به ماجرا نگاه می کرد، سرش را تکان می داد و نچ نچ کنان کلاه آذری مشکی اش را روی سر جا به جا می کرد...





ایران




نظرشما
نام:
ایمیل:
* نظر: