کد خبر: ۴۳۰۹۵
تاریخ انتشار: ۱۶:۳۰ - ۱۵ آذر ۱۳۹۳ - 2014December 06
شفا آنلاين-محمد ابراهیم پای پیاده با گالش‌هایی که جابه جا پاره شده، راه می‌افتد توی خیابان لاله زار و استانبول و حوالی سپه. چهره کودک روزنامه فروش ثبت می‌شود در خاطره خیابان.

تصویر پسرک می‌آید جلوی چشمم. پسرک استخوانی با چشم‌های روشن. پسرک ترسیده که از خانه شان در بابل فرار کرده؛ از دست زن بابا. آمده تهران تا مادر و خواهرش را پیدا کند؛ مادری که هفت سال پیش ترش، وقتی پسر دو ساله بوده، مهر طلاق خورده توی شناسنامه‌اش. تهران، شهر بی‌در و پیکری است برای یک پسر 9 ساله.


به گزارش شفا آنلاين،سال 1316 است. محمد ابراهیم سرگردان شهر شلوغ است. از ایستگاه راه‌آهن، همان جایی که پایش به تهران رسیده، یکراست می‌برندش کلانتری تا تحویل پرورشگاه داده شود. می‌ترسد، باز هم فرار می‌کند. می‌شود شاگرد کله پز. 2 سال می‌گردد تا مادرش را عاقبت پیدا می‌کند.



خانه درندشت پامنار در ذهنم مجسم می‌شود. ستون‌های رنگ و رو رفته و قاب پنجره‌های کهنه. خانه‌ای با 10، 15 اتاق دور و برش. با همسایه‌هایی که هرکدام مستأجر یک اتاقند و مادر و خواهر محمد ابراهیم، ساکن یکی از اتاق‌ها. ماهی 25 ریال اجاره می‌دهند. سه نفر که می‌شوند، کرایه می‌شود 30 ریال.

محمد ابراهیم رنجبر امیری، نفسی تازه می‌کند تا قصه را ادامه دهد. گذشت سال‌ها، از آن پسرک استخوانی، پیرمردی ساخته که چشم‌های روشنش، تنها نشان باقی مانده از آن روزهاست.
همسایه‌های خانه پامنار، غروب‌ها دور هم جمع می‌شوند در حیاط بزرگ. دوتایشان روزنامه فروش هستند. محمد ابراهیم می‌نشیند پای حرف هایشان. جنگ جهانی دوم هنوز شروع نشده. یکی از پیرمردها به آن یکی می‌گوید: «می‌خواهم پسر «سید خانم» را ببرم سر کار.» سید خانم مادر محمد ابراهیم است که از آن وقت دیگر می‌شود شاگرد روزنامه فروش. روزی یک قران هم مزد می‌گیرد.

محمد ابراهیم پای پیاده با گالش‌هایی که جابه جا پاره شده، راه می‌افتد توی خیابان لاله زار و استانبول و حوالی سپه. چهره کودک روزنامه فروش ثبت می‌شود در خاطره خیابان.
سال‌ها می‌گذرد. پیرمردها می‌روند و محمد ابراهیم، خودش کار را به دست می‌گیرد. اوستا می‌شود برای خودش. عشقش به مطبوعات، نگهش می‌دارد تا همین جا. خاطره‌ها در ذهنش رژه می‌روند. یاد آن روز می‌کند که گرفته بودنش به جرم نوشتن جزوه علیه دربار. برده بودنش شهربانی. همان روزی که اتاق رئیس شهربانی آتش می‌گیرد. می‌خندد. عصای چوبی زیر دستش تکان می‌خورد.

از روزنامه‌هایی اسم می‌برد که به قول خودش، حالایی‌ها اسمشان را هم نشنیده‌اند. «خدنگ»، «جهان امروز»، «جوانمردان»، «جمعه» و... حالا دیگر هیچ کدامشان نیستند جز چند تایی مثل «خراسان». «اطلاعات» و «کیهان» هم که همیشه بوده‌اند.
می گوید: «روزنامه فروش‌های حالا که روزنامه فروش نیستند. شده‌اند سوپرمارکت. من خودم کیوسک داشتم. حالا هم دارم ولی نه از این کیوسک‌ها که همه جا هست. روزنامه فروشی واقعی.»

به نظرش آن وقت‌ها روزنامه‌ها مردم پسند‌تر بودند. حالا با اینکه تنوع روزنامه‌ها زیاد است اما همه‌شان یک حرف را می‌زنند.

باز هم می‌رود توی خاطرات. تیترها در ذهنش مرور می‌شوند. خاطرات را جمع کرده توی یک کتاب؛ همه شان را که نه؛ مهم ترینشان را. «خاطرات یک روزنامه فروش». با خنده می‌گوید:  «کتابم چاپ شده. نایاب هم شده.» کتاب دوم را هم در دست چاپ دارد. اسمش «76 سال
با مطبوعات» است.

کارت‌های خبرنگاری را نشانم می‌دهد. مال اطلاعات هفتگی و خانه مطبوعات کرج است. می‌گوید: «خبرنگار افتخاری اطلاعات هفتگی هستم. البته دروغ چرا؛ کار خبری نکرده‌ام. جزو پیشکسوتان خانه مطبوعات کرج هم هستم. عشق به مطبوعات است دیگر. کاری‌اش نمی‌شود کرد.»

روی کارت‌ها عکس محمد ابراهیم 86 ساله با موهای سپید، جا خوش کرده. عکسی را نشانم می‌دهد. پسری جوان، شاید حدود 18 ساله، روی دوچرخه نشسته. ترک بندش، یک دسته قطور روزنامه. قدیمی‌ترین روزنامه فروش ایران، حالا روبه‌رویم نشسته و برای عکاس لبخند می‌زند.
اسمش را به عنوان قدیمی‌ترین روزنامه فروش دنیا، در کتاب رکوردهای گینس هم ثبت کرده‌اند.

توی چشم‌های روشنش که از پشت عینک درشت، خیس و تار به نظر می‌رسد، خیره می‌شوم. تصویر پسرک می‌آید جلوی چشمم. پسرک استخوانی. ترسیده. در ایستگاه راه‌آهن شهر بی‌در و پیکر.
 




ایران




نظرشما
نام:
ایمیل:
* نظر: