من ازسال ٩٠ که مریض شدم از طرف هیچ نهادی حمایت نشدم. تا این اواخر که صندوق اعتباری هنر سراغم آمد. آن ٦ماهی که بعد از کما در بیمارستان بودم پدرم ٥٠میلیون قرض کرد تا هزینه بیمارستانم را بدهد
شفاآنلاین>سلامت> «روز چهارم فروردین سال ٩٣ در نشیمن خانهمان در اورامانتخت خوابیدم و سه ماه بعد، سیویکمخرداد در بیمارستان بعثت تهران از خواب بیدار شدم. تمام زمستان قبلش احساس گرما میکردم.
به گزارش شفاآنلاین،چند بار از حال رفته بودم، اما دکترهای مریوان نتوانسته بودند حالم را بهتر کنند. آن روز با خواهرم لباس کردی پوشیده بودیم و من سرحال بودم، گوشهایم نمیشنید و چشمهایم خوب نمیدید اما میتوانستم راه بروم و حالم خوب بود. فکر نمیکردم قرار است سه ماه بخوابم. دکترها نمیدانستند بیماریام چیست. وقتی بیدار شدم هیچ حرکتی نداشتم. فقط میتوانستم پلک بزنم.
طول کشید تا دوباره بتوانم غذا بخورم و حرف بزنم. به دکتر گفتم: «مرخصم کن، پدرم نمیتواند خرج بیمارستان خصوصی را بدهد، ٥٠میلیون تومان بدهکار است.» بیماریام از سهسال قبل شروع شده بود و بیمارستان<Hospital> امیراعلم ما را به پزشک مغز و اعصابی معرفی کرد و او من را در بیمارستان بعثت بستری کرد.
دکتر خندید و گفت: «٥٠میلیون تومان چند تا صفر دارد؟» انتظار این برخورد را نداشتم. فکر میکردم الان میگوید نگران نباش، تو فقط به سلامتیات فکر کن. پنجره اتاق ایزوله بیمارستان به سالن بزرگی باز میشد و آخر آن سالن روی سقف پنجره کوچکی بود. من سه ماه به آن پنجره نگاه کردم و دیدم که هوا چطور روشن میشود. نمیتوانستم بخوابم. ٢٣سال داشتم.
هر آدمی در این سن وسال آرزوهایی دارد. من دختر خیالبافی بودم و پر از آرزو. میخواستم دکترای ژنتیک بگیرم، بروم سر کار و زحمات مامان و بابایم را جبران کنم. وقتی از کما بیدار شدم فهمیدم با این خوابیدن بلایی سرم آمده که به هیچ یک از آرزوهایم نمیرسم. همه آرزوهایم مرده بودند. خودم با دستهای خودم آنها را چال کردم. در آن سه ماه خیره به پنجره کوچک به خودم فکر کردم.
با مرگ دست به یقه بودم، سخت نفس میکشیدم. گفتم آمنه تو کی هستی؟ میدانستم اگر بمیرم این دنیای لعنتی تمام نمیشود. دو دهه از زندگیام گذشته بود. برای زنده ماندن هدف و آرزو میخواستم.
آرزوهای جدیدی که با شرایط تازهام همخوانی داشته باشد. دیدم من عاشق جاودانگیام و از مرگ هراس دارم. از چنگالهای آهنینش بدم میآید که در کما و آیسییو گلویم را فشار میداد. ادبیات میتوانست من را به جاودانگی برساند. تصمیم گرفتم اگر از این بیمارستان لعنتی بیایم بیرون، یک کاری کنم که فقط در خدمت اندیشه باشم. ٦ماه بود بیرون از بیمارستان را ندیده بودم و ٦ماه بود پدر و مادرم روی صندلیهای فلزیمیخوابیدند.
بیمارستان مثل یک هیولا بود و سیمهایی که به من وصل بود مثل ریشههای آن هیولا در من لانه کرده بود. اگر روزی ریشهها از بدنم بیرون آمدند راهی را در پی میگیرم که سر سوزنی دنیا را تغییر دهم. برایم دستگاه تنفس گذاشتند و من را فرستادند اورامان، گفتند اورامان تمام میکند. من زنده ماندم. برگشتم اورامان و ١٥ ماه روی تخت دراز کشیدم، کنار یک پریز و وصل به دستگاه تنفس.
چندسال قبل، وقتی دانشجو بودم یک دیوان کردی مولانا خریده بودم. آن موقع ١٠هزار تومان بود، همه پولی که توی جیبم داشتم. زنگ زدم به مادرم و گفتم این هفته به روستا نمیآیم، کرایه ماشین ندارم. این دیوان و چند کتاب غیردرسی دیگر داشتم و مطالعه را با آنها شروع کردم. نمیتوانستم کتاب دستم بگیرم. از خواهرم خواهش میکردم کتاب را بگذارد کنارم و ورق بزند و من بخوانم.»
٥٠ میلیون بدهی برای هزینه بیمارستان
اتاق بیمارستان یک پنجره دارد و کبوتری به شیشهها نوک میزند. آمنه رحیمی نشسته روی تخت و پنجره را نشان میدهد و میگوید این بزرگتر از آن پنجرهای است که سه ماه در بیمارستان بعثت به آن خیره بودم. در لباس صورتی بیمارستان استخوانیتر از آنچه هست نشان میدهد. چشمهای درشت سیاهش را میدوزد به لبهای آدمها و حرفشان را میخواند. میگوید شمرده صحبت کنید و بلند.
ژوان یعنی محل قرار دو دلدار. نام ادبی نویسنده جوانی است در اورامانتخت که میخواهد برنده جایزه نوبل شود. با همین گوشهایی که نمیشنوند و چشمهایی که تار میبیند. آمنه اندوهش را برای خودش نگه میدارد و به جایش درباره زنها مینویسد، درباره رنجها و ظلمهایی که در یک جامعه سنتی به زنها میشود: «یکی از خواهرهایم سیزده سالگی ازدواج کرد، رمان جدیدم درباره زودازدواجی است. تازه تمامش کردهام و به ویراستار سپردهام.» روایتش درباره خودش، مثل یک قصه است، داستانی با فراز و فرود، با گرهافکنی و گرهگشایی. دو ماه از بیستوهشتسالگیاش میگذرد.
آمنه دانشجویسال دوم رشته زیست شناسی دانشگاه کردستان بود ولی بیماری آمد. شهریور ١٣٩٠، ماه رمضان نزدیک سحر دردی در گوشهایش احساس کرد. دکترهای مریوان گفتند گوشهایش عفونت دارد، قطره و قرص دادند.
مهر که به دانشگاه برگشت، ده پانزده روز بعد از شروع کلاسها یک روز همه دانشجوها خندیدند و آمنه نفهمید چرا: «غافل از اینکه استاد چند بار اسمم را صدا زده و من نشنیدهام. یک ماه گذشت و مامانم وقتی از روستا زنگ میزد حالم را بپرسد دیگر صدایش را نمیشنیدم.»
دکترهای سنندج برایش سمعک گذاشتند و در مقابل اصرارهای آمنه که این سمعک هیچ فرقی به حالم ندارد،گفتند: «باید بهش عادت کنی. دو ماه بعد آمنه دیگر نمیتوانست تخته کلاس را خوب ببیند. چشمها تار میدیدند. به خواهرش پیام داد که به پدر و مادر بگوید بیاید دنبالش و بروند تهران دکتر.»
«رفتیم بیمارستان امیراعلم که برای گوش و حلق و بینی بود، آزمایش دادم و دکترها گفتند برو پیش متخصص مغز و اعصاب. روز به روز وضعم وخیمتر شد. دکتر گفت نوعی بیماری عصبی نادر به اسم susac داری.» پدر آمنه راننده اتوبوس بود. برای درمان او همه داراییاش را فروخت. مادرش میگوید پدر بیکار است و ما همیشه درحال رفتن به بیمارستان برای درمان آمنه هستیم. آمنه بچه آخر خانواده است.
همه خواهر و برادرها ازدواج کردهاند. آمنه ٤سال بیمار دکتری در بیمارستان خصوصی بعثت بود، روزی ٢٧ تا قرص خورد و حالش روزبهروز بدتر شد. هر بار که پدرش به داروخانه میرفت با دو کیسه دارو برمیگشت، داروهای خارجی که هزینهشان را با کارگری میداد: «به سختی راه میرفتم و هر بار که میرفتیم بیمارستان بابایم کلی بدهکار میشد.»
بعد از کما، بالاخره یک دکتر ریه بیماریاش را تشخیص داد: «ام.اس.»
«من ازسال ٩٠ که مریض شدم از طرف هیچ نهادی حمایت نشدم. تا این اواخر که صندوق اعتباری هنر سراغم آمد. آن ٦ماهی که بعد از کما در بیمارستان بودم پدرم ٥٠میلیون قرض کرد تا هزینه بیمارستانم را بدهد. به مجلس هم نامه نوشتیم، ولی کمک نکردند. بهزیستی هم عضو شدم اما هیچی برایم نداشت. وقتی برگشتیم خانه حتی لپتاپ من و تلویزیون را فروختیم که قسمتی از بدهی را پس بدهیم.»
در کتابهایم تفکرات جامعه را به چالش کشیدم
آمنه عاشق غزلهای سعدی است و شعرهای شاملو و فروغ. پابلو نرودا را دوست دارد و از نویسندهها هم طرفدار جرج اورول، گابریل گارسیا مارکز، چخوف و اورهان پاموک است و کتابهای الیف شافاک و پائولو کوئلیو را هم میخواند. آمنه دوست دارد محمود دولتآبادی و فریبا وفی را ببیند. «پس از آن زمستانی که به خانه برگشته بودم، نشستم کلیدر خواندم. رسیدم به جلد آخرش اواسط جلد آخر گریهام گرفت. توی خانه پرسیدند چرا گریه میکنی؟ گفتم کلیدر دارد تمام میشود. گفتند دیوانهای. گفتم من دو ماه است دارم با این کتاب زندگی میکنم. با گلمحمد نفس کشیدهام و مبارزه کردهام.»
آمنه به کردی مینویسد و نخستین کتاب چاپشدهاش ترجمه کردی کتاب بوف کور صادق هدایت بود. بوف کور قبلا فقط به کردی سورانی ترجمه شده بود و آمنه در روزهای بیماری، در ٧٠روز آن را به کردی گورانی هم ترجمه کرد. در آن ١٥ ماهی که در خانه در تختی دراز کشیده بود شعر نوشتن را شروع کرد. میگوید زبان کردی زبان احساس و شعر است، نثر نداریم ولی تاریخچه شعرمان به قرن دوم هجری برمیگردد.
پدرم بیسواد است ولی ادبیات کلاسیک کردی را حفظ است و در کودکی برای من میخواند. الان هم نخستین مخاطب شعرها و داستانهایم اوست. آن اوایل مثنوی مینوشتم، مثنویهای بیدر و پیکر، بیقافیه، بیردیف، بیتصویر و بیمعنی ولی مینوشتم. آنها را جایی منتشر نمیکنم. نخستین قدمهایم است. وقتی حال جسمیام بهتر شد و حرکت دستهایم برگشت، وارد فضای مجازی شدم. رفتم سراغ غزل.»
از زمستانسال ٩٣ تا به امروز هر روز یک شعر از سعدی، یک شعر از حافظ و یک شعر از مولوی میخواند. اما شعر نتوانست آن طور که آمنه میخواست ناگفتههایش را بروز دهد. رفت سراغ داستان کوتاه «تا بتوانم دردهایی که در جامعه است روی کاغذ بیاورم.»
داستان کوتاه نوشت، در همایشها شرکت کرد و برنده شد، ولی داستان کوتاه هم کافی نبود. دردهایی که آمنه میخواست از آنها بگوید باید رمان میشدند. آن دستگاه تنفس قرار بود همه عمر با آمنه باشد، اما بعد چند ماه دیگر نیازی نداشت: «دلیلی برای نفس کشیدن داشتم. به خاطر مادر و پدرم، اهدافم. سال ٩٦ یک رمان کوتاه نوشتم که معنایش به فارسی این است: عمیق مثل غریبی کاله.»
این کتاب به گذشته منطقه اورامان تخت برمیگردد، زمانی که در اوایل انقلاب جنبشی به نام رزگاری در کردستان سربرمیآورد. کتاب ماجرای زنی به اسم کالی است که شوهرش در این جریان کشته میشود.
زن، فرزند شوهرش را به دنیا میآورد، پسری به نام یادگار و بعد از آن هیچوقت نمیتواند برای زندگی خودش تصمیم بگیرد: «من در این کتاب تفکرات جامعهام را به چالش کشیدم، دیدگاه جامعه درباره پسر و دختر را نقد کردم. در یک جامعه سنتی اگر کسی ١٠ تا دختر هم داشته باشد و پسر نداشته باشد میگویند اجاقش کور است. تصمیم گرفتم رمان بنویسم و مشکلات زنان را برجسته کنم.»
در این کتاب کاله را به عقد برادرشوهرش درمیآورند. آمنه میگوید یک نفر باید این ظلمها را بنویسد: «آدم یک احساسی دارد به اسم عادت کردن، همه ما ناگهان به چیز خیلی شگفتانگیزی عادت کردهایم: ظلم به زنها. کار من قضاوت کردن نیست، ایجاد علامت سوال است.»
او سال ٩٧ رمانی نوشت که ترجمه فارسیاش ارمغان پاییزی است و در آن به خودسوزی زنها پرداخت. انار دختری است که مادرش خودکشی میکند و از آن به بعد زندگی برای انار سخت میشود، نمیگذارند درس بخواند: «در این رمان نه به مادر انار حق دادم و نه منعش کردم. سوال پرسیدم که در دنیای به این بزرگی چرا یک زن باید آنقدر به بنبست برسد که خودسوزی کند. وقتی خودسوزی دلدار را نوشتم مریض شدم، بابام بهم گفت تو دیوانهای! دلدار خیالی است، خودت آن را ساختی.» آمنه گفت او یک نمونه است از آن ده پانزده زنی که میشناختم و خودسوزی کردهاند.
هنرمندان شهرهای محروم نیاز به حمایت دارند
آمنه رحیمی یکی از هنرمندان گمنامی است که دور از تهران زندگی میکند. او چند سال قبل تلاش کرده بود عضو صندوق اعتباری هنر شود، اما موفق نشده بود. امسال بخش حمایتی صندوق اعتباری هنر به شهر سروآباد رفت و مسئولان آمنه را دیدند. وقتی از او خواستند حرف بزند، گفت مریضی و آوارهشدن در تهران و دنبال درمانبودن و راهنرفتن و نشنیدن و همه مشکلاتی که دارم، سد راه من نیستند، من برای زنانی مینویسم که صدایشان به جایی نمیرسد، اما برای چاپ کتابهایم مشکل دارم.
صندوق هنر وزارت ارشاد به او قول داد برای چاپ آثارش کمکش کند. این صندوق مدتی است برای کمک به هنرمندان شهرهای محروم برنامهریزی میکند. نخستین قدم شناسایی آنهاست.
تا به حال در ١٨ استان، حدود ١٤٠ شهر و ٥٠ روستا هنرمندانی شناسایی شدهاند. برای آنها با توجه به شرایطشان، بیمه بازنشستگی، بیمه تکمیلی برای خودشان و خانوادهشان، تسهیلات قرضالحسنه و در مواردی کمک بلاعوض در نظر گرفته میشود. به افراد بالای ٦٠سال هم که منبع درآمدی جز یارانه ندارند، کمک مستمری پرداخت میشود.
افسانه حقشعار، مشاور مدیرعامل صندوق که این سفرها را برای شناسایی هنرمندان گمنام انجام میدهد، درباره آمنه رحیمی میگوید: «او را در اداره ارشاد شهرستان سروآباد دیدیم. خیلی مهم بود که دختری با این همه مشکل بزرگ بتواند بوف کور صادق هدایت را ترجمه کند و بخواهد درباره آسیبهای اجتماعی زنان در جوامع سنتی بنویسد.
اینکه کسی خودش درگیر بیماری است، اما دارد کار جدی تحقیقی روی آسیبهای اجتماعی میکند، توجه ما را جلب کرد.» صندوق، آمنه را بیمه تأمین اجتماعی کرده است و خود و خانوادهاش حالا بیمه تکمیلی هستند، در هزینههای بیمارستان و هزینه رفتوآمد به تهران هم به او کمک کرده است، همچنین با ناشری هماهنگ کرده است تا کتابهای آمنه به چاپ برسند.
میخواستم دکترای ژنتیک بگیرم، بروم سر کار و زحمات مامان و بابایم را جبران کنم. وقتی از کما بیدار شدم فهمیدم با این خوابیدن بلایی سرم آمده که به هیچ یک از آرزوهایم نمیرسم.
همه آرزوهایم مرده بودند. خودم با دستهای خودم آنها را چال کردم. در آن سه ماه خیره به پنجره کوچک به خودم فکر کردم. با مرگ دست به یقه بودم، سخت نفس میکشیدم. گفتم آمنه تو کی هستی؟ میدانستم اگر بمیرم این دنیای لعنتی تمام نمیشود. دو دهه از زندگیام گذشته بود.
برای زنده ماندن هدف و آرزو میخواستم. آرزوهای جدیدی که با شرایط تازهام همخوانی داشته باشد. دیدم من عاشق جاودانگیام و از مرگ هراس دارم. از چنگالهای آهنینش بدم میآید که در کما و آیسییو گلویم را فشار میداد. ادبیات میتوانست من را به جاودانگی برساند. تصمیم گرفتم اگر از این بیمارستان لعنتی بیایم بیرون، یک کاری کنم که فقط در خدمت اندیشه باشم.شهروند