بزرگتر شدم و فهمیدم؛ فهمیدم پدرم دزد است چراکه هر سال یا پلیس جلوی در میآمد یا پدرم با شنیدن صدای ضعیفی راه پشت بام را میگرفت و تا چند هفته پیدایش نمیشد
شفا آنلاین>
اجتماعی>بچه بودم ولی به خوبی یادم میآید پدرم میلههای نازکی را درست میکرد که هر کدام شکل خاصی داشتند. حق نداشتم دست به وسایل پدرم بزنم وگرنه کتک بدی میخوردم. او هر از گاهی شبها از خانه بیرون میزد و نیمههای شب میآمد، میشد از بد و بیراه گفتن مادرم فهمید که پدرم بیرون از خانه مشغول چه کاری بوده!
به گزارش
شفا آنلاین:بزرگتر شدم و فهمیدم؛ فهمیدم پدرم دزد است چراکه هر سال یا پلیس جلوی در میآمد یا پدرم با شنیدن صدای ضعیفی راه پشت بام را میگرفت و تا چند هفته پیدایش نمیشد.
هیچ وقت فکر نمیکردم روزی دزد شوم. از قدیم میگویند پسر کار پدرش را پیش میگیرد. نمیدانم چطور شد که من هم دزد شدم ولی سرقت از خانه و مغازه نه، بلکه بدتر،کیفقاپ!همیشه خودم را اینطور فریب میدهم که پدر بالای سرم نبوده وگرنه هیچوقت دست به خلاف نمیزدم.26 سال دارم با سه سابقه زندان،جوانهای همسن و سالم الان صاحب خانه و زندگی هستند ولی من در باتلاقی افتادهام که دلیل اصلیاش پدرم است.15ساله بودم که نخستین بار با موتورگازی رفتم دزدی،کیف زن جوانی را قاپیدم،20 هزارتومان گیرم آمد، 20هزار تومان آن زمان برای خودش پولی بود. سریع موتور را عوض کردم و موتور جدیدتری خریدم، قرار شد80 هزارتومان باقی مانده را قسطی پرداخت کنم. خیال داشتم با کیف قاپی قسط بدهم. هنوز سرقت ها به چهارنرسیده بود که دستگیر شدم و رفتم کانون.
چند ماهی آنجا ماندم، مادرم بنده خدا فکر میکرد آدم شدم و پس از آزادی هوایم را داشت ولی نمیدانست که چه فکرهایی در سر داشتم. با پول قرضی موتور خریدم و با یکی از بچهها که شریکم شده بود دوباره شروع کردم این کار لعنتی را. دزدی پشت دزدی، طمع پشت طمع. پول زیادی بهدست میآوردیم و یک دو سه خرجش می کردیم، چون اصلا برایش زحمت نکشیده بودیم.
وقتی به خودم آمدم که برو بچههای آگاهی بالای سرم، دقیقا بالای بالشتم ایستاده بودند. دوباره بازجویی و دستبند و ماشین متهمبر و راهروهای دادسرا و از این اتاق به آن اتاق شروع شد. این بار سه سال زندان رفتم.
مادرم ملاقاتم میآمد،گریه میکرد و میگفت کم از پدرت کشیدهام حالا تو به جای اینکه مرد خانهام باشی شدهای بلای جان. مادر بدبختم راست میگفت شده بودم عذاب برایش. بالاخره من هم نان حرام خورده بودم، همان نانی که پدرم با دزدی سر سفره میآورد و قاطی مال حلالی میکرد که مادرم با کلفتی از خانه این و آن به دست میآورد.شاید آن بخش از لقمههایی که با پول حرام آمده بود به شکمم میرفت.
پیش از آزاد شدن مادرم از غصه مرد، تصمیم داشتم وقتی بیرون میآیم توبه کنم. ولی قدیمیها می گویند توبه گرگ مرگ است، یک سال مانده که آزاد شوم. در دنیا هیچ کس را ندارم،آدم تنها باید موفق شود یا در باتلاق فرو برود. این بار تصمیم گرفتهام خودم را نجات دهم. دیگر خلاف بس است. دیگر بس!قانون
منصور عباسپور