شفا آنلاین>اجتماعی>آیا میتوانید نقاشی پرترۀ خودتان را بکشید؟ خیلی از ما اگر دست به چنین آزمایشی بزنیم، حاصل کارمان با خطخطیهای بچهها تفاوت چندانی ندارد. چهبسا به یاد بیاوریم که در دوران مدرسه هم هیچوقت نقاشیمان خوب نبوده است، و احتمالاً به این نتیجه میرسیم که خب، استعدادش را ندارم! این دقیقاً نتیجهگیریای است که روانشناس پرآوازه، کارول دوک، با آن مخالف است. او بر پایۀ سالها تحقیق میگوید استعداد چیزی ذاتی نیست، بلکه حاصل تمرین و مهارتاندوزی <Slumdog>است.
به گزارش شفا آنلاین:ارینا کراکوفسکی، دانشآموخته علوم اجتماعی در دانشگاه استنفورد، اخیرا در مجل استنفورد یادداشتی را با عنوان «The Effort Effect» منتشر کرده است که چندی پیش توسط محمدمعماریان به فارسی بازگردانده شده و در سایت ترجمان با عنوان «کسی استعداد ذاتی ندارد، اگر هم داشته باشد، چه بدتر» منتشر شده است. گزیده ای از آن در ادامه ارائه می شود: استاد روانشناسی استنفورد، کارول دوک پذیرای دو مهمان از تیم فوتبال بلکبرن رُورز بود که در لیگ برتر انگلستان بازی میکند. آکادمی آموزشی رُورز جزء سه آکادمی برتر انگلستان است، اما مدیر عملکرد این تیم، تونی فاکنر، مدتها بود که گمان میکرد تعدادی از بازیکنان آیندهدارش پتانسیل خود را شکوفا نمیکنند. مستعدترین افراد، با نادیدهگرفتن شعار صدسالۀ باشگاه یعنی «مهارت و سختکوشی»، تمرین جدی را دستکم میگرفتند.
فاکنر بهنوعی ریشۀ مشکل را میدانست: فرهنگ فوتبال بریتانیایی بر این باور بود که ستارهها تربیت نمیشوند، بلکه ستاره به دنیا میآیند. اگر این دیدگاه را قبول کنید، و به شما بگویند استعداد فراوانی دارید، تمرین به چه دردتان میخورد؟ بالاخره اگر سخت تمرین کنید، انگار به خودتان و بقیه میگویید که خوب هستید اما عالی نه. فاکنر مشکل را شناسایی کرده بود، اما برای ترمیمش به کمک دوک نیاز داشت.
بعید است از یک روانشناس دانشگاهی شصتساله استادِ انگیزش ورزشی دربیاید. اما تخصص دوک (و کتاب اخیرش با نام ذهنیت: روانشناسی جدید برای موفقیت) بیش از سه دهه است که، با پژوهش نظاممند، سعی در یافتن پاسخ این سؤال داشته است که چرا برخی افراد پتانسیل خود را محقق میکنند ولی کسانی با استعدادهای مشابه نه؛ یا اینکه چرا برخی محمدعلی میشوند و مابقی مایک تایسون. او دریافت که کلید ماجرا توانایی نیست، بلکه این است که توانایی را چیزی ذاتی بدانید که باید نمایش داده شود، یا چیزی که میتواند توسعه بیابد.
دوک نشان داده است که آدمها میتوانند یاد بگیرند که باور دوم را اقتباس کنند و جهشهای چشمگیری در عملکردشان داشته باشند. این روزها هرجا بهدنبال انگیزش و موفقیت باشند دنبال او میروند: از آموزش تا فرزندپروری تا مدیریت کسبوکار و پیشرفت شخصی.
دوک زمانی که دانشجوی تحصیلات تکمیلی دانشگاه ییل بود، مطالعه روی انگیزش حیوانات را آغاز کرد. در اواخر دهۀ ۱۹۶۰، یک سوژۀ داغ در پژوهشهای حیوانی «درماندگی آموختهشده» بود: حیوانات آزمایشگاهی گاهی اوقات آنچه را قادر به انجامش بودند انجام نمیدادند، چون پس از شکستهای مکرّر دست از تلاش کشیده بودند. برای دوک سؤال بود که انسانها چگونه با این وضعیت کنار میآیند. او تعریف میکند که: «پرسیدم: چه چیزی موجب میشود یک کودکِ واقعاً توانا در مواجهه با شکست دست از کار بکشد، درحالیکه شکست موجب انگیزش بقیۀ کودکان میشود؟»
در آن زمان، درمان پیشنهادی برای درماندگی آموختهشده حصول یک رشتۀ طولانی از موفقیتها بود. دوک مدعی شد که تفاوت بین واکنش درماندگی و نقطۀ مقابلش (ارادۀ تسلطیافتن بر چیزهای جدید و غلبه بر چالشها) در دیدگاهی ریشه دارد که افراد بهعلت شکستشان دارند. به نظر دوک، افرادی که شکستشان را به فقدان توانایی نسبت میدادند، حتی در حوزههایی که توانمند بودند دلسرد میشدند. در سوی دیگر، آنهایی که فکر میکردند صرفاً تلاششان به اندازۀ کافی نبوده است از مانعها قوت میگیرند. این نکته به موضوع رسالۀ دکترای او تبدیل شد.
دوک و دستیارانش یک آزمایش روی کودکان دبستانی کردند که به گزارش پرسنل مدرسه درمانده بودند. این کودکان با آن تعریف کاملاً جور بودند: مثلاً اگر به چند مساله ریاضی میرسیدند که نمیتوانستند حل کنند، دیگر نمیتوانستند مسائلی را حل کنند که قبلا حل کرده بودند.
با یک سلسله تمرین، آزمایشگران به نیمی از دانشآموزان یاد دادند که خطاهایشان را به تلاش ناکافی نسبت بدهند، و آنها را تشویق به ادامۀ تلاش کردند. آن کودکان یاد گرفتند که، هنگام مواجهه با شکست، ایستادگی کنند (و موفق بشوند). هیچ نشانۀ بهبودی در گروه کنترل دیده نشد؛ تمرکزشان همچنان بهسرعت از هم میپاشید و به کُندی خودشان را بازیابی میکردند. دوک میگوید این یافتهها «واقعاً حامی این ایده بودند که انتساب یک مؤلفۀ کلیدی در عوامل پیشبرندۀ درماندگی و روندهای مهارتگراست». مقالۀ او در سال ۱۹۷۵ دربارۀ این موضوع به یکی از پرارجاعترین مقالهها در روانشناسی معاصر تبدیل شده است.
در همایش «انجمن علم روانشناسی» در ماه می، دوک سخنران اصلی بود. عنوان سخنرانیاش این بود: «آیا میتوان شخصیت را تغییر داد؟» البته که پاسخ او، بهصورت خلاصه، بلی است. او در یک مطالعۀ جدید دریافت افرادی که اعتقاد دارند شخصیت را میتوان تغییر داد، با احتمال بیشتری میتوانند به صورت سازندهای نگرانیها را مطرح کرده و از پس مسائل برآیند. به نظر دوک، ذهنیت ثابت موجب شکلگیری یک دیدگاه جزمیِ «همه یا هیچ» دربارۀ صفات افراد میشود؛ این دیدگاه معمولاً موجب میشود مسائلی را نادیده بگیرید که در حال ریشه دواندن هستند، یا در سوی دیگر ماجرا، به محض مشاهدۀ اولین نشانههای مشکل از رابطهتان دست بکشید.
این روزها، دوک الگوی خود را روی رشد اخلاقی بچهها پیاده میکند. بچههای کمسنوسال شاید اعتقادِ خاصی دربارۀ «توانایی» نداشته باشند، اما تصوراتی راجع به «خوب بودن» دارند. بسیاری از بچهها باور دارند که مطلقاً خوب یا بد هستند؛ سایر بچهها فکر میکنند که میتوانند در «خوب بودن» پیشرفت کنند. دوک دریافته است آن بچههای پیشدبستانی که ذهنیت رشد دارند، با خرابکاریهایشان به مشکل نمیخورند و کمتر نگاه قضاوتگر به دیگران دارند؛ همچنین در مقایسه با کودکانی که ذهنیت ثابتی به خوب بودن دارند، احتمال بیشتری دارد که سعی کنند خطاهایشان را تصحیح کرده و از اشتباهاتشان درس بگیرند. مثلاً آنها درک میکنند که ریختن آبمیوه روی زمین یا پخش و پلا کردن اسباببازیها حکم بدبودن آنها را صادر نمیکند، به شرط آنکه آشفتهبازاری که درست کردهاند را تمیز کرده و تصمیم بگیرند دفعۀ بعد بهتر عمل کنند. اکنون دوک و دانشجوی تحصیلاتتکمیلیاش الیسون مستر مشغول آزمونهایی در کودکستان بینگ هستند تا ببیند که آیا آموزش ذهنیت رشد به کودکان میتواند مهارتهای انطباقیشان را بهبود ببخشد یا خیر. آنها یک کتاب داستان با این پیغام طراحی کردهاند که بچههای پیشدبستانی که در یک سال فرضی بد بودهاند میتوانند سال بعد بهتر باشند. آیا شنیدن چنین داستانهایی میتواند به یک کودک چهارساله کمک کند که وقتی در جعبۀ شن بازیاش به مانع برخورد، از پس آن برآید؟
دانشجویانی که در سالهای مختلف شاگرد دوک بودهاند، او را سخاوتمند و پرورشگر و مربی میدانند. لابد او این خصیصهها را استعدادهایی ذاتی نمیداند، بلکه یک ذهنیت بسیار رشدیافته تلقی میکند. دوک میگوید: «همینکه از ذهنیت رشد آگاهم و دربارۀ آن مطالعه میکنم و مینویسم، احساس میکنم باید آن را در زندگیام بیاورم و از آن سود ببرم». او، که در پنجاه و چند سالگی سراغ یادگیری پیانو و زبان ایتالیایی رفته است، اضافه میکند: «انتظار نمیرود بزرگسالان اینجور چیزها را بتوانند خوب یاد بگیرند»ایران آنلاین