کد خبر: ۱۷۶۵۴۵
تاریخ انتشار: ۰۷:۱۵ - ۱۵ آذر ۱۳۹۶ - 2017December 06
در چند ماه گذشته نزدیک به 500 هزار نفر مسلمان روهینگیایی از موطن خود میانمار به کشورهای دیگر گریخته‌اند و هم‌اکنون آواره کشورهای مختلفی چون بنگلادش ، مالزی و پاکستان و حتی ینگه دنیا شده‌اند.

شفا آنلاین:500 هزار آواره روهینگیایی در کشورهای مختلف پراکنده شده اند و با وجود مصائب مهاجرت، تلاش می کنند از قطار زندگی جا نمانند



مردم روهینگیا همچنان با مصائب ناشی از وحشت از جان و بی‌خانمانی دست به گریبانند. به زبان بسیار ساده، آنها فرار می‌کنند تا زنده بمانند. در چند ماه گذشته نزدیک به 500 هزار نفر مسلمان روهینگیایی از موطن خود میانمار به کشورهای دیگر گریخته‌اند و هم‌اکنون آواره کشورهای مختلفی چون بنگلادش ، مالزی و پاکستان و حتی ینگه دنیا شده‌اند.
عبدالصمد
حدود 40 خانواده روهینگیایی به امریکا آمده‌اند. خبرنگار نیویورک تایمز به دیدن چند خانواده روهینگیایی رفته تا از زبان خودشان، درباره درد و رنج و فرارشان از میانمار بشنود. او می‌نویسد:
پس از رسیدن به راجرز پارک در شیکاگو، که محل استقرار این خانواده‌هاست، متوجه می‌شوم که آنها تلاش می‌کنند تا شرایط زندگی را برای خود بهتر کنند. آنها به همدیگر کمک می‌کنند تا در این کشور در کنار یکدیگر از پس مشکلات بربیایند. خیلی از آنها تنها به اینجا آمده‌اند و اعضای خانواده‌شان در میانمار یا کمپ‌هایی در بنگلادش مانده‌اند. در نگاه‌شان نگرانی دیده می‌شود. زندگی بدون آنها بسیار سخت است.
عبدالصمد 25 ساله است. او به من می‌گوید: «مادرم در میانمار است. تا جایی که بتوانم بهش تلفن می‌زنم. او هم هر بار می‌گوید: پسر عزیزم، دلتنگت هستم. آرزو دارم دوباره همه کنار هم باشیم. پس کی بر می‌گردی؟ اما جوابی ندارم.» آنها در محدوده مسجدی که در آن عبادت می‌کنند، مشغول زندگی هستند اما یافتن شغل برای آواره‌ها بسیار سخت است.
عبدالصمد دو سال پیش همراه با پدرش از میانمار فرار کرد. آنها راهی مالزی شدند تا در آنجا زندگی جدیدی را آغاز کنند و بعد از مدتی اعضای خانواده‌شان را نیز پیش خودشان بیاورند: «من پای پیاده از کوهستان‌های مختلف و جنگل‌های ترسناک عبور کردم تا جانم را نجات بدهم. بعد یک ماه سوار بر قایق بودم. این جوری ما توانستیم از برمه به مالزی برسیم. وقتی سوار قایق بودیم، آدم‌های زیادی جان‌شان را از دست دادند. همه منتظر مرگ بودیم. خود من یک هفته غذا نخوردم، چون چیزی برای خوردن نبود.»
«من ازدواج کرده‌ام و همسرم را اینجا پیدا کردم. ما دوست داریم به روهینگیا برگردیم و آنجا زندگی کنیم. ما دلمان صلح می‌خواهد. ما آرامش می‌خواهیم.»
محمد اسماعیل
در یکی از کمپ‌های آوارگان در بنگلادش، بچه‌ها و بزرگ تر‌ها مشغول فوتبال هستند. صدای شادی و فریاد آنها همه جا پیچیده است.
محمداسماعیل 24 ساله یکی از آنهاست. او با کفش‌هایی که پدرش برایش خریده زیر توپ می‌زند و به طرف دروازه هجوم می‌برد. او از نسل دوم آوارگان روهینگیایی است که در کمپ‌هایی در بنگلادش زندگی می‌کنند. والدین او به‌دلیل ظلم‌هایی که از سوی بودایی‌ها به آنها می‌شد، از میانمار فرار کردند تا جان خودشان را نجات دهند. او در این کمپ به دنیا آمده است. حالا این فرار لذت بخش حقایق دردناکی را جلوی روی آنها و بچه هایشان گذاشته است.
محمداسماعیل به خبرنگار نیویورک تایمز می‌گوید: «وقتی فوتبال بازی می‌کنم، غم و خشم و ناراحتی ازم فاصله می‌گیرد. برای مدتی احساس می‌کنم در جهان دیگری زندگی می‌کنم. احساس می‌کنم دنیا جای زیبایی است، اما به محض اینکه بازی تمام می‌شود، دوباره همه چیز مثل سابق می‌شود. دوباره تلخی به طرفم حمله ور می‌شود.»
در این کمپ آوارگان، خانه‌ها با چوب‌های بامبو ساخته شده‌اند و خبری از سرویس‌های بهداشتی نیست. اینجا وقتی باران می‌بارد، همه جا گل‌آلود می‌شود. مسلمانان روهینگیا اقلیتی هستند که صد‌ها سال است در میانمار زندگی می‌کنند، اما به‌عنوان شهروندان آن کشور شناخته نمی‌شوند، چون مسلمان هستند. بودایی‌ها با ظلم با آنها برخورد می‌کنند و خواستار برگشت آنها به کشور اصلی شان، یعنی بنگلادش هستند. اعضای خانواده محمد در سال 1992 میلادی راهی بنگلادش شدند تا بتوانند زندگی بهتری را تجربه کنند، اما در بنگلادش هم کسی به آنها خوشامد نگفت. دولت بنگلادش هم از آنها می‌خواهد تا به کشورشان میانمار برگردند. در این کمپ‌ها چند تیم فوتبال وجود دارد و پسربچه‌ها سعی می‌کنند با درخشش در این تیم‌ها خودشان را از زندگی در کمپ نجات بدهند و پیشرفت کنند. محمد هم یکی از آنهاست. «من عاشق فوتبالم و امیدوارم با درخشش تیم‌مان بتوانم رشد کنم. تیم ما بهترین تیم است و من هم اهل گل زدن. امیدوارم امیدم از بین نرود و بتوانم زندگی خود و خانواده‌ام را با پیشرفت در فوتبال بهتر کنم.»
راجوما
در یکی از کمپ‌های بین مرزی در خاک بنگلادش با یکی از زنان مهاجر مصاحبه کردم. بعد از خداحافظی با راجوما که شالی قرمز رنگ بر سر داشت، احساس کردم بدترین مصاحبه عمرم را پشت سر گذاشته‌ام. درجه خشونت علیه این اقلیت غیر قابل بیان و تصور است. من جنگ‌ها و بلایای طبیعی زیادی را به چشم دیده‌ام. من مرگ دردناک کودکان سودانی و عراقی را دیده‌ام. من صدای مرگ را از زیر آوارهای زلزله شنیده‌ام. من بوی مرگ را در قحطی‌ها دیده‌ام، اما درد زجرهای این زن بر قلبم بیش از همه آنها است.
راجوما داستانش را این طور تعریف کرد: «سربازان میانماری به روستایمان حمله کردند. اول همه را با خشونت تمام از خانه‌ها بیرون کشیدند و بعد همه خانه‌ها را به آتش کشیدند. آنها مردها را از زن‌ها جدا کردند. بعد مردها را با بی‌رحمانه‌ترین روش‌های ممکن سلاخی و اعدام کردند. وقتی آن روز یادم می‌آید، تمام وجودم درد می‌گیرد. بعد سراغ ما زنان آمدند و به همه‌مان از کوچک و بزرگ و پیر و جوان تجاوز کردند.من پسر کوچکی داشتم. پسرم بغلم بود که یکی از سربازان سراغم آمد و او را از من گرفت. بعد پسرم را وسط شعله‌های آتش انداخت تا بسوزد و خاکستر شود. پسرم آن قدر جیغ کشید تا جانش را از دست داد. صدایش برای همیشه خاموش شد. آنگاه به من هم تجاوز کردند.»
در این لحظه صدای هق هق راجوما بلند شد. گریه‌ای که انگار پایانی نداشت. احساس کردم درد همه وجودم را فرا گرفته است. از دست خودم خشمگین بودم. احساس گناه می‌کردم. «چرا راجوما را در چنین موقعیتی قرار دادم؟ چرا باید چنین حقیقت دردناکی را بنویسم؟ دلم نمی‌خواهد این داستان را بنویسم.» در آن لحظه این سؤالات در ذهنم نقش بسته بود. راجوما دیگر زنده نبود. مثل مرده‌ای بود که حرکت می‌کرد. با دیدن هر کودکی اشک از چشم‌هایش سرازیر می‌شد و نمی‌توانست خودش را کنترل کند. دردی  را که او می‌کشید  تا حالا به چشم ندیده بودم.
میازنور رحمان
یکی دیگر از افرادی که در یکی از کمپ‌های بنگلادش زندگی می‌کند، آقای میازنور رحمان است. او با یادآوری فرارش از میانمار به خبرنگار نیویورک تایمز می‌گوید: «ما در شالیزار مشغول کار بودیم که ناگهان صدای وحشتناکی به گوشمان رسید. تعداد زیادی هلیکوپتر جنگنده بالای سرمان بود. همان لحظه ترس و وحشت همه وجودم را فرا گرفت.» او همراه با زن و پسر یک ماهه‌اش به طرف جنگل فرار کرد. همزمان صدای تیرهایی را می‌شنید که همه جا را به خاک و خون می‌کشیدند. روز بعد، وقتی به فرارشان ادامه می‌دادند با جنازه‌ای در کنار جاده رو به رو شدند؛ جنازه برادرش بود. کنار او چند جنازه دیگر هم افتاده بود.
«صحنه دردناکی بود، اما ما برای زنده ماندن مجبور بودیم فرار کنیم. وقتی داشتیم از تپه‌ای که در نزدیکی مرز با بنگلادش قرار داشت بالا می‌رفتیم، صدای مادرم بلند شد. تیری از پشت به او خورده بود. سربازهای میانمار به او تیر زده بودند. مادرم همان جا افتاد و چشم‌هایش را بست. قطعه‌ای از وجودم همان جا کنار مادرم ماند.»
حالا آنها در کمپی در نزدیکی مرز زندگی می‌کنند، اما دل آقای رحمان آرام نیست. «احساس می‌کنم اینجا هم امنیت نداریم. اینجا غذا نیست، کار نیست و آینده‌ای هم نیست. کودکم هر روز ضعیف‌تر می‌شود و می‌ترسم آخر بر اثر گرسنگی جانش را از دست بدهد. امیدوارم جهان به ما کمک کند.ایران

ترجمه: رقیه بهشتی
نظرشما
نام:
ایمیل:
* نظر: