سرم را داخل اتاق میکنم؛ از تلویزیون آهنگی پخش میشود: «ما را بجز خیالت
راه دگر نباشد» با صدای پایم چند نفری سرشان را بالا میآورند، لبخندی
میزنند و پلکهای سنگینشان دوباره روی هم میافتد. علی آقا گوشه دیگر حیاط
بند و بساط چای و سماور راه انداخته و هر چند دقیقه چایی تعارف میکند.
سمت چپ حیاط اتاق کوچک و تمیزی است که مثلاً آشپزخانه است. در قفسهای که
به دیوار میخ شده سرنگ، پنبه الکلی و بتادین گذاشتهاند. دروازه غار تهران،
یکی از مراکز دیآیسی «مخفف In Center Drop و به معنای مرکز گذری کاهش
آسیب است» مرکزی وابسته به بهزیستی.
آقای لطفی که خودش سالها پیش معتاد بوده، حالا مدیر این مرکز است: «بستری
فراهم کردیم که از لحاظ امنیتی معتادین و کارتونخوابها احساس راحتی
بکنند. با کمک بهزیستی و مردم، روزی یک وعده غذا و چایی میدهیم. لباسها
را هم از مردم میگیریم. لباسهای زنانه و بچگانه را جلوی در پهن میکنیم
تا اگر کسی لازم داشت بردارد. به قول معروف دیوار مهربانی راه انداختهایم.
موارد بهداشتی را برای معتادان توضیح میدهیم و اگر علاقهمند باشند به
کمپهای ترک معرفیشان میکنیم.»
در حیاط قدم میزنم و روی صندلیها مینشینم. خوب میدانم همه حوصله صحبت
کردن ندارند. هر کس سرش به کاری گرم است؛ یکی در حال دوخت و دوز است و یکی
به جای نامعلومی خیره شده و پکهای عمیق به سیگار میزند. یکی مشغول مدل
دادن مویش جلوی آینه است تا حفره جوش مانند روی پیشانیش را بپوشاند. لطفی
هم هر چند دقیقه از اتاق خارج میشود و سر وگوشی آب میدهد. با بعضی چند
کلمه صحبت میکند و حال و احوال میکند. میدانم کمی هم نگران من است.
میرود کنار یکی که تنها روی صندلی نشسته از او میخواهد با من صحبت کند.
میگوید هزار بار حرف زدیم چه شد؟ با اشاره به آقای لطفی میگویم برود.
صندلی چهارپایه پلاستیکی را جلو میکشم و مینشینم کنارش. لبخند میزنم و
نامش را میپرسم. دوست ندارد اسمش را بگوید. لبخندهایم بیتأثیر نبوده او
هم لبخند میزند و میفهمم بدش نمیآید چند کلمهای حرف بزند.
پشتش خمیده است و لباسهای مندرس گشادی به تن دارد. انگار زیر لباسهای
گشاد و قوز پشت و شانههایی که جمع میکند چیزی را پنهان کرده است: «به
همین خاطر معتاد شدم. عذاب میکشیدم. دیگران به من متلک میگفتند. همیشه
فکر میکردم اگر مواد بکشم از دست این مشکل خلاص میشوم. پدرم میگفت دوست
ندارم پسرم با لباس مردانه از خانه بیرون برود و با مانتو برگردد. سال 72
میخواستم عمل کنم و تغییر جنسیت بدهم اما پدرم نگذاشت.»
با 54 سال سن و 24 سال سابقه مصرف مواد هنوز میشود حرکات ظریف دستهایش
را موقع صحبت به وضوح دید. دوست داشت زن باشد اما بعد از مخالفت پدرش از
خانه بیرون زد و رابطهاش را با خانواده قطع کرد. در خیابان مولوی دستفروشی
میکند:
«دوست داشتم عمل کنم و زن بشوم. اسمم هانیه باشد، چه کنم درون وجودم زن
است. اما مواد، زندگیام را نابود کرد و جوانی را از من گرفت. شاید تنها
خاصیتش بیاحساس شدنم بود. نابود شدم.» بچهها با او شوخی میکنند و سربه
سرش میگذارند او هم میخندد.
روی پله گوشه حیاط مینشینم که با آقا کوروش حرف بزنم. تا بیایم کنارش
بنشینم به شوخی میگوید: «جیبم را خالی نکنی!» 50 سال دارد و ضایعات جمع
میکند در خیابان و گرمخانههای کارتون خوابها شب را میگذراند: «بعد از
مرگ پدرم از یازده سالگی مسئولیت خانواده به عهده من بود. کارگری و پادویی
میکردم. وقتی مادرم آمد دنبالم که برویم خواستگاری، کفش کتونی پام بود،
توی زمین فوتبال. بعد نداری و بدبختی باعث شد از زنم جدا بشوم. بعد هم
افتادم گوشه خیابان.
همیشه از اعتیاد میترسیدم اما الان روزی یک گرم هروئین میکشم. خدا را
شکر اینجا به ما محبت میکنند و غذا و چای به ما میدهند.» سیگار زیکا بین
دستانش در حال له شدن است. پک آخر را عمیقتر میزند و سیگار به فیلتر
رسیده را توی ظرف وایتکس سربریدهای که زیر پایش گذاشته میاندازد.
شاید بعضی منتقد تشکیل این چنین مراکزی برای معتادین و کارتنخوابها
باشند و بگویند ارائه خدمات به این مراجعین نه تنها باعث بهبود آنها
نمیشود بلکه آنها را به ادامه این کار تشویق هم میکند. اکبر لطفی
میگوید: «علت تشکیل چنین مراکزی جلوگیری از ایدز و هپاتیت است. ما به آنها
روش درست استفاده از سرنگ را آموزش میدهیم تا به خود و جامعه کمتر آسیب
برسانند. البته نکته دیگر این است که اینها درونشان پر از کینههای پنهان
از جامعه است و وجود چنین مراکزی باعث میشود لااقل حجمی از سرزنش و
سرخوردگیشان کم شود. بیایند درددل بکنند و جایی باشد که به اینها محبت
بکنند تا شاید این محبت باعث آرامش آنها و تغییر روش زندگیشان شود و کمتر
به خود و دیگران آسیب بزنند.»
یک نفر از دستشویی بیرون میآید و یکی از حمام، یکی هم مشغول چپه تراش
کردن ریشاش با ژیلت است. یکی از دوستانش هم نگاه میکند و نظر میدهد:
«اینجا رو خوب نزدی» آن طرفتر یکی سرش را از روی میز بلند میکند و به
شوخی میگوید: «خوشتیپ شدی بس کن!»
پیرمردی که آن گوشه نشسته و در حال حل کردن جدول است نامش فاروق است. با
قد بلند و ریش پروفسوری و چشمان طوسیاش میتوانست بازیگر سینما باشد.
مفتولی به شکل حلقه در دست دارد. 68 ساله. میگوید: «17 سالم بود و تازه
سربازی رفته بودم که تریاک کشیدم. بعد از خدمت هم در تهران به مصرف ادامه
دادم. البته در خانواده ما هم تریاک قبحی نداشت. ازدواج کردم و دو بچه هم
داشتم. زمانی که زندان بودم دخترم تصادف کرد و مرد. پسرم هم مشکل مغزی
دارد. زنم هم 40 سال پیش ناراحتی مغزی پیدا کرد و بعد از کلی درمان فوت
کرد. بعد از فوت زنم بود که به زندان افتادم. ریختند در خانهام و با کراک
دستگیرم کردند. دوسال حبس بودم.» فاروق دیپلم ریاضی دارد و دوست داشته
تحصیل را ادامه دهد. میگوید عاشق جدول حل کردن هستم چون فکر میکند او را
از آلزایمر بیمه میکند. آلزایمر؟ دوست دارم بدانم چه چیزهایی در زندگیش
وجود دارد که او اینطور به حفاظت از آنها در مغزش اهمیت میدهد. اما او
بیحوصله است و بیقرار.
آقا سیا کنار سماور با وسایلش ور میرود چند ساعت با بندهای پاره شده و یک چاقو تیزکن فلزی روی صندلی جلویش گذاشته و نمیشود فهمید دقیقاً دارد چه کار میکند. بند ساعت را بلند میکند بعد میگذارد پایین چاقو تیزکن را میکشد به گوشههای بند. جلیقه جین آبی رنگ به تن دارد. جثه ریز و ریش پر و چشمان نافذ و درشتش از دور توجهم را جلب میکند. میروم جلو سلام میکنم. بدون اینکه سرش را بلند کند چشمانش سمت بالا میآید. میگوید: «چند لحظه اجازه بدهید در خدمتتان هستم!»
آقا سیامک 64سال سن دارد: «14 سالم بود که سیگار و حشیش را شروع کردم و به
سن بلوغ که رسیدم رفتم سراغ تریاک. بعد از هفت سال هم به توصیه یکی از
دوستان هروئین را شروع کردم و بعد از دو سه دود، دیگر روی زمین نبودم. با
سر رفتم توی متکا و مادرم بعد از چند ساعت آمد هر چه صدایم کرد بیدار نشدم.
یعنی این طور میگفتند. پدرم آمد و مرا برد زیر دوش تا حواسم سر جایش
بیاید.
یکی یک دانه بودم و وضع پدرم خیلی خوب بود. قصاب بود و چند دهانه مغازه در بازار داشت. صدایش میکردند دست قشنگ. متخصص تیزی کشیدن بود و بعد از انقلاب اعدامش کردند. مادرم هم روز سوم پدرم فوت کرد و خانه هم مصادره شد. من ماندم و یک چمدان لباس و اقوامی که برای شهرت پدرم از راه دادن من به خانه میترسیدند. رفتم محله قدیمی و با دوستان قدیم شروع به کشیدن مواد کردم. الان 47 سال است که میکشم. راننده بیابان بودم و قاچاق هم میکردم و وضعم خیلی خوب بود. همسر و یکی از بچههایم توی تصادف مردند. حالا دو بچه دارم که به خانهشان راهم نمیدهند.»
وقت ناهار که میشود آقا سعید یکی از کارکنان مرکز شروع میکند به داد زدن: «وقت ناهار است. از خواب بلند شوید باز نگویید چرا نگفتی، زود باشید!» پلکها به سنگینی بالا میرود و چشمها باز میشود. به صف میشوند؛ درهم و برهم. علی آقا نانهای تکه شده و سینیهارا مرتب میکند. رضا و اسماعیل هم ظرف غذا را از آشپزخانه بیرون میآورند. صف آرام شکل میگیرد و هر کسی به نوبت جلو میرود و ظرف سوپ را به همراه یک سینی و قرص نان بر میدارد و دور میز در حیاط و اتاق جمع میشوند.
آرام آرام تعدادشان زیاد میشود. انگار بوی سوپ داغ و عطر نان از پرده
ضخیم چرکمرده آبی گذشته و معتادان و کارتن خوابهای گوشه و کنار خیابان را
به ضیافتی هرچند مختصر دعوت میکند. آقا سعید میگوید با ظرف غذا بیرون
نروید مردم فکر میکنند اینجا کافه است.ایران