موسی زرگر از ریشسفیدان و پیشکسوتان بااخلاق جامعه پزشکی است او دومین وزیر بهداری ایران بعد از انقلاب است.
شفا آنلاین:«من خیلی به شعر مخصوصاً به حافظ علاقه دارم وقتی به درونم مراجعه میکنم به این شعر حافظ میرسم:
به گزارش
شفا آنلاین:به نقل از سپید عمر بگذشت به بیحاصلی و بوالهوسی ای پسر جام میآمده که به پیری برسی یعنی
تا به پیری نرسی، چیزی نمیشوی که البته منظور پیری در جوانی است. حافظ
همزمانی که حضرت خضر با ایشان روبرو شد، حافظ شد و تا آن زمان حافظ نبود.
بنابراین به پیری رسیدن کار بسیار مشکلی است.»
موسی
زرگر از ریشسفیدان و پیشکسوتان بااخلاق جامعه پزشکی است او دومین وزیر
بهداری ایران بعد از انقلاب است. یکی از پزشکانی که سهم زیادی در تربیت نسل
جدیدی از جراحان دارد، حالا در آستانه 81 سالگی بیمار است و چندان حال
خوشی ندارد . نگاهی گذرا به زندگی او نشان میدهد که هرچند او فرد صاحب
سبکی در سیاست بوده است، اما هیچ موقع در انتخابات خود و جاهایی که وابسته
به تصمیمگیری ایشان بوده است، بر اساس خط سیاست عمل نکرد. بلکه همه این
تصمیمات بر اساس عدالت و مصالح ملی بوده و همه به این موضوع اذعان دارند که
دکتر زرگر هیچوقت خطی و گروهی حرکت نکرده است.او بیش از 45 سال در
بیمارستان سینا کارکرد و همیشه به حسن اخلاق و نیکرفتاری و نیک منشی شهره
بوده است. او خودش میگوید:(این الگو را من از برادرم دکتر شیبانی یاد
گرفتم. دکتر شیبانی درجایی که غیبت باشد نمینشیند و میرود. من از او یاد
گرفتم که هیچوقت نسبت به افراد بدبین نباشم و حرفهایم را روبه روی آنها
بگویم. این اصل اساسی اسلام است. چراکه غیبت کردن مانند خوردن گوشت میت
است.)
این
مطلب به پاس بیش از 50دهه طبابت مردی است که بی هیچ چشمداشتی به قداست
حرفهاش پایبند ماند. این زندگینامه به دلیل کسالت استاد با کمک از سایر
منابع مکتوب درباره ایشان تدوین شده است تا بتواند معرفی و یاری از شخصیت
علمی ایشان باشد.
در سال 1314 دریکی از روستاهای کوچک شهریار به نام حصار طهماسب به دنیا
آمد. تا 10 سالگی درهمان روستا بزرگ شد. آن زمان هیچ روستایی مدرسه نداشت.
پدرش مکتبخانهای در آنجا دایر کرد و از سرخه سمنان یک مدرس (مکتب دار)
آمد و معلم شد که نامش میرزا سلیمان سرخهای بود. تا 10 سالگی در آن
مکتبخانه انشاء، املا، فارسی، عربی و قرآن را کامل خواند و بعد معلم به
علت ابتلا به مالاریا فوت کرد. بعد از ایشان دو معلم دیگر آمدند که در آنجا
دوام نیاوردند و به همین خاطر پدر مجبور شد برای ادامه تحصیل آنها را به
تهران بیاورد.
وقتی
به تهران آمد در امتحان ورودی مدرسه شرکت کرد و همان زمان در کلاس سوم
ابتدایی قبول شد و بدین ترتیب کلاس اول و دوم ابتدایی را رد کرد. پس از
اتمام دوره ابتدایی در مدرسه شریعت، به دبیرستان مروی رفت و پسازآن، همان
سال اول در کنکور دانشکده پزشکی پذیرفته و وارد این دانشکده شد. او درباره
علت علاقهمندیاش به رشته پزشکی میگوید:
«در
آن زمان اصولاً پزشک شدن یک ارزش بود و مرتب به ما در منبرها میگفتند «
علمالادیان و علم الابدان» یعنی علم الابدان بهعنوان دومین علم مطرح بود.
برخی از پزشکان نیز میگفتند علم الابدان و پسازآن علمالادیان یعنی پزشک
شدن یک ارزش بود. گذشته از اینکه پزشکان صاحب زندگی مرفهی میشدند و هرکسی
دنبال این است که چنین زندگی برای خودش تهیه کند؛ بنابراین من هم به پزشکی
یا علم الابدان علاقهمند شدم. من تنها فرزند خانواده بودم و وقتی کوچک
بودم، دو برادرم را از دست دادم. این موضوع هم برای من انگیزهای بود که به
دنبال پزشکی بروم.
سال 1333 وارد دانشکده پزشکی شد و در سال 1340 فارغالتحصیل شد. پسازآن،
بلافاصله بهعنوان دستیار جراحی بیمارستان سینا پذیرفته شد. سال 1341
بهعنوان دستیار جراحی عمومی در بیمارستان سینا مشغول شد و پسازآن موفق به
کسب مدرک فوق تخصص جراحی قفسه سینه شد.»
در
همان سالها مانند بسیاری دیگر از پزشکان آماده رفتن به آمریکا شد و در
امتحان ECFMG شرکت کرد. در این امتحان بهاتفاق دکتر سیم فروش که آن زمان
اینترن او بود، قبول شدند.
زرگر
درباره اینکه چگونه توانست رزیدنت بیمارستان سینا شود میگوید: «رزیدنت
شدن در بیمارستان سینا نیز ارزشمند بود و هم اینکه بسیار مهم بود. از سویی
دیگر، پدر و مادرم فرزند دیگری نداشتند، بهخصوص مادرم از اینکه من به
آمریکا بروم، بسیار اظهار ناراحتی میکرد و این بود که من دستیاری
بیمارستان سینا را به آمریکا ترجیح دادم. از سال 1340 تا حدود سه سال پیش
که بازنشسته شدم، در بیمارستان سینا بودم؛ یعنی بیش از 45 سال در بیمارستان
سینا کارکردم. البته اواسط کارم نماینده مجلس نیز بودم، اما بازهم
بیمارستان سینا را رها نکردم. من پارتی نداشتم و پدرم فردی روستایی ولی
بسیار منضبط بود. نوشتن و خواندن هم بلد بود و بسیار خوب قرآن میخواند. او
بدون اطلاع من به سراغ پروفسور عدل میرود و به او میگوید میدانم پسرم
در امتحان دستیاری بیمارستان سینا قبول نمیشود. برای اینکه میگویند شما
فقط پارتی دارها را قبول میکنید. من یک پسردارم و اگر قبول نشود به آمریکا
میرود. در آن صورت من و زنم تنها میمانیم. مردانگی بکنید و پسر من را
قبول کنید.» پروفسور عدل که مرد بسیار بزرگی بود، همان زمان گفت من باید
کپیه اش را بخوانم. منظور از کپیه برگه امتحانی بود. فردا به بیمارستان
نجمیه میرود و از معاون خود دکتر کیا فر میخواهد که ورقه موسی زرگر را
بیاورد. این فرد ازنظر تدین شخصی بسیار محترم و پدرش روحانی بود و مخالف
یهودیها نیز بود. وقتی میخواستم امتحان بدهم به من توصیه کردند که بالای
ورقهام بسمالله بنویسم. چون نامم موسی بود، به من گفتند که تصور میکند
یهودی هستی و حتماً قبولت نمیکند. پدرم به ایشان گفته بود که پسرم
میگوید، امتحان شما را 20 میشود. ورقه امتحانیام را مطالعه کردند و
دیدند 10 سوال را کامل نوشتهام. این سوال را صریحاً نپرسیده بود، ولی
تلویحاً به این موضوع اشاره کرد که چرا نام من موسی هست. در پاسخ گفته
بودند چون امام هفتم ما، امام موسی کاظم (ع) است، نام فرزندم برگرفته از
نام ایشان است، ضمن اینکه مسلمانان حضرت موسی (ع) را نیز قبول دارند.
بدین
ترتیب زرگر رزیدنت بیمارستان سینا شد و سال 1344 دستیار بیمارستان امام
خمینی (ره) شد. سه سال دوره دستیاری قفسه سینه را سپری کرد و در همان
زمان در بیمارستان مسلولین، جراحی ریه و سل انجام میداد. سه سال بعد
دوباره به بیمارستان سینا بازگشت و درزمینه تروما فعالیت کرد. زرگر درباره
اینکه چرا تروما را انتخاب کرد میگوید:
«آن
زمان کلمه تروما برای پزشکان نیز آشنا نبود. طوری شده بود که یکی از
دوستان به نام دکتر جزایری نام من را پدر تروما گذاشته بود و این به این
دلیل بود که من مرکز تحقیقات تروما را دایر کردم و تصمیم داشتم در
بیمارستان سینا بخش تروما را دایر کنم که بودجه نرسید و فقط 14 طبقهای را
که در بیمارستان سینا بود تعمیر کردم. شکل فعلی بیمارستان سینا نتیجه زحمات
چندین ساله من است که شاید بیشتر از 10 سال طول کشید.»
زرگر میگوید بیشترین استادی که نقش الگو را برایش داشته پرفسور عدل است.
«پروفسور
عدل خصوصیتی داشت که تقریباً حالت تربیت نظامی به دستیارانش القا میکرد.
بهطوریکه رزیدنت سال دو ناچار بود به رزیدنت سال سه احترام بگذارد. تنها
احترام من به استاد نبود، احترام اینترن به رزیدنت هم وجود داشت. اینیک
فرمول کلی بود که آن مرحوم در آنجا دایر کرده بود و همیشه حق را به کسی
میداد که سطح علمیاش بالاتر بود؛ بنابراین استادان من دکتر کیافر، دکتر
نصیرپور، دکتر افراسیاب، دکتر فلسفی و سایر اساتید بودند که اکثرشان فوت
کردند ولی دکتر فلسفی هنوز زنده است. این اساتید همیشه مورداحترام من بودند
و همیشه سر نماز برایشان دعا میکنم.»
او
بعدها استادیار و پسازآن دانشیار و مدیر گروه شد، بین 13 تا 15 سال مدیر
گروه جراحی بود. بسیاری از جراحان کنونی از شاگردان همین دوران از زندگی او
محسوب می شوندمانند دکتر جعفریان که در حال حاضر رئیس دانشگاه علوم پزشکی
تهران است، دکتر ظفر قندی، دکتر یعقوبی، دکتر احمدی، دکتر سلیمی، دکتر
معینی، دکتر روفیگری، دکتر عباسی هم ازجمله این اساتید هستند.
موسی زرگر مهمترین اتفاقات دوران مدیریتش در گروه جراحی را تربیت جراحانی زبردست میداند و میگوید:
«مهمترین
تحول این بود که جراحان توانمند تربیت کردم، نه جراحان تئوریک؛ یعنی
جراحانی تربیت کردم که دست جراحی قوی دارند. روی این موضوع تاکید زیادی
داشتم که تعداد اعمالی که اینها در طول دوران دستیاری انجام میدهند،
بسیار زیاد باشد. برای همین بسیار سختگیر بودم که این دانشجویان در
کلاسهای تئوری شرکت کنند و در کشیکها نیز همه ساعات در اتاق عمل یا بالای
سر بیمار باشند. رفتاری که من با بیماران داشتم، رفتار دکتر قریب بود. از
مرحوم دکتر قریب یاد گرفته بودم که هرچقدر به دستیاران سخت بگیریم تا بیشتر
با بیمار سروکار داشته باشند، در آینده انسانهای بزرگی میشوند. من روی
این مسئله خیلی پافشاری میکردم که هم دستیاران، خوب درس بخوانند و هم خوب
کار جراحی را انجام دهند.
سه نفر را برای شروع آموزش لاپاراسکوپی انتخاب کردم تا دوره ببینند که یک
نفر از آنها دکتر یعقوبی بود که هنوز هم هست. پسازآن، لاپاراسکوپی در
سایر بیمارستانها دایر شد، مانند بیمارستان امام خمینی (ره) و شریعتی که
دکتر سروش الآن در آنجا لاپاراسکوپی انجام میدهد. درواقع، لاپاراسکوپی
زاییده دوره مدیریت من بر گروه بود.»
زرگر در کنار وجهه علمیاش همیشه چهره سیاسی هم داشت. او درباره اینکه چگونه وارد عرصه سیاست شد میگوید:
«در
دوره تحصیل در دبیرستان، با گروههای سیاسی ازجمله آیتالله کاشانی و دکتر
مصدق آشنا شدم. من همه وزرای مصدق را میشناختم. چون در بیمارستان نجمیه
کار میکردم و این بیمارستان متعلق به نجم السلطنه مادر دکتر مصدق و فرزند
ایشان، غلامحسینخان مصدق متولی این بیمارستان بود. درنتیجه همه وزرای
مصدق ازجمله دکتر شایگان، مهندس ادیبی و مکی به این بیمارستان مراجعه
میکردند. من هم که در آن زمان دوره دستیاری را سپری میکردم، در آنجا کشیک
میدادم. در مصاحبه دیگری که انجام دادم، کاملاً شرح دادم که این آقایان
چه کسانی بودند و چهکارهایی برای ملی شدن نفت کردند و بعداً چه
فعالیتهایی برای انقلاب کردند. همه اینها صحبتهای بسیار طولانی است که
در اینجا قابل مطرح نیست. در مصاحبهای که به دستور مقام معظم رهبری از من
به عمل آوردند، همه اینها را گفتهام و همین الآن هم این نوشته در دست یکی
از اقوام است که قلم بسیار خوبی دارد. قرار است بر اساس آن، 4 جلد کتاب در
رابطه با فعالیتهای علمی و سیاسی من به رشته تحریر درآید. (اولین روزی که
وزیر شدم مصادف بود با تسخیر لانه جاسوسی و بهعنوان وزیر به اولین جایی
که رفتم لانه جاسوسی بود که این به دیدگاه سیاسیام بازمیگردد. زمان ملی
شدن صنعت نفت نیز کلی کتک خوردم و راهپیماییهای بسیاری رفتم.
روز
30 تیر میدان بهارستان بودم. در دوره 40 ساله فعالیتهای سیاسیام، سه
دوره نماینده مجلس و هیئترئیسه و همچنین رئیس دفتر بینالمجالس بودم.
باوجوداینکه قبل از انقلاب اجازه نداشتم به هیچ کشوری بروم و فقط توانستم
مکه بروم، ولی بعدازآنقلاب چون رئیس دفتر بینالمجالس بودم، تقریباً به هر
کشوری که بینالمجالس در آن تشکیل میشد رفتهام.»
او
دومین وزیر بهداری بعد از انقلاب است. سال 58 دکتر سامی که استعفا میدهد
او به وزارت میرسد، منصبی که زرگر میگوید بهاجبار آن را قبول کرده است.
«زیر
بار وزارت نمیرفتم، من را خدمت حضرت امام بردند. مرحوم دکتر بهشتی و
مرحوم دکتر باهنر میخواستند هر طور که شده من را وزیر کنند و من را نزد
امام خمینی (ره) بردند. امام پرسید فرزندم چرا قبول نمیکنید؟ گفتم شما
فرمودید تا تزکیه نشدید پست قبول نکنید و من هنوز تزکیه نشدهام؛ بنابراین
پست قبول نمیکنم. در ثانی من اصلاً وزارت بلد نیستم. ایشان از مرحوم دکتر
بهشتی پرسید، چرا شما اصرار دارید ایشان وزیر شوند؟ فرزندم شفاف میگوید که
تزکیه نشده است و نمیتواند پست قبول کند. مرحوم دکتر بهشتی گفت ایشان خیر
الموجودین و بهترین است؛ بنابراین ما میخواهیم وزیر شوند. دکتر باهنر هم
تاکید کرد و من مجبور شدم به وزارتخانه بروم. البته امام گفت شما برنده
شدید، برای اینکه اگر کار خراب شود از قبل گفتید که کار بلد نیستید و اگر
خوب پیش برود یک ثواب برای شما است و یک ثواب برای ما. همین الآن هم که به
80 سالگی رسیدهام، فکر نمیکنم تزکیه شده باشم. تزکیه شدن پیرایش از همه
خواستههای درونی و داشتن یک زندگی معنوی است. دوست داشتن اسلام به معنای
واقعی کلمه است و کسی که تزکیه شده باشد، حاضر است خون خود را درراه اسلام و
جهاد اهداء کند. تزکیه ازنظر اخلاق و بینش بسیار مفصل است ولی تا وقتیکه
فردی حاضر نشود خود و خانوادهاش را فدای اسلام کند، هنوز تزکیه نشده است.
از
کسانی که دیدم و عاشقشان بودم و دوست داشتم الآن زنده بودند و بهعنوان
رئیسجمهور حضور داشتند، مرحوم چمران، مرحوم رجایی و مرحوم صیاد شیرازی
هستند که هر سه شهید شدند. این سه نفر برای من الگو بودند و از بین
روحانیون نیز الگوهای من حضرت امام خمینی (ره) و آیتالله دکتر بهشتی
بودند.»
او در بخشی از خاطراتش در مقطع انقلاب میگوید:
«اولین
مرتبهای که امام خمینی (ره) گرفتار بیماری شدند، در قم ساکن بودند و علما
مخالف آمدن امام به تهران بودند. ولی من به دلیل اینکه حال ایشان خیلی بد
بود، مصلحت ندانستم آنجا بماند. به همین دلیل شبانه با هلیکوپتر به آنجا
رفتیم. هوا بسیار بد بود و طوفان و تگرگ و برف میآمد. بالگرد نمیتوانست
حرکت کند و بهناچار ایشان را با آمبولانس به بیمارستان قلب شهید رجایی
منتقل کردیم. تا محل بهشتزهرا حال امام فوقالعاده وخیم و برای ما
ناامیدکننده بود ولی به آنجا رسیدیم، یکمرتبه حالشان بهتر شد و ضربان نبض و
مانیتورینگ خوب شد. با خوشحالی ایشان را به بیمارستان شهید رجایی آوردیم و
در بخش CCU بستری کردیم. در اینجا کلمهای هست که باید بگویم و حتماً ضبط
شود. مردم به بیمارستان آمدند و طوری ازدحام جمعیت شد که در بیمارستان به
آن بزرگی جای سوزن انداختن نبود. تعداد زیادی از افراد برای امام دعا و
گریه میکردند. از بیمارستان نمیتوانستم خارج شوم و به خانه بیایم، چون
اگر بیرون میآمدم، زیردست و پای مردم میرفتم! چهار روز نمیتوانستم از
بیمارستان خارج شوم و برای اینکه حساسیت مردم را کمتر کنم، به فکرم رسید
زمانی که حال امام بهتر شد، مصاحبهای انجام بدهد. امام در مصاحبه کلمهای
گفتند که حتماً باید ثبت شود تا برای آیندگان این خاطره باقی بماند. شروع
صحبت ایشان اینگونه بود. « بسمالله الرحمن الرحیم» سپس رو به من کردند و
گفتند، آقای وزیر این چیزهایی که برای من در اینجا تهیهشده است (منظورشان
تشکیلات CCU بود) برای همه مردم باید فراهم باشد این بود که به فکر رفتم چه
کنیم تا امکانات CCU که امام از آن برخوردار بودند، برای همه مردم فراهم
شود.»
او
در بخش دیگری از خاطراتش چنین می گوید: «من بهعنوان رئیس گروه بهداری،
هنگام ورود امام به ایران، عهدهدار پیشواز از ایشان بودم. همه ما برای
استقبال از حضرت امام به فرودگاه رفتیم و ایشان را به مدرسهای که دخترم در
آنجا درس میخواند، آوردیم و ایشان شب در آنجا بودند و تا دیروقت برای ما
صحبت کردند. چون آنجا کوچک بود، امام به مدرسه علوی منتقل شدند. در آنجا
برای رسیدگی به افرادی که به دیدار امام میآمدند و حالشان بد میشد، گروهی
تشکیل دادیم. این از فعالیتهای جزئی من بود.
در
جریان ورود حضرت امام به ایران، ایشان را به ترور تهدید کرده بودند. برای
همین یک بیمارستان سیار تهیهکرده بودیم. این بیمارستان، مجهز به تخت عمل،
سرم و هر چیزی بود که برای جراحی لازم است. آن زمان، پسرم 14 ساله بود و
روی کاپوت آمبولانس نشسته بود و گاهی اوقات تلویزیون تصویر آن را نشان
میدهد. در استقبال از امام، دست و پای تعداد زیادی از افراد در اثر هجوم
جمعیت شکسته شد که ما همه آنها را به بیمارستان سینا آوردیم.»
در اولین دوره مجلس بهعنوان رئیس دفتر بینالمجالس به کوبا رفت و با فیدل کاسترو ملاقات کرد. او درباره این دیدار میگوید:
«کاسترو
دو سوال از من پرسید، اول از من پرسید شما که پزشک هستید و پزشکان هم
زندگی مرفهی دارند چرا به دنبال این آخوندها راه افتادید؟» (چند روحانی با
ما بودند) گفتم انگیزه ما در انقلابمان برخلاف شما مسائل مادی نبود و مسائل
ما سیاسی بود. ما میخواستیم حکومت را از دیکتاتوری به دموکراسی تبدیل
کنیم و جمهوری اسلامی را تشکیل دهیم و این دلیل اول ما بود؛ بنابراین مسئله
اقتصادی مطرح نبود. دومین چیزی که به من گفت این بود که شما کمیتههای
انقلاب را درست کردید. از من به شما نصیحت که کمیتههای انقلاب را نبندید و
از قول من به امام بگویید که شمارا ترور میکنند. سیگارش را به من نشان
داد و گفت سیگار مرا 120 بار مسموم کردند تا مرا بکشند ولی موفق نشدند.»
او
ادامه می دهد:«بهداری در کوبا بسیار پیشرفته بود و فیدل کاسترو وزیر
بهداری را از کابینه بیرون آورده بود و معاون خودکرده بود. از او پرسیدم
چرا شما این کار را کردید؟ پاسخ داد، من دیدم مردم انقلاب میکنند و تیر
میخورند و میمیرند ولی عین خیالشان نیست. ولی تحمل این را ندارند که
فرزندشان مریض باشد ولی پزشک نداشته باشند. این بود که من وزیر بهداری را
معاون خود کردم. کوبا در آن سال در دنیا ازنظر بهداری و بهداشت سوم شده
بود. ایشان به بهداشت علاقه بسیاری داشت و خیلی به من توصیه کرد که به
مسئله بهداشت توجه کنم. »
زرگر در سال 1341 ازدواج کرد. او یک دختر و یک پسر دارد و درباره خانوادهاش میگوید:
«دو
فرزندم به همراه همسرم مجموعهای تشکیل دادند که با تمام سختیهایی که
امور علمی و سیاسی زندگی من داشت، ساختند؛ یعنی در این دوران هیچگونه
مشکلی در خانواده نداشتم. میتوانم بگویم خانوادهام همدلی و همرزمی با من
را به عهده داشتند. پسرم محافظ من بود و همیشه کلت به کمر داشت. او هیچ
کجا مرا رها نمیکرد و این در حالی بود که هنوز دوره دبیرستانش تمام نشده
بود. بعد از دبیرستان هم به سراغ خلبانی رفت و کار پرمسئولیت و سختی را
انتخاب کرد. مسئولیتش از من هم سنگینتر است چون او مسئول جان 300 نفری است
که در پرواز همراه او هستند ولی من در جراحی مسئول جان یک نفر هستم. هر
وقت شب برای پرواز میرفت، من بیدار میشدم و خیلی نگران پرواز ایشان بودم.
هرروز هم از او سوال میکنم که چه زمانی بازنشسته میشوید.»
زرگر
یکی از پیشکسوتان و بزرگان جامعه پزشکی است وتوصیهاش به رزیدنتهای جوان
این است که تلاش کنند در علم شایستگی بالایی داشته باشند. پزشکی یکروزه
تمام نمیشود و پزشک دائماً باید در حال مطالعه باشد. دوم اینکه علم ادیان،
واجب کفایی است یعنی معالجه کردن بیماران برای طبیب واجب است. پزشکان باید
طوری تربیت شوند که دنبال مادیات نباشند و کار را مردم پسندانه و
خداپسندانه انجام بدهند تا بتوانند بهعنوان پزشک تزکیه شده به جامعه خدمت
کنند.
تیر 1360، زمانی که آقای خامنهای ترور شدند زرگر یکی از پزشکانی بود که بلافاصله به تیم پزشکی پیوست. او درباره آن روز میگوید:
آقای
خامنهای در بیمارستان بهارلو بودند. پیش از رسیدن ما، پزشکان کارهای
اولیه را انجام داده بودند. بعد با بالگرد ایشان را به بیمارستان شهید
رجایی منقل کردیم. شب بود و دوباره خونریزی کردند؛ بنابراین برای بار دوم
جراحی انجام دادیم. وقتی آمدند تا با آقای خامنهای مصاحبه بکنند، ایشان
شعری خواندند که منتسب به شاعر شیرازی است و الآن نامش در خاطرم نیست. شعرش
این بود:
بشکست اگر دل من، به فدای چشم مستت
سر خم می سلامت، شکند اگر سبویی
6
تیر مقام معظم رهبری ترور شدند و 7 تیر حزب جمهوری اسلامی بمبگذاری شد.
ما نگذاشتیم تا امام خمینی (ره) این موضوع را بفهمند. خیلی اصرار داشتند که
شهید بهشتی را ببینند و ما مجبور شدیم که ماجرا را به ایشان بگوییم. چون
من وزیر شناختهشده و قدیمی بودم، قدیمیها من را میشناختند. هرکسی ترور
میشد، اول من را صدا میکردند. اولین کسی که ترور شد و بالای سرش حاضر
شدم، مرحوم مفتح بود. ایشان در بیمارستان امیراعلم بستریشده بود و من با
خود یک جراح مغز و اعصاب هم برده بودم. چون ایشان ضربهمغزی شده بود. مغز
دکتر مفتح را برای جراحی باز کردیم ولی متاسفانه نتیجهای نگرفتیم. بالای
سر شهید مطهری وقتی رسیدم که شهید شده بود. مرحوم هاشمی رفسنجانی را وقتی
ترور کردند، شهید بهشتی با من تماس گرفت و اطلاع داد. به بیمارستان شهدا
رفتم و ایشان را به اتاق عمل بردم و کبدش را که دچار جراحت شده بود، جراحی
کردم و خوشبختانه بهبود پیدا کرد. مدتها از جایی که بریدم، احساس سوزش و
شکایت داشت. مقام معظم رهبری هم در مسجد ابوذر دچار انفجار شده بود. من هم
بالای سر ایشان رفتم و متوجه شدم دست راستشان فلج شده است.»
او مهمترین رفتار حرفهای در پزشکی را محبت کردن به بیمار میداند و
میگوید: «من استادی داشتم که هر شب به بیماران سرکشی میکرد و من این
رفتار را از ایشان یاد گرفتم؛ بنابراین در بیمارستان سینا هر شب به
بیمارانم سرکشی میکردم؛ یعنی طبیب باید مراقب بیمارش باشد، از احوالش
کاملاً مطلع باشد و برای کوچکترین ناراحتیاش اقدام بکند. در نمایندگی
مجلس، تصویب قوانین و مراقبت از اجرای صحیح قوانین بسیار مهم است. چون با
کفر میتوان زندگی کرد ولی با بیقانونی نه.
قانون
بسیار محترم است و نماینده مجلس باید بیشتر از همه قانونی باشد، عدالت را
رعایت بکند و باصداقت به مردم خدمت کند. در وزارت، همان کاری که دکتر هاشمی
انجام میدهد، عالی است و منظور همین است. وزیر باید به تمام واحدهایش
سرکشی کند، هر کم و کاستی را تا جایی که میتواند برطرف کند و تمام تلاشش
را تا جایی که میتواند به کار ببرد تا مملکت را ازنظر بهداشتی حمایت کند.
تروما شتری است که در خانه هرکسی میخوابد. 16 سال در مرکز تروما کارکردم و
مقالات بیشمار و کتابهای بسیاری نوشتم. در آنجا بیان کردم که چطور
میتوان بیمار ترومایی را نجات داد. ضرورت نجات دادن مردم از تروما ایجاب
میکند تا کشور از جراح و متخصص تروما غنی باشد.»
زرگر در رابطه با تفاوت حال و گذشته میگوید:
زمانی
که ما در دانشگاه بودیم، تحصیلات بالینی قویتر بود. بهطوریکه از سال
دوم پزشکی به بیمارستان میرفتیم. آن زمان، تحصیلات بالینی را بسیار سخت
میگرفتند و وقتی علم پیشرفت کرد، بهناچار توجه به تئوری زمینهساز این شد
که از توجه به حوزه بالینی کاسته شود. روی این اصل اطبایی که فارغالتحصیل
میشوند، ازنظر بالینی بیشتر به وسایلی مانند سونوگرافی و رادیوگرافی
وابسته هستند. درصورتیکه زمان ما این چیزها نبود و تشخیص با دست و چشم و
گوشی و معاینه انجام میشد. به همین دلیل تشخیص پزشکان واقعاً بالینی بود
ولی الآن وابسته به ابزار بالینی است. درهرصورت، خواهناخواه پزشکی در دنیا
پیشرفت کرده است و دانشگاه ما هم ازنظر علمی سیر پیشرفت خوبی داشته است.
در این دانشگاه، مقالات خوبی به رشته تحریر درمیآید و تحقیقات خوبی نیز
انجام میشود. فقط اگر کمی ازنظر بالینی رسیدگی بیشتری شود، بهتر خواهد
بود.
تابهحال ندیدم کسی بدگویی من را کرده باشد. یک نفر بود که بدگویی من را
میکرد و معاونم بود. میخواست وزیر بشود ولی نشد و فکر میکرد دلیل وزیر
نشدنش من هستم. مرتب بدگویی من را میکرد. از من پرسیدند «نظر شما در مورد
ایشان چیست؟» گفتم ایشان در دوره معاونتش انسان بسیار مفیدی بود و من خیلی
از وجودش استفاده کردم.» گفتند، او خیلی از شما بدگویی میکند، گفتم حتماً
روزی پشیمان میشود، به خاطر اینکه من در آنچه او دوست داشت بشود و نشد،
تاثیری نداشتم درمجموع، هیچگاه بد کسی را نخواستم.