کد خبر: ۱۲۹۳۵۵
تاریخ انتشار: ۰۰:۴۵ - ۱۳ آبان ۱۳۹۵ - 2016November 03
من در دوران کودکی آرزو داشتم خدا شوم. دلم می‌خواست تمام آفرینش زیر نظر من باشد. یواش‌یواش دیدم که نمی‌توانم خدا باشم، تصمیم گرفتم انسان کامل و موجود برتری باشم.
فکر می‌کنید چرا این‌قدر موفق شدید؟
   شفا آنلاین:    من نمی دانم موفق شدم یا نه. ولی به تمام خواسته‌های ذهنی که در کودکی داشتم رسیده‌ام.

در عوامل چه آرزوهایی داشتند؟
      به گزارش شفا آنلاین،به نقل از سپید  من در دوران کودکی آرزو داشتم خدا شوم. دلم می‌خواست تمام آفرینش زیر نظر من باشد. یواش‌یواش دیدم که نمی‌توانم خدا باشم، تصمیم گرفتم انسان کامل و موجود برتری باشم. مثل رستم. حتی شده عدالت را بازور بر پا کنم. رستم در خاطرات ما ایرانی‌ها نقش پررنگی داشت. برای من رستم نقش قوی‌ترین مرد روی زمین را داشت.

یادتان هست که آرزوی خدا بودن را در چندسالگی داشتید؟
       بله. من خاطرات کودکی‌ام را خوب به یاد دارم. خیلی از خاطراتم را از سن کم به یاد دارم پدرم که زنده بودند خاطرات من را تائید می‌کردند و همیشه تعجب می‌کردند که من چگونه آنها را به یاد دارم.

قدیمی‌ترین خاطره‌ که یادتان هست چیست؟
       یادم می‌آید وقتی کودک بودم زیاد می‌دویدم. فکر کنم بیش‌فعال بودم، پدرم صندوقی داشت که من را به آن می‌بست تا فرار نکنم. من همان صندوق را هم دنبال خودم می‌کشیدم و درمی‌رفتم.

از کجا باشخصیت رستم آشنا شدید؟
       آن زمان همه شاهنامه می‌خواندند. شاهنامه جزئی از سنت‌هایی بود که جاری بود. متنی خوش‌آهنگ و با ریتم بود که یک حس حماسی عجیبی برای ما داشت، شاهنامه‌خوانی همه‌جا رواج داشت. تنها سرگرمی ما همین چیز‌ها بود. نه تلویزیون بود نه رادیو. تنها سرگرمی ما آوازهای محلی شاهنامه‌ای بود که پدرم می‌خواند، شخصیت‌ها را معرفی می‌کرد که این کیست و آن‌یکی چه‌کاره است، این‌ها تجلی ذهن من بودند که انسان می‌تواند قدرتمند باشد و کار‌های بزرگی بکند. به‌طور عجیبی داستان‌های شاهنامه در ذهنم رسوخ کرده بود مثلاً اصلاً دوست نداشتم که رستم ضربه آخر را به سهراب بزند چون رستم برایم یک اسطوره قهرمانی بود و ما با این تصورات و ذهنیت‌ها بزرگ می‌شدیم. بعد کم‌کم اسطوره‌های مذهبی‌ای مثل حضرت علی و امام حسین(ع) به یاری تکامل ذهنی من آمدند. شاید اولین باری که رادیو به آن منطقه آمد، عموی من یکی از این رادیوها آورد و فقط برای اخبار بازش می‌کرد، اخبار مربوط به جنگ کره‌ای‌ها که من حدود چهار یا پنج سالم بود. جنگ کره شمالی و جنوبی بود.

دقیقاً کجا به دنیا آمدید؟
       ده سینی. چهارمحال بختیاری. این ده با قاطر با اولین جایی که حیات وجود داشت که بتوان کمکی گرفت ده دوازده ساعت فاصله داشت.

دبستانتان را آنجا شروع کردید؟
       ما دبستان نداشتیم. مکتبی بود که یک ملا در آن درس می‌داد. در مکتب هم هرکسی حق نداشت درس بخواند.

پدرتان جزو بزرگان منطقه بودند؟
       بله جزو بزرگان بود.

متمول هم بودند؟
       نه اصلاً. آن زمان که سرمایه‌داری وجود نداشت. زندگی کشاورزی بود و متمول‌ترین آدم‌ها کسانی بودند که مثلاً دو قطعه زمین، دو اسب یا چند گوسفند داشتند، البته به این‌ها متمول نمی‌گفتند، آن‌ها کشاورزان مرفه و یا زمین‌دار بودند. لفظ سرمایه‌داری وقتی وارد ادبیات ما شد که سرمایه‌داری به وجود آمد. ازآنجایی‌که پدر من مغزش خوب کار می‌کرد، همه را در رفاه و منفعتی که می‌برد شریک می‌کرد و از این بابت من را خیلی تحت تاثیر قرار می‌داد.

یعنی انسان بخشنده‌ای بودند؟
       شاید چیزی بیشتر از بخشندگی در وجودش بود. ایشان شکارچی خیلی خوبی بودند. مثلاً وقتی به شکار می‌رفتند بهترین قسمت شکار را به زنانی می‌دادند که آبستن بودند یا کسانی که بیمار و محتاج بودند. حتی اگر همسر خودش آبستن بود بین او و یک زن غریبه شکار را به زن غریبه می‌داد و این همیشه باعث شکایت مادرم بود که می‌گفت؛ پدرت آن زن را به من ترجیح می‌دهد. درحالی‌که ترجیح نمی‌داد بلکه به نیازمندان اهمیت می‌داد.

       وقتی رادیو آمد، من خیلی کنجکاو بودم ببینم این رادیو چرا وقتی بازش می‌کنند صدا می‌دهد و وقتی بسته می‌شود ساکت است. پیش عمویم که می‌رفتم و علت را می‌پرسیدم می‌گفت؛ گفتن الآن دیگر برنامه تمام‌شده! و اجازه نمی‌داد موسیقی زیاد گوش کنیم. چندان از موسیقی خوشش نمی‌آمد. اخبار گوش می‌کردیم که مربوط به جنگ کره بود. طوری راجع به کمونیست‌ها صحبت می‌کردند که من فکر می‌کردم کمونیست‌ها آدم‌خوار هستند. از پدرم هم که چیزی می‌پرسیدم می‌گفت؛ خودت باید بزرگ شوی تا بتوانی این مسائل را بفهمی.

مدرسه‌ای که در روستای‌تان ساخته شد هم کار پدر شما بود؟
       مکتب که می‌رفتیم فقط قرآن یادمان می‌داد. پدرم ترتیبی دادند که تمام کسانی که می‌توانند، بدون در نظر گرفتن فاصله طبقاتی به مکتب بیایند و در س بخوانند. زمانی احساس کرد که این ملا دیگر کاربرد ندارد. به کردستان رفت و معلمی را از شهر به ده آورد که به بچه‌ها درس بدهد. گفتند خانه لازم داریم، پدرم خانه خودش را خالی کرده و ما برای زندگی به خانه‌یکی از رعایا رفتیم. خانه را هم به مدرسه تبدیل کردیم. من هنوز هم به همان خانه و همان روستا می‌روم در آخرین سفرم یکی از مریض‌هایی که پیشم آمد دختر همین خانواده بود که ما هم‌خانه ‌ایشان شده بودیم و خیلی باهم بازی می‌کردیم.

       پدر حس کرد که من آن‌قدر بزرگ شدم که می‌توانم به شهر بروم و درس بخوانم. نزدیک‌ترین شهر به ما بروجن بود. شبی که من وارد آن شهر شدم روشنایی زیادی بود به پدرم گفتم این‌ها چیست؟ گفتند برق است، گفتم برق چیست؟ گفتند حالا بعداً برایت توضیح می‌دهم. آن موقع من برای اولین بار برق را دیدم که با یک سوییچ همه‌جا روشن می‌شد.

یعنی تا آن زمان برق را ندیده بودید؟
       نه. من حتی ماشین را هم در ده‌سالگی دیدم. هواپیما را دیده بودم که از بالای سرمان رد می‌شد اما ماشین را تابه‌حال ندیده بودم.

چندساله بودید که به بروجن رفتید؟
       یازده سال

یعنی شما تا آن زمان برق و اتومبیل را ندیده بودید؟
       نه. برقی وجود نداشت ما تا همین پنج سال پیش در ده برق نداشتیم.

چند خواهر برادر دارید؟
       یادم نیست! مادرم می‌گفت 16 تا زایمان کردم. من هفت هشت نفرشان را یادم هستم. چهار پسر بودیم و سه دختر. بقیه یا سر زایمان رفتند یا براثر حادثه. مثلاً یادم هست که می‌گفتند یکی از بچه‌ها رختخواب روی سرش افتاده و براثر خفگی مرده است.

الآن چند خواهر برادر هستید؟
       چهار پسر دو دختر

اینکه شد شش نفر؟
       بله گفتم که دو نفرشان جلوی چشمم مردند. یکی از آن‌ها هم تریاک خورد و مرد.

تریاک کجا بود؟
       در آن زمان بهترین نوع پذیرایی بود، طوری که در قندان مقابل میهمان می‌گذاشتند. یک‌تکه افتاده بود و آن طفلک هم خیلی کوچک بود و نمی دانست آن را خورد. اسمش جمشید بود. آن موقع دکتری نبود یا بلد نبودند معده‌اش را شست‌وشو دهند. بچه از دست می‌رود. خب تعداد زایمان‌ها بالابود. همین دو هفته پیش که آنجا بودم خانمی 52 ساله آمد از او پرسیدم چند بار زایمان کردید؟ گفت 19 بار. گفتم چند نوه‌دارید؟ گفت 28، وقتی پرسیدم چند نتیجه دارید؟ گفت نمی دانم؛ یعنی یادش نبود. شاید برای شما باورکردنی نباشد.

واقعاً باورش سخت است 52 سال سنی نیست.
       بله. یعنی تقریباً ایشان از ده دوازده‌سالگی باردار شده بودند. اگر حساب کنید هر دو سال یک‌بار باردار بوده‌اند. ببینید ما در چنین فرهنگی زندگی می‌کردیم. هنوز هم در بعضی جاها این سنت مرسوم است که فرزند بیشتر زندگی بهتر. همچنان داشتن فرزند زیاد و اولاد پسر افتخار بود و دخترزایی ننگ. در چنین فضایی پدرم با این طرز فکر مبارزه کرد و با زور دخترها را هم به مدرسه آورد. دخترعموها و خواهران من هم به مدرسه ما آمدند و ما پا به‌پای هم‌درس خواندیم. چه‌بسا دختران و پسرانی که ادبیات داستانی آن زمان را آموختند از برخی از افراد تحصیلکرده و متمدن امروزی جلوتر باشند. بالاخره به بروجن آمدیم.

هر چهار برادر به بروجن آمدید؟
       نه یکی از برادرانم شیر‌خوار، یکی نوپا و دیگری هشت سالش بود. من و برادرم که در سن مدرسه بودیم رفتیم مدرسه.

       بروجن هوای خیلی سردی داشت. هیچ‌وقت یادم نمی‌رود من و برادرم اسکندر یک روز صبح در حال رفتن به مدرسه بودیم. به او گفتم اسکندر چه طوری؟ دیدم حرف نمی‌زند. از شدت سرما آب بینی و لب‌هایش به هم چسبیده بود. بغلش کردم و به خانه رفتیم و او را کنار کرسی نشاندم. آن روزبه مدرسه نرفتیم.

پدر و مادرتان هم به بروجن آمدند؟
       بله. مادرم یک زن کاملاً روستایی بود و پدرم فرد به‌روزتری بود و برای کار به شهرستان‌های مختلف می‌رفت.

شغل پدرتان چه بود؟
       مامور آمار بودند.

پس پدرتان یک فرد تحصیلکرده بودند؟
       بله. پدرم با سپهبد بختیار و شاپور بختیار هر سه باهم همکلاس بودند. شاپور بختیار رئیس ساواک بود یعنی قدرتمند‌ترین مرد دولت محمدرضا شاه بود. شهرکرد که بود به دلیل نسبت خیلی دوری که با خوانین آنجا داشت قرار بود هر سه نفرشان را برای ادامه تحصیل به فرانسه بفرستند ولی پدرم به دلیل علاقه‌ای که به اسلحه داشت فرار می‌کند و می‌گوید علاقه‌ای به درس خواندن ندارد، بااین‌حال تحصیلات آکادمیک آن زمان را داشت. بعدها هم مطالعه زیادی داشت. ایشان کتاب‌های ارزشمند و کتابخانه پرباری داشت.

آن کتابخانه الآن کجاست؟
       در همان ده در همان خانه پدری.

یعنی شما بعدازاین همه‌سال آن خانه و آن کتابخانه را حفظ کرده‌اید؟
       بله. خودم هم یک کتابخانه به اسم خودم در آنجا تاسیس کردم. یعنی به‌غیراز کتابخانه‌ای که به نام پدرم هست. البته قابل‌استفاده برای عموم نیست ولی همسر دومشان خیلی خوب آن را حفظ کرده است. بعد از فوت مادرم پدرم ازدواج مجدد کرد و هنوز بعد از 15 سالی که از فوتش می‌گذرد در خانه پدرم به روی مردم باز است و همسر دومش یک بی‌بی کامل و قابل‌احترام است. من هم در همان روستای پدری‌ام یک کتابخانه عمومی ساختم و یک سالن عمومی به نام پدرم وقف کردم. الآن مردم برای مراسم ختم و عروسی از آن سالن استفاده می‌کنند. روستای مایکی از خوش آب و هواترین روستاهای دنیاست. من تمام سوئیس و آلمان را گشته‌ام و این را می‌گویم.

چرا هنوز این‌قدر به روستایتان پایبندید؟
       من لذت می‌برم. شایدباورنکنیدولی وقتی به روستای خودم برمی گردم حتی ازبوی بد بیمارهایم لذت میبرم. من اعتقاد دارم که آن بوی طبیعی بدن آدم است نه ادکلن که بوی مصنوعی است. من از بودن با آن مردم لذت می برم.

همان دوران که در همان کوچه پس کوچه های روستای‌تان بازی می کردید، فکر می کردید که روزی دکترعکاشه امروز شوید؟
       خیلی بیشتر از آن دلم می خواست. از پزشکی بدم می آمد. اصلاً به آن فکر نمی‌کردم وقتی دیدم که نمی توانم رستم شوم دوست داشتم اقتصاد دنیا را متحول کنم و اقتصاد سیاسی بخوانم.

خیلی جالب است بچه‌ای روستایی با این همه بلند پروازی و آرزوهای دورو دراز
       من به خیلی از آرزوهایم رسیدم.

چرا پزشک شدید؟
       وقتی بروجن بودم خیلی خوب درس می خواندم و بعدپدرم مارابه اصفهان برد و من همان سال که ششم بودم شاگرد اول کل شهر شدم، ولی بعدوضع مالی پدرم به‌هم ریخت و مجبورشدیم به بروجن برگردیم و من سه سال دبیرستان را خیلی به سختی گذراندم.

از نظرمالی تحت فشار بودید؟
       نه. یک مشکلات قومی قبیله ای بود و یک جو بختیاری آزاری به وجود آمده بود و که این شاید یکی از بهترین شانس‌های من بود. چون مجبوربودم ازمدرسه بلافاصله به خانه برگردم. قصه های شب گوش می کردم و بعد کتاب می خواندم. هفته ای سه تا چهار کتاب می خواندم. کتاب اتللو را کلاس سوم دبیرستان که بودم خواندم. بینوایان و خیلی کتاب‌های خوب دیگر.

در آن سال ها بروجن کتابخانه‌ای به این خوبی داشت؟
       در مدرسه مان چند معلم فرهیخته و فوق العاده داشتیم که آنها کتابخانه خوبی برای مدرسه درست کرده بودند. معلم انشایی داشتیم که سر کلاس به ما می‌گفت شعرعقاب خانلری را بخوانید و بگویید هدفش از این شعر چه بوده. ببینید یک معلم چه بینشی می توانست به ما بدهد؟ یا کتاب هایی به ما معرفی می کرد که بخوانیم مثل (محمد پیامبری که از نو باید شناخت). کلاس هفتم بودم که به دایی‌ام گفتم بوف کور را از اصفهان برایم بخرد و بفرستد و هنوز در کتابخانه ام دارم.

       هیچ‌وقت وضعیت مالی خوبی نداشتیم و اصلاحات ارضی که شد زمین‌هایمان هم به مشکل خورد و فقط حقوق پدرم مانده بود. بختیاری ها همیشه در هرم قدرت بودند و کلا قوم ناآرامی بودند و زیر بار حرف زور نمی‌رفتند.

 این ژن بختیاری بودن در شما کاملاً هویداست سرکش و بلند پرواز
       بله فکر کنم این ویژگی ها را داشتم و به شدت اهل رقابت مثبت بودم. دوست نداشتم کسی را زمین ببندم ولی خودم پیشرفت کنم.

حالا این بچه سرکش بختیاری چگونه سر از دانشکده پزشکی درآورد؟
       دبیرستانم که تمام شد دلم می خواست بروم اصفهان. پدرم خیلی موافق نبود چون می‌ترسید که بازیگوشی کنم ولی در نهایت پدرم راضی شد و ما رفتیم اصفهان و خانه‌ای گرفتیم و رفتیم برای ثبت نام دبیرستان سعدی که جزو بهترین مدارس آن زمان بود. وقتی ما رفتیم مدیر مدرسه به شدت مخالفت کرد و گفت به هیچ وجه امکان ثبت‌نام وجود ندارد و ظرفیت مدرسه تکمیل است وهرچه پدرم اصرار کرد فایده ای نداشت. گفتند ما از شهر خودمان ثبت نام نمی کنیم شما از بروجن آمدید می خواهید مدرسه سعدی هم ثبت نام کنید؟پدرم خیلی عصبانی شد و دست ما را گرفت و رفتیم اداره فرهنگ. اتفاقی که آن روز افتاد برای من در حد یک معجزه بود.

       وقتی رفتیم دفتر رییس اداره فرهنگ، پدرم شروع کرد به اعتراض که من کارمند دولتم واین چه وضعی است که نمی‌توانم بچه‌ام را ثبت‌نام کنم و کارتش را درآورد که به رییس نشان دهد. کارت از روی میز لیز خورد و به زمین افتاد. آقایی آنجا نشسته بود که کارت را از روی زمین برداشت.

       ماجرای ما را تا اینجا داشته باشید تا به عقب برگردیم. من 4 یا 5 سالم بود اطراف ده ما ماشینی رد نمی‌شد ولی پادگانی در آن اطراف بود که هفته ای چندبار یک هواپیمای نظامی برای آنها آذوقه و لوازم می آورد. یک روز که من در ایوان خانه مان بودم دیدم یکی از همین هواپیماها در آسمان آتش گرفت و سقوط کرد. خوب یادم هست که پدرم و چند نفر دیگر سریع سوار اسب شدند و رفتند و بعد از چند ساعت با دو خلبان زخمی و خونین برگشتند و آنها را نجات دادند و بردند تا پادگان.

       یکی از این خلبان ها همانی بود که کارت را از روی زمین برداشت و وقتی اسم پدرم را دیدو چون از طرفی عمویم خیلی معروف بود گفت؛ شما با موسی خان عکاشه آشنایی دارید و خلاصه صحبت رسید به آن سقوط و به رییس اداره فرهنگ گفت: «این مرد جان من را نجات داده و باید هر طوری که شده دبیرستان سعدی ثبت نام شود. خلاصه زنگ زدند به مدیردبیرستان و او گفت من یک فرصت سه ماهه می‌دهم اگر درسش خوب بود ثبت نامش می‌کنم وگرنه که باید به یک مدرسه دیگر برود. خلاصه من حسابی درس خواندم و ماندگار شدم.» همیشه دوست داشتم اقتصاد سیاسی بخوانم. یادم هست سر کلاس طبیعی« ابله» داستایوفسکی را می خواندم و اصلاً درس گوش نمی‌دادم. کتاب سیاست و اقتصاد دوران صفوی را هم در همان روزها خواندم.

پزشکی چه شد؟
       انتخابم بر اساس یک لجبازی بود ، دوستی داشتم که یک بار به من گفت تو نمی‌توانی پزشک شوی و من برای اینکه به او ثابت کنم، پزشکی شرکت کردم و همیشه سپاس‌گزار او و حالا پس از 50 سال از اینکه یک پزشک هستم لذت می‌برم.

       در سه دانشکده قبول شده بودم. دانشکده نفت و پزشکی شیراز قبول شده بودم ولی کنکور سراسری شرکت کردم و آمدم تهران .سال 1324 بود. وقتی جواب کنکور آمد روزنامه را که نگاه کردم دیدم اسمم نیست و زدم زیر گریه. بعد از چند دقیقه متوجه شدم که اسمم جز ده نفر اول است که من اصلاً اسامی برتر را ندیده بودم. خلاصه خیلی خوشحال شدیم و پدرم با وجودی که خیلی پول نداشت 650 تومان برایم فرستاد که آن زمان خیلی پول بود به آن نشان که یک کت و شلوار خیلی خوب خریدم 45 تومان. خلاصه برگشتم اصفهان و درس خواندم و درس خواندم و با خودم عهد بستم که به هرجایی که رسیدم به مردم محروم کمک کنم و و خوشحالم که تا امروز پای عهدم ایستاده‌ام.

       بعد از یک سال و چندماه وقفه تحصیلی بالاخره در سال 1351 به زور فشار خانواده دانشکده را به اتمام رساندم و بلافاصله با همسرم مریم ازدواج کرده وبه انتخاب خودم سربازی را در بلوچستان گذراندم.از آنجایی که منطقه خدمتی من در فقیرترین منطقه ایران بود که نه برق داشت و نه آب و نه امکانات درمانی کامل، از همسرم خواستم که پابه پای من به آن منطقه بیاید و اوبا عشق به من و عشق به خدمت به مردم شغل خود را که پرستاری سازمان تامین اجتماعی بود رها کرد و به من در درمانگاه سپاه بهداشت جالق بلوچستان پیوست و به‌خاطر علاقه هر دو به مردم تا سال 1352 در این درمانگاه محروم خدمت کردیم.

علاقه مردم به من و به خصوص همسرم که در جای جای آن منطقه زیر چادر در بیابان به تزریقات خانمها (به مردها اجازه تزریق نمی دادند)می پرداخت باعث محبوبیت آنچنانی ما شد و مردم آن منطقه بسیاری از فرزندانشان را به نام مریم به یاد خدمات او نام‌گذاری کردند.خرداد 1354 در یک شب گرم یکی از فرماندهان امنیتی نظامی منطقه به خانه من آمد و گفت بنا به ضرورت امنیتی و دستورات منطقه ای شما باید شهر سراوان رادر عرض دو هفته ترک کنید.

ترک بی موقع و ناخواسته شهر من را در شهرهای تهران ،اصفهان و شیراز سرگردان بی هدف و آواره کرد که به زعم ،عدو شود سبب خیر اگر خدا خواهد،فصل امتحانات دستیاری در همین سه شهر بود و من در هر سه شهر در امتحانات دستیاری(دستیار دوره تخصص)جراحی عمومی و سپس ارتوپدی ثبت نام کرده و علی رغم عدم مطالعه کلاسیک چندساله در بیمارستان شفا در دستیاری قبول شدم که باز هم به توصیه دوستان رشته ارتوپدی را پذیرفته و در آنجا تا سال 1358 که بود ادامه دادم.
غیر قابل انتشار: ۰
در انتظار بررسی: ۰
انتشار یافته: ۲
سارامرادی شاهقریه
|
Iran, Islamic Republic of
|
۱۶:۳۴ - ۱۴۰۲/۰۹/۱۲
0
0
سلام آقای دکتر خوب هستین من از اقوام شما هستم دختر مرحوم حاج شاهین مرادی
از مرادان خیلی خوشحال شدم سرگذشت زندگی شما را خوندم وانشالله همیشه سلامت وشاد باشین
ناشناس
|
Iran, Islamic Republic of
|
۱۸:۱۹ - ۱۴۰۳/۰۱/۲۸
0
0
سلام آقای دکتر من ژیلا اصلانی دختر کوچک اقا هومان اصلانی هستم افتخار میکنم که پدرم همچین پسر عمویی دارند انشالله سالیان سال سایتون مستدام باشه دوستون داریم
نظرشما
نام:
ایمیل:
* نظر: