شفا آنلاین>اجتماعی>زندگی چهره های شناخته شده عرصه فرهنگ و هنر مانند همه مردم زوایای پیدا و پنهان بسیاری دارد. اما نام این چهره اگر داود رشیدی باشد آشنایی با ابعاد کمتر بیان شده و علایق و تجربه های ناگفته اش شنیدنی تر هم می شود
به گزارش
شفا آنلاین، هنرمندی با تجربه سال ها حضور روی صحنه ها، در برابر دوربین سینما
و در قاب تلویزیون.
با مترجم، کارگردان و بازیگری مواجه هستیم که سیاست خوانده، با جامعه
شناسی آشناست و در اوج تحولات تاریخی- اجتماعی اروپا، وقایع متعدد را
مشاهده کرده. تجربه هایی که از او یکه ای منحصر به فرد در تاریخ هنر ایران
ساخته است در این گفت و گو، سعی کرده ایم زوایای دیگری از او را بروز و
ظهور دهیم.
در کودکی به چه شغلی علاقه داشتید؟
در
کودکی می خواستم راننده اتوبوس شوم! اما در دوران جوانی به تئاتر علاقه
مند شدم و بعد از آن تا پنجاه، شصت سالگی هر بار درباره این موضوع از من می
پرسیدند. پاسخ یک کلمه بیشتر نبود؛ تئاتر. البته بعدها همیشه علاقه داشتم
یک سالن تئاتر داشته باشم و مدیر هنری سالن خودم باشم که این علاقه همچنان
پابرجاست. اگر روزگاری در سینما و تلویزیون هم کار کردم از باب گذران زندگی
بود، وگرنه علاقه اصلی ام در کار در تئاتر بود. این روزها دوباره فکر می
کنم دوست دارم یک راننده باشم. (می خندد)
گویا به فوتبال هم علاقه مندید. بی تعارف بگویید آبی هستید یا قرمز؟
مردم
تمام نقاط جهان به فوتبال علاقه مند هستند و با گسترش تلویزیون در خانه ها
همه با لحظات نابی مواجه می شوند که به خصوص وقتی طرفدار یک تیم باشید،
هیجان ماجرا بیشتر هم می شود. وقتی با این پرسش که طرفدار کدام تیم هستید
مواجه می شوم لابد انتظار این است که با محافظه کاری بگویم تیم ملی، اما من
بی درنگ می گویم باشگاه پرسپولیس و رنگ قرمز.
البته
دوستی دارم که به من می گوید یک استقلالی پنهان هستم! چون زمانی که
پرسپولیس قهرمان لیگ شد من دوست داشتم تیم استقلال هم قهرمان جام حذفی شود
تا سهمیه حضور در جام باشگاه های آسیا را کسب کند. با این که همیشه
پرسپولیس را دوست داشته ام اما وقتی استقلال با یک تیم خارجی بازی دارد عرق
ملی ایجاب می کند آرزو کنم برنده از زمین خارج شود.
زمانی
هم علی فتح الله زاده، مدیرعامل وقت باشگاه استقلال از من برای حضور در
مراسمی دعوت کرد؛ همه شعار می دادند داود استقلالی خوش آمدی، خوش آمدی که
من نتوانستم چیزی بگویم! بعد هم پیراهن فرهاد مجیدی را به من دادند که به
او بدهم.
یعنی بروز ندادید پرسپولیسی هستید؟
نه اصلا امکان نداشت؛ چون هیچ راه فراری نبود. (با خنده)
علاقه به هنر از پدر به ارث رسید؟
پدرم
به موسیقی علاقه زیادی داشت و دوستان هنرمندش معمولا در خانه جمع می شدند و
همراه یکدیگر ساز می نواختند. خب معمولا در سفرها و ماموریت های کاری خارج
از کشور همراهش بودم. وقتی تحصیل تمام شد و به ایران بازگشتم تازه آن زمان
متوجه شدم پدرم با نام دیگری در اولین مدرسه آموزش تئاتر که روس ها در
ایران راه انداخته بودند ثبت نام کرده بود؛ خیلی به تئاتر علاقه داشت.
در
فرانسه دوستان ایرانی مثل جلال ستاری و خسرو سمیعی با من همراه بودند.
ستاری هم از جمله دوستانی بود که به تئاتر علاقه زیادی داشت. «مرید شیطان»
نوشته برنارد شاو و نمایش «بریتانیکوس» از راسین جزو اولین تجربه های
تئاتری ام در فرانسه بود.
زمانی
قرار شد کارگردانی کاری را انجام بدهم که به دلیل علاقه زیاد ستاری و خسرو
سمیعی از آنها درخواست کردم در نمایش برای سیاه لشگر همراهم باشند. جالب
این بود که فردای آن روز یکی از روزنامه های فرانسه عکسی از نمایش را در
صفحه نخست منتشر کرد و تصویر چهره جلال ستاری در مرکز کادر قرار داشت.
گویا اهل کشف چهره های جدید هم بوده اید.
در
ژنو با فرانسوا سیمون که یکی از تئاتری های مشهور در کشورهای فرانسوی زبان
بود کار کردم. وقتی قرار شد به ایران بازگردم سیمون گفت: چرا به
ایران می روی؟ آنجا شلوغ است؛ ولی تصمیم جدی بود. بعد از بازگشت به ایران و
استخدام در اداره هنرهای دراماتیک گروه «تئاتر امروز» را راه اندازی کردم.
همان
دوران بودکه یک روز دو جوان به دفتر آمدند و گفتند: می خواهیم در گروه شما
باشیم. دیدم جوان های واقعا علاقه مندی هستند، نقش های کوچکی در نمایش
«دیکته و زاویه» به آنها سپردم و خوشحالم که اشتباه نکردم. آن دو جوان که
داریوش فرهنگ و مهدی هاشمی بودند، بعدها نشان دادند که واقعا استعداد
داشتند.
به چه سبک موسیقی علاقه مند هستید؟
به
انواع موسیقی علاقه مندم، موسیقی کلاسیک غربی را بسیار دوست دارم و به
موسیقی اصیل ایرانی هم گوش می دهم اما در سفر موسیقی پاپ ایرانی گوش می
کنم؛ چون شاد و مفرح است.
شما نقش های منفی خاطره انگیزی را تا به حال ایفا کرده اید؛ بازی در چه نقش هایی ساده تر است؟
بازی
در نقش منفی ساده تر از نقش مثبت است. نقش منفی مثل بوم نقاشی می ماند که
قرار است با یک رنگ تمام شود و نقش مثبت بیشتر به بومی با مجموعه ای از رنگ
ها شباهت دارد.
خاطره جالبی از دوران فعالیت در سینما به یاد دارید؟
در
«کمال الملک» از ابتدا در این فکر بودم که چرا علی حاتمی من را برای ایفای
نقش انتخاب کرد؟ خودم را اصلا مناسب نقش نمی دانستم. جلال معیریان هم مدام
با موهای سرم بازی می کرد و می پرسید: آخه من با این موها چه کار کنم؟ در
همین حین بدون هماهنگی قبلی ماشین انداخت و تمام موهای سرم را کوتاه کرد!
(می خندد)
خلاصه
گریم شدم، لباس پوشیدم و به محوطه کاخ محل فیلمبرداری رفتم، جایی که مردم
برای بازدید از کاخ و تفریح می آمدند. سیگاری روشن کردم و در این فکر بودم
که برای نقش مناسب هستم یا نه! به قدری غرق فکر بودم که به قول سینمایی ها
«فیکس فریم» شدم؛ مثل مجسمه. بعد از چند لحظه تکانی خوردم و پکی به سیگار
زدم که ناگهان صدای جیغ یک خانم بلند شد؛ تصور می کرد مجسمه هستم! همان جا
بود که باور کردم برای ایفای نقش مناسبم.
گویا در آن سال ها، خودتان بدلکار خودتان بوده اید.
یک
بار در زمستان جایی فیلمبرداری داشتیم که یک چشمه بزرگ وجود داشت و از بس
هوا سرد بود بخش هایی را فیلم می گرفتیم و کارگردان بلافاصله قطع می داد تا
کنار شومینه خودم را گرم کنم و کار ادامه یابد. شرایط با امروز خیلی
متفاوت بود و امکانات آنچنانی در اختیار نداشتیم.
البته
با تمام این تفاصیل اصلا حاضر نبودم بدلکار جای من ایفای نقش کند، چون
قبول نداشتم مردم کسی غیر از من را باور کنند. به همین دلیل در فیلم «فرار
از تله» خودم از قطار بیرون پریدم.
در زندگی از چه چیزی هراس داشته و دارید؟
وقتی کودک بودم از تنهایی و تاریکی خیلی وحشت داشتم. حالا دیگر از چیزی هراسی ندارم.
از پدر گفتید اما حرفی از مادر به میان نیامد...
مادرم
را بسیار دوست داشتم و همواره به یادش هستم. به زندگی ای که پشت سر گذاشت
فکر می کنم، اینکه چطور در کنار پدرش که یک روحانی بود از کربلا به تهران
سفر کرد و با پدر من که یک شخص اهل تئاتر و موسیقی بود زندگی کرد و بعد
جدایی... واقعا زندگی سختی پشت سر گذاشت.
به عنوان آخرین پرسش، این روزها چه آرزویی در سر دارید؟
آرزوی
سلامتی برای همه، به خصوص خانواده ام و اینکه انسان هیچ وقت به جایی نرسد
که از پای بیفتد و نتواند کار کند، چون خیلی به کار علاقه دارم.