کد خبر: ۱۲۵۲۹۴
تاریخ انتشار: ۱۸:۳۰ - ۰۹ مهر ۱۳۹۵ - 2016September 30
شفا آنلاین>اجتماعی>بعد از مریضی سر و صورتم افتادگی پیدا کرد، لیزر کردم خیلی بهتر شدم ولی باید با دکتر صحبت کنم تا افتادگی پلکهام رو هم بردارم. تازه باید لبام رو هم درست کنم واسه روحیه‌ام خوبه؛ اینها حرف‌های پیرزنی حدودا 70 ساله ساکن یکی از آسایشگاه‌های سالمندان است.
بخه گزارش شفا آنلاین،ازش اجازه می‌گیرم و کنار تختش می‌نشینم، می‌پرسم «مادر جان همسرت کجاست؟» می‌خنده و می‌گه «کدوم همسر؟ 23 ساله بودم که با سه تا بچه ازش طلاق گرفتم، خیلی سختی کشیدم خیلی؛ تنهایی دو جا کار کردم تا بزرگشون کنم. خیلی جون کندم فقط واسه اینکه خنده از رو لبهای بچه‌هام کنار نره، همش می‌گفتم راه دوری نمیره که واسه بچمه... .

سرش رو بالا می‌گیره و به چشمام نگاه می‌کنه و میگه: دیگه به هیچ جوونی نمی‌گم پیر شی الهی». دوباره سرش رو پایین میندازه و با صدای خیلی آروم تر از قبل می‌گه: بعد از طلاق خیلی اومد دنبالم اما دیگه حاضر نشدم برگردم، حاضر بودم این همه سختی و دو جا کار کردن رو تحمل کنم اما برنگردم.

ازش پرسیدم مشکلتون با همدیگه چی بود؟ که سکوت می‌کنه و هیچی نمی‌گه. بعد از چند ثانیه حرف رو عوض می‌کنه و  با خنده بلند میگه: حتی یه سال بعد از مرگش دلشون نمی‌خواست به من بگن مرده، می‌گفتن تازه مرده، می‌ترسیدن من نفرینش کنم.

نگاهی به اطراف می‌کنه و میگه: همینم شد؛ دخترش یه سال بعد زنگ زد و گفت بابام مرده که گفتم مرده که مرده بالاخره گور به گور شد.

دو دختر و یک پسر داره وقتی در موردشون حرف می‌زنه یه حسه متناقضی تو صورتش موج می‌زنه، چشماش غمگین و لبهاش پر از خنده می‌شه میگه: دلم تنگ می‌شه براشون اما خب اونا خونه زندگی رو فروختن و رفتن و اصلا هم دیگه نمیان ایران، خب برای چی بیان؟ بیان چی کار؟ پسرم که 13 سالش بود رفت آلمان دلش نمی‌خواست بره سربازی، اما دخترها 10 سال پیش رفتن آمریکا.

وقتی ازش می‌پرسم دوست نداشتی باهاشون بری؟ با قاطعیت میگه: نه! کجا برم؟

با غرور نگاهم می‌کنه و میگه: من رو اینجوری نبین 22 سالم بود که با دوستام ظرف شش ماه کل کشورهای اروپایی و آسیایی رو گشتیم اما الان گوشه گیر شدم. کجا برم؟ وقتی همش باید یه گوشه بشینم. دیگه با این گوشه نشینی اینجا و اونجا چه فرقی می‌کنه. آسمون خدا همه جا یه رنگه. اگه برم اونجا فقط می‌خواهم یه باری باشم رو دوش بچه‌هام.

چند ثانیه بعد انگار که چیزی یادش افتاده باشه دستامو با دستای لرزونش  می‌گیره و با صدای خیلی آروم میگه: راستی بهت گفتم که زن دوم شوهر سابقم مرتب حداقل ماهی یکبار میاد بهم سر می‌زنه؟ نگاهش می‌کنم و با لبخند می‌گم: نه.

ادامه می‌ده: 12 سال بعد از اینکه از من جدا شد باهاش ازدواج کرد که همدم روزای پیری و کوریش باشه الانم مرتب ماهی یک بار میاد بهم سر می‌زنه. وقتی ازش می‌پرسم چقدر دلتنگ خونه و بچه‌ها می‌شی؟ میگه: چاره‌ای نیست باید ساخت، بچه‌هام زیاد زنگ میزننا اما خوب گفتم که اصلا نمیان ایران؛ ولی آره دلتنگ می‌شم ... .

از روی تخت بلند می‌شم، نگاهی گذرا به اتاق کوچک سه نفره‌شان می‌اندازم، روسری‌اش را مرتب می‌کنم و بهش می‌گم  اصلا بوتاکس نکرده و همینجوری کلی خوشگلی که می‌خنده و با صدای بلند خندش از هم خداحافظی می‌کنیم.

این متن روایتی است از گفت‌وگویم با مادرانی که شاید روزی گمان نمی‌کردند «خانه سالمندان» مقصد روزهای پیری و تنهایی‌شان باشد.

این بار قرار نیست از سهل انگاری‌ها، کمبودها، بی برنامگی‌ها و حتی مطالبات زندگی سالمندی حرف بزنیم. این گزارش تنها یک روایت است، روایتی کوتاه از سرگذشت زنانی که شاید روزی حضور در خانه سالمندان برایشان تصوری محال بود.

به گزارش ایسنا، وارد راهروهای غم‌ گرفته خانه سالمندان که شدم هر کس توی حس و حال خودش غرق بود،  انگار اینجا حتی دیوارها هم طلسم شدند.

پیرزنی خمیده بر روی اولین صندلی راهرو نشسته و زیر لب دعا می‌خونه. ته سالن هم صدای داد و بیداد بلندی میاد. ناخودآگاه به سمت صدا کشیده می‌شم. زنی حدودا 80 ساله تمام وسایل اتاقش را وسط راهرو ریخته و مدام فریاد می‌زنه «کی دوباره به وسایل من دست زده، اون روسری گلدار من کجاست؟». بی اعتنا به هیاهوی ته سالن نگاه غمگین زنی آرام که بر روی تخت خود نشسته و بهم زل زده توجهم رو جلب می‌کنه. میرم سمت تختش که میگه: «رویا مامان تویی؟ آخه چرا اینقدر دیر میای اینجا؟ حالا هم که میای به جای اینکه صاف بیای پیش من میری داد و بیدادای اون پیره زنه رو گوش می‌دی؟». دنیا رو سرم خراب می‌شه. اصلا نمیدونم  باید بهش بگم من رویا نیستم یا نه .

از اتاق با یه سردرد عجیبی میام بیرون. توی اتاق بغلی پیرزنی خمیده و چمباتمه زده بر روی قرآنی بزرگ. وارد اتاق می‌شم و از هم اتاقی‌هاش می‌پرسم داره چی کار می کنه؟ که میگن نمی‌تونه صحبت کنه فقط کارش اینه که از صبح تا شب این قرآن جلوش بازه و دستاش رو روی آیات می‌کشه.

حتی در و دیوارهای اینجا هم غم و سنگینی غمش روی دلم می‌نشینه؛ پیرزنی حدودا 70 ساله نظرم رو جلب می‌کنه و ناخودآگاه به سمتش می‌رم و می‌پرسم اوضاع خوبه؟ می‌خنده و میگه‌ : هیچ وقت زندگی رو سخت نمی‌گیرم. اینجا هم هوامو دارن سر وقت غذا و دواهامو می‌دن.

تو چشام نگاه می‌کنه و می‌گه: دخترجون بدون زندگی رو هر جوری که بگیری همون جوری می‌گذره.  به تخت خالی بغلیش نگاه می‌کنه و میگه: می‌بینی؟ تختش خالیه. چند روز پیش مرد، از پیری نمردا از غصه دق کرد؛ آخرش هم هیچ کس نیومد بپرسه زندس یا مرده. پس سخت نگیر که سخت می‌گذره.

دستامو می‌گیره و می‌گه: بیا با مرضیه‌ هم صحبت کن، سرنوشت جالبی داره. با هم میریم پیش مرضیه اما انگار امروز کیفش کوک نیست. وقتی می‌شینم جلوش که واسم از زندگیش بگه همش تاکید می‌کنه  که خودم دوست داشتم بیام اینجا کسی مجبورم نکرده، الانم دلم نمی‌خواد حرف بزنم. احساس می‌کنم تمایلی به صحبت درباره زندگی خصوصیش نداره فقط با یک غم عجیبی می‌گه «پسرم جوون مرگ شد». وقتی این جمله رو گفت دیگه نتونستم بپرسم چرا و اینقدر این جملشو سنگین گفت که برای اینکه گریه‌ام نگیره از در زدم بیرون که تا کنار در هم بدرقه‌ام کرد.

تو بخش زنان راه می‌رفتم و پیرزنان زیادی را با سنین، قدها، رنگ‌ها، قومیت‌ها و خلق و خوهای مختلف می‌دیدم. داشتم توی فکرم زنان و مردان سالمند را باهم مقایسه می کردم و هرچقدر بیشتر در کنارشان بودم بیشتر متوجه آسیب پذیری زنان در مقایسه با مردان در مقابل «پیری» می‌شدم؛ برخی صبور و ساکت، بعضی شلوغ و پرصدا، عده‌ای غمگین و گروهی شاد و خندان؛ حس می‌کنم اینجا، خانه سالمندان، حتی اسمش تلخه اما نه گویا برای همشون تلخ هم نیست.

این روایت را می توان شاهدی بر «زنانه شدن سالمندی» در ایران دانست که به گفته فرید براتی سده، رئیس دبیرخانه شورای ملی سالمندان سازمان بهزیستی کشور طبق بررسی‌های صورت گرفته در سالهای اخیر تا پیش از سال 90 همواره در نرخ جنسی سالمندان، تعداد سالمندان مرد نسبت به سالمندان زن بیشتر بوده است به طوری که در دهه‌های 50 تا 80 همواره در مقابل 100 زن سالمند 104 تا 109 مرد سالمند داشتیم اما در سالهای اخیر وضعیت عکس آن اتفاق افتاده به طوری که تعداد سالمندان مرد کاهش یافته و در مقابل هر 100 زن سالمند 98 تا 99 مرد سالمند وجود دارد که پیش بینی می‌شود در سالهای آینده سالمندی به سمت زنانگی می‌رود چرا که نسبت جنسیتی سالمندی تغییرات چشمگیری داشته است.

رئیس دبیرخانه شورای ملی سالمندان سازمان بهزیستی کشور به مناسبت «روز جهانی سالمندان» در گفت‌وگویی با ایسنا، تشریح کرد:‌ در سال 1335 در مقابل هر 100 زن، 111 مرد سالمند، در سال 1385 در مقابل هر 100زن، 104 مرد سالمند و در سال 90 به ازای هر 100 زن، 96 مرد سالمند وجود داشت که پیش بینی می‌شود در سال 1400 در مقابل هر 100 زن سالمند 88 مرد سالمند داشته باشیم و این مسئله نیز خود گویای «زنانه شدن سالمندی» است.

براتی ادامه داد: در حال حاضر شش درصد مرد تنهای سالمند در مقابل 23 درصد زن تنهای سالمند در کشور وجود دارد؛ در واقع تعداد زنان تنهای سالمند حدود چهار برابر مردان تنهای سالمند است که احتمال افزایش این آمار نیز در سالهای آتی وجود دارد.

وی در خصوص سالمندان نگهداری شده در سرای سالمندان نیز اظهار کرد: 0.20 تا 0.30 درصد (0.2 تا 0.3 درصد) از سالمندان کل کشور در مراکز و سراهای سالمندی زندگی می‌کنند که تعداد آنها چیزی حدود 21 هزار نفر است اما شایان ذکر است که در سالهای گذشته همواره تعداد زنانی که به این مراکز سپرده شده‌اند بیشتر از مردان بوده‌ است.


فصل آخر؛ تنهایی در سرای سالمندان؟
خانه سالمندان - گرگان

بعد از مریضی سر و صورتم افتادگی پیدا کرد، لیزر کردم خیلی بهتر شدم ولی باید با دکتر صحبت کنم تا افتادگی پلکهام رو هم بردارم. تازه باید لبام رو هم درست کنم واسه روحیه‌ام خوبه؛ اینها حرف‌های پیرزنی حدودا 70 ساله ساکن یکی از آسایشگاه‌های سالمندان است.

ازش اجازه می‌گیرم و کنار تختش می‌نشینم، می‌پرسم «مادر جان همسرت کجاست؟» می‌خنده و می‌گه «کدوم همسر؟ 23 ساله بودم که با سه تا بچه ازش طلاق گرفتم، خیلی سختی کشیدم خیلی؛ تنهایی دو جا کار کردم تا بزرگشون کنم. خیلی جون کندم فقط واسه اینکه خنده از رو لبهای بچه‌هام کنار نره، همش می‌گفتم راه دوری نمیره که واسه بچمه... .

سرش رو بالا می‌گیره و به چشمام نگاه می‌کنه و میگه: دیگه به هیچ جوونی نمی‌گم پیر شی الهی». دوباره سرش رو پایین میندازه و با صدای خیلی آروم تر از قبل می‌گه: بعد از طلاق خیلی اومد دنبالم اما دیگه حاضر نشدم برگردم، حاضر بودم این همه سختی و دو جا کار کردن رو تحمل کنم اما برنگردم.

ازش پرسیدم مشکلتون با همدیگه چی بود؟ که سکوت می‌کنه و هیچی نمی‌گه. بعد از چند ثانیه حرف رو عوض می‌کنه و  با خنده بلند میگه: حتی یه سال بعد از مرگش دلشون نمی‌خواست به من بگن مرده، می‌گفتن تازه مرده، می‌ترسیدن من نفرینش کنم.

نگاهی به اطراف می‌کنه و میگه: همینم شد؛ دخترش یه سال بعد زنگ زد و گفت بابام مرده که گفتم مرده که مرده بالاخره گور به گور شد.

دو دختر و یک پسر داره وقتی در موردشون حرف می‌زنه یه حسه متناقضی تو صورتش موج می‌زنه، چشماش غمگین و لبهاش پر از خنده می‌شه میگه: دلم تنگ می‌شه براشون اما خب اونا خونه زندگی رو فروختن و رفتن و اصلا هم دیگه نمیان ایران، خب برای چی بیان؟ بیان چی کار؟ پسرم که 13 سالش بود رفت آلمان دلش نمی‌خواست بره سربازی، اما دخترها 10 سال پیش رفتن آمریکا.

وقتی ازش می‌پرسم دوست نداشتی باهاشون بری؟ با قاطعیت میگه: نه! کجا برم؟

با غرور نگاهم می‌کنه و میگه: من رو اینجوری نبین 22 سالم بود که با دوستام ظرف شش ماه کل کشورهای اروپایی و آسیایی رو گشتیم اما الان گوشه گیر شدم. کجا برم؟ وقتی همش باید یه گوشه بشینم. دیگه با این گوشه نشینی اینجا و اونجا چه فرقی می‌کنه. آسمون خدا همه جا یه رنگه. اگه برم اونجا فقط می‌خواهم یه باری باشم رو دوش بچه‌هام.

چند ثانیه بعد انگار که چیزی یادش افتاده باشه دستامو با دستای لرزونش  می‌گیره و با صدای خیلی آروم میگه: راستی بهت گفتم که زن دوم شوهر سابقم مرتب حداقل ماهی یکبار میاد بهم سر می‌زنه؟ نگاهش می‌کنم و با لبخند می‌گم: نه.

ادامه می‌ده: 12 سال بعد از اینکه از من جدا شد باهاش ازدواج کرد که همدم روزای پیری و کوریش باشه الانم مرتب ماهی یک بار میاد بهم سر می‌زنه. وقتی ازش می‌پرسم چقدر دلتنگ خونه و بچه‌ها می‌شی؟ میگه: چاره‌ای نیست باید ساخت، بچه‌هام زیاد زنگ میزننا اما خوب گفتم که اصلا نمیان ایران؛ ولی آره دلتنگ می‌شم ... .

از روی تخت بلند می‌شم، نگاهی گذرا به اتاق کوچک سه نفره‌شان می‌اندازم، روسری‌اش را مرتب می‌کنم و بهش می‌گم  اصلا بوتاکس نکرده و همینجوری کلی خوشگلی که می‌خنده و با صدای بلند خندش از هم خداحافظی می‌کنیم.

این متن روایتی است از گفت‌وگویم با مادرانی که شاید روزی گمان نمی‌کردند «خانه سالمندان» مقصد روزهای پیری و تنهایی‌شان باشد.

این بار قرار نیست از سهل انگاری‌ها، کمبودها، بی برنامگی‌ها و حتی مطالبات زندگی سالمندی حرف بزنیم. این گزارش تنها یک روایت است، روایتی کوتاه از سرگذشت زنانی که شاید روزی حضور در خانه سالمندان برایشان تصوری محال بود.

به گزارش ایسنا، وارد راهروهای غم‌ گرفته خانه سالمندان که شدم هر کس توی حس و حال خودش غرق بود،  انگار اینجا حتی دیوارها هم طلسم شدند.

پیرزنی خمیده بر روی اولین صندلی راهرو نشسته و زیر لب دعا می‌خونه. ته سالن هم صدای داد و بیداد بلندی میاد. ناخودآگاه به سمت صدا کشیده می‌شم. زنی حدودا 80 ساله تمام وسایل اتاقش را وسط راهرو ریخته و مدام فریاد می‌زنه «کی دوباره به وسایل من دست زده، اون روسری گلدار من کجاست؟». بی اعتنا به هیاهوی ته سالن نگاه غمگین زنی آرام که بر روی تخت خود نشسته و بهم زل زده توجهم رو جلب می‌کنه. میرم سمت تختش که میگه: «رویا مامان تویی؟ آخه چرا اینقدر دیر میای اینجا؟ حالا هم که میای به جای اینکه صاف بیای پیش من میری داد و بیدادای اون پیره زنه رو گوش می‌دی؟». دنیا رو سرم خراب می‌شه. اصلا نمیدونم  باید بهش بگم من رویا نیستم یا نه .

از اتاق با یه سردرد عجیبی میام بیرون. توی اتاق بغلی پیرزنی خمیده و چمباتمه زده بر روی قرآنی بزرگ. وارد اتاق می‌شم و از هم اتاقی‌هاش می‌پرسم داره چی کار می کنه؟ که میگن نمی‌تونه صحبت کنه فقط کارش اینه که از صبح تا شب این قرآن جلوش بازه و دستاش رو روی آیات می‌کشه.

حتی در و دیوارهای اینجا هم غم و سنگینی غمش روی دلم می‌نشینه؛ پیرزنی حدودا 70 ساله نظرم رو جلب می‌کنه و ناخودآگاه به سمتش می‌رم و می‌پرسم اوضاع خوبه؟ می‌خنده و میگه‌ : هیچ وقت زندگی رو سخت نمی‌گیرم. اینجا هم هوامو دارن سر وقت غذا و دواهامو می‌دن.

تو چشام نگاه می‌کنه و می‌گه: دخترجون بدون زندگی رو هر جوری که بگیری همون جوری می‌گذره.  به تخت خالی بغلیش نگاه می‌کنه و میگه: می‌بینی؟ تختش خالیه. چند روز پیش مرد، از پیری نمردا از غصه دق کرد؛ آخرش هم هیچ کس نیومد بپرسه زندس یا مرده. پس سخت نگیر که سخت می‌گذره.

دستامو می‌گیره و می‌گه: بیا با مرضیه‌ هم صحبت کن، سرنوشت جالبی داره. با هم میریم پیش مرضیه اما انگار امروز کیفش کوک نیست. وقتی می‌شینم جلوش که واسم از زندگیش بگه همش تاکید می‌کنه  که خودم دوست داشتم بیام اینجا کسی مجبورم نکرده، الانم دلم نمی‌خواد حرف بزنم. احساس می‌کنم تمایلی به صحبت درباره زندگی خصوصیش نداره فقط با یک غم عجیبی می‌گه «پسرم جوون مرگ شد». وقتی این جمله رو گفت دیگه نتونستم بپرسم چرا و اینقدر این جملشو سنگین گفت که برای اینکه گریه‌ام نگیره از در زدم بیرون که تا کنار در هم بدرقه‌ام کرد.

تو بخش زنان راه می‌رفتم و پیرزنان زیادی را با سنین، قدها، رنگ‌ها، قومیت‌ها و خلق و خوهای مختلف می‌دیدم. داشتم توی فکرم زنان و مردان سالمند را باهم مقایسه می کردم و هرچقدر بیشتر در کنارشان بودم بیشتر متوجه آسیب پذیری زنان در مقایسه با مردان در مقابل «پیری» می‌شدم؛ برخی صبور و ساکت، بعضی شلوغ و پرصدا، عده‌ای غمگین و گروهی شاد و خندان؛ حس می‌کنم اینجا، خانه سالمندان، حتی اسمش تلخه اما نه گویا برای همشون تلخ هم نیست.

این روایت را می توان شاهدی بر «زنانه شدن سالمندی» در ایران دانست که به گفته فرید براتی سده، رئیس دبیرخانه شورای ملی سالمندان سازمان بهزیستی کشور طبق بررسی‌های صورت گرفته در سالهای اخیر تا پیش از سال 90 همواره در نرخ جنسی سالمندان، تعداد سالمندان مرد نسبت به سالمندان زن بیشتر بوده است به طوری که در دهه‌های 50 تا 80 همواره در مقابل 100 زن سالمند 104 تا 109 مرد سالمند داشتیم اما در سالهای اخیر وضعیت عکس آن اتفاق افتاده به طوری که تعداد سالمندان مرد کاهش یافته و در مقابل هر 100 زن سالمند 98 تا 99 مرد سالمند وجود دارد که پیش بینی می‌شود در سالهای آینده سالمندی به سمت زنانگی می‌رود چرا که نسبت جنسیتی سالمندی تغییرات چشمگیری داشته است.

رئیس دبیرخانه شورای ملی سالمندان سازمان بهزیستی کشور به مناسبت «روز جهانی سالمندان» در گفت‌وگویی با ایسنا، تشریح کرد:‌ در سال 1335 در مقابل هر 100 زن، 111 مرد سالمند، در سال 1385 در مقابل هر 100زن، 104 مرد سالمند و در سال 90 به ازای هر 100 زن، 96 مرد سالمند وجود داشت که پیش بینی می‌شود در سال 1400 در مقابل هر 100 زن سالمند 88 مرد سالمند داشته باشیم و این مسئله نیز خود گویای «زنانه شدن سالمندی» است.

براتی ادامه داد: در حال حاضر شش درصد مرد تنهای سالمند در مقابل 23 درصد زن تنهای سالمند در کشور وجود دارد؛ در واقع تعداد زنان تنهای سالمند حدود چهار برابر مردان تنهای سالمند است که احتمال افزایش این آمار نیز در سالهای آتی وجود دارد.

وی در خصوص سالمندان نگهداری شده در سرای سالمندان نیز اظهار کرد: 0.20 تا 0.30 درصد (0.2 تا 0.3 درصد) از سالمندان کل کشور در مراکز و سراهای سالمندی زندگی می‌کنند که تعداد آنها چیزی حدود 21 هزار نفر است اما شایان ذکر است که در سالهای گذشته همواره تعداد زنانی که به این مراکز سپرده شده‌اند بیشتر از مردان بوده‌ است.
برچسب ها: سالمند ، اجتماعی ، مریضی
نظرشما
نام:
ایمیل:
* نظر: