چندسالی هست که درس و کلاس را رها کردهام و فقط میخوانم برای دل خودم و دنبال پاسخ پرسشهای ساده ذهنم هستم. برای بعضی، این پرسشها جذابند و دنبال پاسخهای صرفا علمی به آنها هستند. اما من دنبال پاسخ حقیقی به خودم هستم. بعد از گشتوگذار در اندیشهها و نوشتههای چند روانشناس سرشناس، فقط یک گزاره دارم؛ «بیماری ساخته خودم است»؛ با خودم فکر میکنم که بزرگترین کار یونگ، درمان بیمارانش با توجه به تخصص و تجربهاش نبود، بلکه کار شگرف او، شفای خودش از بیماری صرع در ١٢ سالگی بدون هیچ تخصص و تجربهای در علم پزشکی و روانشناسی بود. مردی که در خاطراتش گفته است بیماری برای او حکم زندان را دارد و نتوانسته از افسردگی شکستگی پاهایش در طول سه هفته خودش را در میانسالی نجات بدهد.
همه آنچه میدانم و نمیدانم را روی هم میگذارم و سعی میکنم به یاد
بیاورم که اولینبار چگونه خواستم بیمار باشم و بعد از آن چرا خواستم
سالهای زیادی بیماری را همراه خودم داشته باشم. دوست روانشناس عزیزی به
اعتراض میگفت که تو از این بیماری درآمد هم داری. با خودم تأمل میکنم؛
نیاز به توجه در کودکی، بهدنبال خاصبودن در میان اطرافیان و زمینههای
جسمی دست به دست هم دادند و من به آرزویم رسیدم و بیمار شدم.
برای کسب محبت
و جلوگیری از بیتوجهی اطرافیان آن را نگه داشتم و امروز بهخاطر خودم
میخواهم خوبخوب خوب باشم. اما باید دید امروز آنقدر صادقانه و خالصانه
به همان اندازه که روز اول خواستم که بیمار باشم، این آرزوی جدید را دارم
که بیمار نباشم. احمد متوسلیان دست در بالای سرش است و میدود. اشک در
چشمهایم حلقه میزند.
او ایستاده است، در غباری که همه از آن وحشت دارند و هنوز سرگذشتش هم در غباری از ابهام است. اما من نمیگذارم داستان زندگی من در غبار بماند و با کوچکترین غمها، بزرگترین تجربه و نعمت جهان و کائنات را از دست بدهم یا به سخره بگیرمش؛ حیات بزرگترین نعمت است و من آن را در سلامت از این پس طی خواهم کرد. قول میدهم سال دیگر میزان داروهای مصرفی من حداقل نصف داروهای امسال باشند و هرکسی با دیدن من باور خواهد کرد که اماس کنترل و درمانشدنی است. آنهم توسط خود بیمار و همراهی پزشک، نه تنها با داروها و روشهای نوین اکتشافی پزشکی!شرق