به گزارش شفا آنلاین،آفتاب تيز و برنده بر سر عزاداران فرود ميآيد. دهانهاي خشك شده فرياد سر ميدهند و چشمها تلخ ميگريند: «زهرا، زهراااا امشب عروسيت بود، اينجا جاي تو نيست.» مادر داغديده بر خود ميپيچد و زنهاي سياهپوش او را نگه داشتهاند. آن طرفتر پدر و برادران زهرا دستهايشان را بر صورت گذاشتهاند و اشك ميريزند. صداي زهرا زهرا گفتنشان ميان جمعيت لااله الالله گويان از همه بلندتر است. در باز ميشود و پيكر زهراي ٢٢ ساله را داخل ميبرند. جمعيت پشت در ضجه ميزنند. گرماي بيهوشكننده بيرون جايش را به سرما و سكوت داده است؛ سرمايي كه آرام آرام از پاهايت بالا ميرود و به نفس هايت ميرسد. بوي سدر و كافور پراكنده در هوا، هوش را از سرت ميپراند و برق را از چشم هايت ميگيرد. سنگهاي خاكستري كف و ديوارها به هم پيوند ميخورد و فضاي دور و نزديك به هم ميآميزد. انتهايي بيابتدا. تطهيركنندگاني كه آرامش اين فضا را تجربه كردهاند آن را با هيچ چيزي عوض نميكنند. آنها پيكر بيجان عروسي را ديدهاند كه در لباس عروسي آرام و بيدغدغه روي سنگ غسالخانه آرميده است. پيرزني را ديدهاند كه آوازه مكنتش گوشها را كر كرده و با چشمهاي باز به كفن سفيدرنگش خيره شده است، نوزادي كه هنوز دم اول زندگياش به بازدم نرسيده و با ضربهاي كشته شده. اينجا جايي است كه نقطه آخرش اول است و اولش آخر. آنجا كه نهايت رنج و شادي به يك نقطه ميرسد و بعد از آن ديگر وجود ندارد. «مركز پذيرش عروجيان بهشت زهرا.»
كسي عاشق يه غسال نميشه
«فيلما حكايت زندگي واقعي آدماست. اما هيچكي تا حالا از زندگي واقعي ما فيلم نساخته. چند سال پيش سينما يه فيلمي آورد به اسم محيا كه ما از تو تلويزيون ديديم، داستان يه دختر غسال بود كه يه پسر دانشجوي دكتري و پولدار عاشقش ميشد و به خاطرش ميرفت تو روستا و هفت تا مردهرو ميشست. نقش پسره رو شهاب حسيني بازي ميكرد. (ميخندد) اما الان اگه يه جووني اينقدر خوش تيپ باشه و دكتر، ميره با يكي مثل خودش ازدواج ميكنه نه ما، اين چيزا مال تو فيلماست. زندگي با فيلم هندي فرق داره... نه كه گلايه داشته باشيما نه! اين هم شغل ما است، يه چيزايي ربطي به اينكه كي هستي و كجا بزرگ شدي نداره، رو پيشونيت نوشته. اولش سخته اما كمكم باهاش كنار مياي و زندگي ميكني. از ١٨ سالگي دوست داشتم غسال بشم ولي هيچوقت فكر نميكردم بهش برسم. وقتي يكي از اقواممون فوت ميكرد ميومدم از پشت پنجره غسالا رو تماشا ميكردم. »
اينها حرفهاي زهرا است. فرزند آخر يك خانواده ٦نفره كه در رشته كسب و كار درس ميخواند و عاشق شغلش است. ٢٦ سال دارد و چهار سال است كه در غسالخانه بهشت زهرا كار ميكند. « به بابا و داداشم كه گفتم ميخوام غسال بشم بهم خنديدن، گفتن تو از پسش برنمياي، اما وقتي هفته اول هر روز اومدم باورشون شد كه ميتونم.»
اينها را ميگويد و به پهناي صورت لبخند ميزند. حالت چشمهاي مشكياش زير ابروهاي قهوهاي روشن وقت خنده و سكوت مثل همند. دستكشهاي زردرنگ و چكمههاي سفيد پلاستيكي را از روي قفسههاي فلزي غسالخانه برميدارد و لبخند زنان وارد سالن شستوشو ميشود. ميان حرفهايش مكثهاي طولاني دارد. هنوز هيجان و كنجكاوي آدمها درمورد شغلش برايش عادي نشده. پنج سال گذشته، هر روز كه پايش را داخل سالن شستوشو ميگذارد و جنازهها را ميبيند انگار نخستين بار است.
«نقطه هيجانانگيز زندگي ما براي آدمها روز اوليه كه اومديم اينجا،
انگار نقطه مجهول داستان زندگي ما واسه بقيه از اونجا شروع ميشه. دست زدن
به نخستين جنازه و شستوشويش. توي دانشگاه كسي از شغل من خبر نداره. اما
عكس العمل آدمهايي كه ميفهمن شغل ما چيه هيچ فرقي با هم نداره؛ انگار دست
زدن به جنازه مرزي ميان ما و بقيه است. مات و مبهوت نگاه ميكنن و بعد
ميپرسن: «نخستين جنازهاي كه شستي چه حالي داشتي؟ نميترسيدي؟»
آره،
ميترسيدم! بدنم يخ كرده بود و چشمام سياهي ميرفت. هر لحظه خيال ميكردم
يكي داره روپوشمو از پشت ميكشه و با خودش ميبره، تند تند اطرافم رو نگاه
ميكردم تا ببينم كجا ايستادم، صداي آدما، صداي آب، صداي جابهجا كردن
جنازه رو تخت غسالخونه تو سرم ميپيچيد. جرات نداشتم به چشماي باز جنازهها
نگاه كنم. »
اينها را كه ميگويد همان زهرايي ميشود كه روز اول پايش را توي غسالخانه گذاشت. دهانش خشك شده و مردمك چشمهايش مدام به اين طرف و آن طرف ميدود. دستهايش كه ناخودآگاه تند تند تكان ميخورند را داخل دستكشها فرو ميكند و بيرون ميآورد. سكوت... چشمهايش را ميبندد و وقتي باز ميكند. همين يك جمله را ميگويد: «آدمها يه جسم دارن و يه روح... جسم بدون روح هيچ كاري نميتونه بكنه. آروم ميخوابه زيردستت» ميرود تا قبض شستوشوي نخستين جنازه امروز را بگيرد و كارش را شروع كند.
شبهايي به درازاي هزاران قرص اعصاب
گاهي آنقدر فضا ساكت ميشود كه فقط صداي كشيده شدن ليفهاي پارچهاي بر بدن جنازهها شنيده ميشود. سكوت اتاق شستوشو با صداي دمپاييهاي مهري خانم كه سنگين و آرام بر سنگهاي كف كشيده ميشود، ميشكند. پشت ميز مينشيند و دانه دانه قبضهايي كه رويشان نام و شماره شستوشوي جنازه نوشته شده را جدا ميكند و به غسالهها ميدهد. سالن غسالخانه زنان بهشت زهرا ده تا تخت دارد. تختهايي با سنگهاي مرمر مات خاكستري كه اندكي از اثرات ملات سيمان سفيد ميان درزهاي اتصالش به هم پيداست. يك سر تختها به ديوار طولي سالن شستوشو متصل است و سر ديگرش به راهروي داخل سالن. روي ديوار طولي سالن پر از پنجره است؛ پنجرههايي كه تا همين يك سال پيش وقت شستن ميتها باز ميشد تا خانواده و عزاداران و نزديكان متوفي بتوانند شستوشوي او را تماشا كنند. فاطمه روپوش كوتاه و گشاد سبزرنگش را تنش كرده و ماسك سفيدرنگش را به دست گرفته. چسبهاي بيني عمل كردهاش را تازه برداشته. وقت خنديدن گونههاي برجسته استخوانياش سرخ ميشود. از همه بيشتر حرف ميزند و ميخندد.»
اين پنجرهها شده بود مايه عذاب ما. همچي كه وارد سالن ميشديم همه چي خوب بود تا وقتي اين پنجرهها رو باز ميكردن، صداي جيغ و گريه خانواده متوفي ميريخت تو سالن شستوشو. ديگه اعصاب برامون نميموند. يكي فحش ميداد ميگفت آرومتر بشور، يكي فرياد ميزد، يكي خودشو پرت ميكرد رو سنگ غسالخونه، يكي غش ميكرد، يكي دعا ميكرد، يكي نفرين ميكرد. خلاصه شب كه ميشد با هزارتا قرص آرامبخش هم نميتونستيم بخوابيم. خيال كن هر روز يكي از ساعت ٨ صبح تا ٤ بعدازظهر جلوت گريه كنه و فرياد بزنه. بعد از اينكه پنجرهها رو بستن تازه فهميديم بيقراري و بيحالي ما به خاطر زندههاست. خوب مردم هم حق دارن، عزيزشونو از دست دادن، آروم و قرار ندارن، اما بايد يه لحظه خودشونو جاي ما بذارن. ما هم گناه نكرديم به خدا.»
ارتفاع سنگهاي غسالخانه نيممتري است و داخلش گودي كم عمقي دارد تا جنازه به راحتي داخل آن جابهجا شود و در مدت زمان كمتر و با كيفيت بهتري شسته شود.
شستن فرشته بهشتي ١٠ روزه
مهسا دختر٢٠ سالهاي كه با مادرش در غسالخانه كار ميكند جلوي يكي از سنگها ميايستد. ارتفاع سنگ تا يك وجب بالاي زانويش است. ميخندد و ميگويد: «ارتفاع اين سنگا استاندارده، قدتم بايد استاندارد باشه، يكم بلند باشي دستت به جنازه نميرسه، يكم هم كوتاه باشي و جنازه هم سنگين باشه آب تو شيلنگ ميريزه تو سروصورتت» نگاه ميكند به چشمهاي مهري خانم و دوباره غش غش ميخندد: «يعني بايد تو گزينش به قد هم توجه كنن، اين سنگا كه همه استانداردن.»
مهري خانم كه ميرود مهسا هم ميرود پاي حوضچه خودش. قرار است يك نوزاد دختر را بشويد. قبضش را نگاه ميكند و حلقه اشك ميان چشمهايش از فاصله دور ديده ميشود. «آخي همش ١٠ روزش بوده.» اينها لحظههايي است كه هيچ كس در غسالخانه نميبيند، همه مشغول كار هستند و ازدحام كاري اجازه برملا شدن احوال دروني آدمها را نميدهد. جنازههاي خاموش و بيجان وقت شستوشو زبان گوياي خودشان ميشوند. انگار كه به خوابي عميق رفته باشند اما هر تكه از اعضاي بدنشان حرفي براي گفتن داشته باشد.
غسالها وقت شستوشو با جنازهها صحبت ميكنند و برايشان دعا ميخوانند. مهسا كاغذ شستوشو را در جيبش ميگذارد و ميگويد: « شستن نوزاد سخته» آب دهانش را قورت ميدهد و مكث ميكند. نفسهايش صداي ضربان قلبش را ميدهد. «باهاش حرف ميزنم. اسمش هستي بوده، بهش ميگم نترسيا؛ جاي تو خيلي خوبه، رفتي اونجا واسه منم دعا كن، قول بده» هستي را ميآورند. مهسا زيپ چرمي جلد سياه رنگي كه هستي را در آن گذاشتهاند باز ميكند و در آغوشش ميگيرد. كف دستهايش تمام بدن هستي را ميپوشاند. صورتش را جلو ميآورد و ميگويد: «نگا كن، مثل فرشته بهشتيه» انگار كه خوابيده باشد. لبهاي كوچكش بازمانده و چشمهايش ورم كرده. «خدا به پدرومادرش صبر بده» دستهاي مهسا هستي كوچك را ميان سنگ غسالخانه ميگذارد و شير آب را روي بدنش باز ميكند. اشكها راه ديد چشمهاي مهسا را بستهاند و تاب و توان را از دستهايش گرفتهاند. صداي همهمه ميآيد. مهري خانم ميگويد: « اين بچه كه مادر و پدر دارد. اما نوزادهايي هم هستند كه در كوچه وخيابان رها ميشوند و همانجا تمام ميكنند. شستن آنها خيلي سختتر است. » نوزاداني كه هنوز چشمهايشان را به اين دنيا باز نكردهاند درد و زجر را تجربه ميكنند و جان ميسپرند.
غسل دادن حميده خيرآبادي و عسل بديعي
دوتا از سنگهاي غسالخانه كه نسبت به بقيه جلوتر هستند گودي ندارند. آنها را براي سدر و كافور زدن به جنازه و كفن كردن ساختهاند. محبوبه خانم در حال شستن يكي از جنازههاي سرصبحي پايش گرفته و روي پله پاييني يكي از اين سنگها نشسته و از درد به هم ميپيچد. با يك دست زانوها و ساق پايش را ميمالد و با دست ديگر كنار سنگ را گرفته تا تعادلش به هم نخورد. وزنش زياد است و ديگر نميتواند جنازهها را جابهجا كند. ميگويد: « ما بايد هر روز ١٥ جنازه را شستوشو دهيم كه اين تعداد از جنازهها سرصبحي جداست. براي آنها هيچ حقالزحمهاي به ما نميدهند چون جنازه سرصبحي همان تصادفيها و بينام و نشانها هستند.»
مريم شامپو به دست از راه ميرسد و تندي ميپرد پاهاي محبوبه خانم را ميمالد. ميگويد: «١٥ ساله داره كار ميكنه. آرتروز دست و پا داره، ديسك كمرش رو تازه عمل كرده. هنوز كه هنوزه بيمه تكميلي نداره.»
محبوبه خانم پلكهايش را روي هم فشار ميدهد و به مريم ميگويد ماسك سفيدرنگ روي بينياش را بردارد تا بتواند بهتر نفس بكشد. « سختي كار هم به ما نميدن. ما اينجا كارگر روزمزديم. مهري خانم ٢٥ ساله داره اينجا كار ميكنه هنوز هيچ حكمي واسه سختي كار و بازنشستگي بهش ندادن.» جنازه پيرزن سنگين وزن ميان حوضچه در انتظار دستهاي محبوبه خانم است.
مريم تند تند ماسك روي صورتش را جابهجا ميكند. تركيب چشمهاي سبز و ابروهاي پهن تيرهاش بالاي سطح سفيد ماسك ترسناك به نظر ميآيد. تند تند سرفه ميكند و از بوي كافور شكايت دارد. « يك سال ميشه كه آسم گرفتم. وقتي به سرنوشت مهري خانوم فكر ميكنم با خودم ميگم اينقدر اينجا ميمونم تا از بوي كافور بميرم. يه بار از بيمارستان يه جنازه پيرزن آورده بودن كه دكترا تنش رو با فرمالين (دارويي شيميايي كه در تشريح جسد از آن استفاده ميشود و استفاده آن به مقدار زياد منجر به تحريك ريهها و ايجاد درد در قفسه سينه و تنگي نفس شود) پوشونده بودن، همين كه جلد جنازه رو باز كردم، فهميدم حالم داره بد ميشه. وسط شستوشو از حال رفتم. يه هفته نتونستم بيام سر كار. دكتر گفت دنبال يه شغل ديگه باش. اما چه جوري آخه؟ عفت خانوم بعد از ١٥ سال كار تو غسالخونه به خاطر مواد شيميايي اينجا چشماش آب مرواريد آورد و نابينا شد. الان تو خونه نشسته به نون شب محتاجه.»
محبوبه خانم با همين دست و پا و كمر دردناكش جنازه آدمهاي معروفي را غسل داده. از حميده خيرآبادي بگير تا عسل بديعي. با دست به پشت مريم ميزند و با خنده ميگويد: «پاشو پاشو!من و بلند كن، خدا بزرگه توكلت به خدا باشه درست ميشه. » محبوبه خانم بلند ميشود و مريم يك ماسك نو برايش ميآورد تا روي دهان و بينياش بگذارد. يكي از زنها به كمك محبوبه خانم ميرود تا جنازه زير دستش را تكان دهد. محبوبه خانم نفسش درنميآيد. به صورت جنازه نگاه ميكند و ميگويد: «انگار هنوز دلش به دنيا بوده»
يك جادستمالي با عرض زياد، بالاي تخت كفن نصب كردهاند كه دورش را به جاي دستمال از پارچههاي نخي سفيد پر كردهاند. محبوبه خانم با يك چاقوي تيز تكه تكه پارچهها را ميبرد و روي تخت كفن پهن ميكند تا جنازه را روي آن بگذارد. ساعت نزديك ١٢ ظهر است محبوبه خانم بايد پنج جنازه ديگر تا پايان وقت كاري بشويد و كفن كند.
گزينش در بهشت زهرا سخت است
پرستو دختر ٣٥ سالهاي است كه حقوق خوانده و حضورش در غسالخانه به يك سال هم نميرسد. چشمهايش ضعيف است كه در محل كار هم بايد عينك ته استكانياش را بزند. چندبار وسط سالن شستوشو پايش به تختها گرفته و نقش زمين شده است. آنقدر ساكت است كه گاهي حضورش فراموش ميشود. شايد هم به خاطر سابقه كم و اعتماد به نفس ضعيفش ترجيح ميدهد كمتر حرف بزند و بيشتر نگاه كند. تمام اجزاي صورتش زير ماسك و عينك پنهان شده.
ميگويد: «يك سال و خردهاي پيش اينجا ثبتنام كردم. خيليها اينجا ثبت نام ميكنند، اما هر كسي نميتواند وارد شود. فقط فرم پر ميكنند و ميروند. شرايط خاصي براي پذيرش وجود دارد. متقاضيان بايد هم از نظر بدني بنيه قوي داشته باشند، هم از نظر روحي آمادگي اين شغل را داشته باشند. از نظر مسائل شرعي و اطلاعات ديني نيز بايد تسلط نسبي داشته باشند. اينجا كساني هستند كه يك سال سابقه كار دارند اما گزينش نميشوند. هر از گاهي آزمون احكام برگزار ميشود و بايد نمره ات در حد قبولي باشد. هر روز صبح كه اينجا ميآييم آموزش قرآن هم داريم. من سالها كتابهاي حقوقي و مذهبي را خواندهام اما يك لحظه اينجا نميتواند به اندازه هزار خط از آن كتابها باشد.»
صدايش برخلاف ظاهر آرامش بلند و رساست. «ما دو روز در هفته را كار ميكنيم و يك روز تعطيليم. روزهاي تعطيل كتاب ميخوانم يا براي مادرم غذا درست ميكنم. پدرم چند سالي است كه به رحمت خدا رفته. برادرم ازدواج كرده و دو تا دختربچه دارد. گاهي هم همرا ه با خانواده برادرم ميرويم دربند. برايشان كباب درست ميكنم و به درس و مشق بچههايشان ميرسم. »
ميان حرفهايش ناگهان غمگين ميشود و به فكر فرو ميرود: «بعضي آدما همين كه ميفهمن شغل ما چيه ديگه حتي حرف هم باهامون نميزنن! يا حواسشون هست كه اگه دستمون به چيزي بخوره ديگه به اون دست نزنن. ميگن نفس ما بوي مرده ميده!» به اينجا كه ميرسد چشمهايش پر از اشك ميشود. « من از غريبهها توقع ندارم، اما وقتي يكي از خون و گوشت خودم مياد تو خونه، اونوقت دست به هيچي نميزنه، دلم ميشكنه، وقتي سالي يكبار ميرم خونشون و بعدش ميفهمم كه تمام خونه رو آب كشيدن دلم ميشكنه.»
عينكش را برميدارد و اشكهايش را با دست پاك ميكند. بغضها مجال نميدهند و يكي بعد از ديگري ميشكنند.
ماجراي هفت جنازه سوخته
«٢٠ سالم بود. كار پيدا نميكردم. مادرم كه فوت كرده بود همسايمون باهاش اومد غسالخونه. بهم گفت تو هم بيا اينجا مشغول شو. بابام هم عمرشو داده بود به شما دوتا برادر علاف داشتم كه هفتهاي يه بار ميومدن خونه فقط با هم دعوا ميكردن و منو هم كتك ميزدن ميرفتن. خلاصه با دل لرزون اومدم جلو در غسالخونه. ساختمون قبلي مثه اينجا جادار و تروتميز نبود. عين حموم قديميا. كاشيهاي ديواراش شكسته بود و كف زمينش سيماني بود. مردم وحشت ميكردن بيان تو. حالا اينجارو خيلي شيك درست كردن. اونوقتا يه خانومي اينجا بود بهش ميگفتن بلقيس خانوم. خدا رحمتش كنه، رييس مرده و زنده همه زناي غسالخونه بود. داستان زندگيمو بهش گفتم اونم گفت يه هفته بيا اگه خواستي بازم بيا. همون روز اول هفت تا جنازه سوخته و تيكه پاره رو داد من شستم. هي به زناي ديگه نگا ميكردم چيكار ميكنن منم همون كارو كردم هفت تا جنازه كه تموم شد بلقيس خانوم گفت: فردا مياي، هيچي نگفتم. گفت: ميدونستم «كار تو نيست» اينو كه گفت از در رفتم بيرون فردا دوباره برگشتم سر كار. تا يه هفته جنازههاي سوخته و تصادفي و چاقو خورده رو ميداد به من ميشستم. هفت كيلو لاغر شدم. لقمه از گلوم پايين نميرفت. خلاصه سالها گذشت و من و بلقيس خانوم با هم رفيق شديم يه جوري كه بيا و ببين. الان هر چن وقت يه بار ميرم سر خاكش و براش فاتحه ميخونم.» اينها حرفهاي طاهره خانم است. زني كه حرفش حرف است و كسي حق ندارد فرمانش را نه بگويد.
سه كلاس درس خوانده. وقتي دخترهاي امروزي را ميبيند كه با مدرك فوقليسانس مديريت و فقه ميآيند سر كار خوشحال ميشود و ميگويد: «به هر حال كار كار است چه تو غسالخونه چه تو مكتبخونه.» طاهره خانم سه تا پسر دارد كه با وجود سن بالا هنوز ازدواج نكردهاند. «معمولا دخترا و پسرهايي كه تو مجموعه بهشت زهرا كار ميكنن با هم ازدواج ميكنن. خيلي كم پيش مياد كه دختري يه ازدواج بيرون از مجموعه داشته باشه. اتفاقا تو قسمت مردونه يه پسري داريم كه اسمش اشكانه. با يه دختر خبرنگار ازدواج كرده. دختره اوايل مخالفت ميكرد اما كمكم عادت كرد. الان بعضي وقتا مياد پيش ما، خيلي هم از شغل شوهرش راضيه.» محبوبه خانم كارش تمام شده. آمده نشسته روي صندلي كنار طاهره خانم و همان طور كه دست و پاي دردناكش را ميمالد، ميگويد: « دختر من به خاطر شغلم حاضر نبود بره مدرسه. بچهها اذيتش ميكردن. تو انشاش نوشته بود مادرم تو غسالخونه بهشت زهرا كار ميكنه.»
محبوبه خانم سالها پيش از شوهرش جدا شده و با تنها دخترش زندگي ميكند. از خاطرات خوب غسالخانه ميگويد: «چند سال پيش يه دختر جووني واسه يكي از فاميلاش اومده بود تو سالن شستوشو. همچي كه بوي سدر و كافور خورد به دماغش از حال رفت. بردنش بيمارستان گفتن يه هفته است حامله است. فرداش با جعبه شيريني اومد و گفت كه شش ساله ازدواج كرده و بچهدار نميشده. ٩ ماه بعدم شيريني دنيا اومدن دخترشو آورد. گمونم الان دخترش پنج سالشه.»
هيچ كسي بيشتر از ما قدر زندگي رو نميدونه
نزديك ظهر است و وقت ناهار و نماز. صداي قرآن از بلندگوهاي حرم پخش ميشود و زنها و دخترها ميروند براي نماز. بعد يكي يكي با ظرفهاي غذايشان وارد سالن استراحت ميشوند. يك سماور بزرگ گوشه سالن تعويض لباس گذاشتهاند كه ميانه كار خستگي را از تن كارگران بيرون ميكند. بعد از چند دقيقه صداي خنده و شوخي فضاي اتاق استراحت را پر ميكند. روپوشهاي گشاد سبزرنگ جايش را به لباسهاي رنگي و زيبا داده است. مهسا خندهكنان ريز ريز در گوش مريم از خواستگار جديدش ميگويد.
طاهره خانم هم گوشهايش تيز ميشود و همين كه حرفها را ميشنود اخم ميكند. پرستو عينكش را برداشته و چشمهايش مهربانتر از صداي خشنش است. زهرا و مريم ميخندند و تندتند درباره خواستگار جديد مهسا ميپرسند. محبوبه خانم از قيمت خوب لباسهاي بازارچه نزديك خانهشان ميگويد و مهري خانم دستور پخت دلمههاي بادمجانش را به دخترها ميدهد. مهساي ٢٠ ساله ميپرد و از توي كمد مريم روسري سفيدش را ميآورد و براي خودش تاج عروسي درست ميكند. محبوبه خانم دست بر موهاي سياه مهسا ميكشد و سرش را ميبوسد. ميگويد: «هيچ كي بيشتر از ما قدر زندگي رو نميدونه.»