تصویر دریاچه پشت سد در محاصره جنگلهای انبوه، منظره مسحور کنندهای است که هر از گاهی میتوان از کنار جاده آن را دید. هوا مرطوب و خنک است. باید تا انتهای این جاده جنگلی و پر پیچ و خم و تاریک و روشن بروم تا برسم به گالش کلا، آخرین روستا در مجاورت سد.
اولین چیزی که در روستا به چشم میآید امامزاده و آرامستانی است که بر تابلوی کوچک آن نوشته «گالش کلا از توابع سوادکوه.» بقالی کوچکی هم چسبیده به دیوار آرامگاه و رو به روی آن تابلوی خانه بهداشت. اتومبیلم را در سایه درختی پارک میکنم.
در ساحل دریاچه دستگاههای بزرگی در حال کار هستند. به نظرم شبیه جایی نیست که قرار است زیر آب برود. چند خانه در حال ساخت است و کارگران در رفت و آمد. محلیها هم با ماشین و دوچرخه و موتور در حال عبور و مرور. به سمت بقالی میروم تا هم خرید مختصری کنم و هم اینکه ببینم در روستا چه خبر است. مردی میانسال پشت دخل نشسته و بقالی پر از خوراکی است.
صاحب مغازه در قائمشهر سیمان فروشی داشته و بعد از بازنشستگی خانهاش
را فروخته و برگشته به روستای زادگاهش. از او میپرسم آیا این روستا
را باید تخلیه کنند و قرار است آب سد بالاتر از این بیاید؟ میگوید:« نه!
من که چنین چیزی نشنیدهام. مردم در حال زندگی هستند.»
از اوضاع اقتصادی ساکنان روستا میپرسم. میگوید:«خیلیها زمینهایشان را چند سال پیش برای اینکه در مسیر دریاچه و آب سد بود فروختند به دولت و این روزها هیچ کاری ندارند. با پول یارانه و کمیته امداد زندگی میکنند که در مجموع میشود 70 هزار تومان. بعضی هم محلیهای قدیمی هستند که بعد از بازنشستگی برگشتهاند به خانههای خودشان و یک عدهای هم بچههایشان در شهر کار میکنند و برای آنها پول میآورند که زندگی را سر کنند.» از بقالی بیرون میآیم تا قدمی در روستا بزنم. خورشید کم کم خودش را به وسط آسمان میکشاند و گرما صورتم را میسوزاند. به جملهای که سالها پیش دبیر جغرافیام گفته بود فکر میکنم:« فقر مردم مازندران زیر پوشش گیاهی آن مخفی شده است.»
چند پیچ را که رد میکنم مرد میانسالی را میبینم که دو نایلون بزرگ پر از سبزیجات در دست از سراشیبی خیابان پایین میآید. از دور لبخند به لب دارد و پیشانیاش پر از دانههای بزرگ عرق. به هم که میرسیم سلامی میکنم و از او درباره زیر آب رفتن روستا میپرسم.
هر چند دیگر مطمئن هستم این اتفاق در این روستا نخواهد افتاد. او هم اظهار بیاطلاعی میکند: «تازه میخواهند اینجا را گازکشی کنند چه زیر آب رفتنی؟ این دیواره سنگی را هم که تازه ساختهاند و قرار است محل را منطقه گردشگری کنند.»
حالا میتوانم با خیال راحت مطمئن باشم که اینجا زیر آب نمیرود. مردم در خانههایشان در حال زندگی هستند و پنجرههایشان رو به تپههای سرسبز و دریاچه باز است. همه چیزهای دردناک این روستا در پوششی از آرامش و زیبایی ظاهری آن پنهان شده.
آب معدنی در دستم گرم شده. نفس زنان از سربالاییها بالا میروم تا به
ماشین میرسم. هوای داخل ماشین گرم و دم کرده است. از سنگلاخ میگذرم و در
جاده میافتم. چند صدمتری که جلو میروم تابلوی یک روستا به چشمم میخورد
«میرارکلا». ترمز میزنم.
روستا پایین جاده و در نزدیکی حریم دریاچه است. جاده خاکی را پایین میروم چند زن سالخورده به سمت بالا میآیند و ماشین تکانهای شدیدی میخورد و چند بار کف آن به سنگها برخورد میکند. کنار پایشان ترمز میزنم تا مطمئن شوم درست آمدهام. زنی که چادرش را به کمر بسته و تبری روی دوش دارد با صدای گرفته و لهجه محلی غلیظی که خیلی از کلمات آن را نمیفهمم میگوید:« درست آمدهای. میرارکلا؛ روستایی که شاید زیر آب برود.»
بیشتر از این نمیشود جلو رفت. ماشین را پارک میکنم و پیاده داخل روستا میروم. اینجا برعکس گالشکلا خلوت است و به ندرت کسی عبور میکند. نیسانی پشت سرم از میان گرد و خاک به سمت روستا میآید. پا تند میکنم تا به نیسان برسم. ترمز میزند و مرد جوانی پیاده میشود و سریع در طویله را باز میکند. گاوها پشت نیسان ماغ میکشند.
نامش صالح نوذری است و میگوید تنها جوان این روستا است و بعد از 13 سال کار در سد، او را بیرون کردهاند. خانه پدرش در روستاست و هنوز آن را نفروختهاند و قصد مهاجرت هم ندارند: «خانه ما هنوز زیر آب نرفته اما مرتع و زمینهای کشاورزی همه رفت زیر آب. اما ما از اینجا نمیرویم. کجا برویم؟ من کار ندارم، پول زندگی و زن و بچهام را با همین گاوهایی که مال پدرم است در میآورم»
پیرمردی تکیده لنگ لنگان سمت ما میآید صالح او را نشان میدهد: «این پیرمرد هم لال است هم کر. به نظر شما میشود او را برد شهر زندگی کند؟ البته او خانه و زمینش را فروخته اما اگر به ما میلیاردی هم پول بدهند خانه را نمیفروشیم چون داریم اینجا کار میکنیم.» میپرسم اگر اینجا زیر آب برود میخواهید چه کار کنید؟
« آب سد چند بار سرریز شده و اینجا زیر آب نرفته، حالا چطور میگویند زیر آب میرود؟ من که باور نمیکنم. به زور میخواهند مردم را فراری بدهند. الان میگویند خانه و زمین پدرم را 27 میلیون میخرند. پدر 80 ساله من با این پول برود؟ کجا خانه بخرد و زندگی کند؟ آمدند از ما فیلم و عکس گرفتند و در همه جا پخش کردند که ما را مضحکه بکنند و بگویند ما چه آدمهای زورگویی هستیم که از خانههایی که به دولت فروختهایم بیرون نمیرویم. اما ما تابع قانون کشور هستیم»
صالح داخل طویله با موبایل حرف میزند و دست دیگرش را به سر وگوش گاوها
میکشد. صدای بلند صالح هنگام حرف زدن باعث شده چند نفری از خانهها و پشت
پنجرهها به تماشای ما بنشینند. به سمت محل برخورد آب با روستا نزدیک
میشوم. خانههای چوبی بزرگ و کوچک در دو طرف جاده خاکی ردیف شدهاند.
فاطمه اکبری زن سالخوردهای است که روی پرچین خانه نشسته، روسری گلدار و
لباسهای تمیزی به تن دارد. سلامم را با خوشرویی جواب میدهد.
نزدیک پرچین میشوم و میپرسم شما هم خانه را فروختهاید؟ «زمین آبی و
طویله و باغ را 5 میلیون از ما خریدند. الان ماندهایم کجا برویم؟ با این
پول کجا میتوانیم برویم مگر اینکه در چادر زندگی کنیم. » بعد از تمام شدن
هر جمله تعارف میکند که چای و میوه بیاورد.
زن جوان که گوشهای ایستاده وارد حرف میشود:« پدر و مادر من هم از خانه نمیروند. اصلاً کجا بروند؟ پدرم که ناشنوا و لال است مطمئن باش اگر دو روز در شهر زندگی کند مریضتر میشود»
پایینتر میروم به میدانچه کوچکی میرسم که تکیه محل است. چند پیرمرد جلوی در خانههای خود نشستهاند. پیرمردی با پیراهن یقه باز و شلوار کردی جلوی در خانه ایستاده. سرحال به نظر میرسد. نامش برزو رضایی است. او هم خانه خود را به دولت دهم فروخته و یارانهاش را گرفته و حالا هم قصد رفتن ندارد:« پولی به ما ندادند که بشود با آن پول از اینجا جای دیگری برویم. من این خانه و حیاط و حصار و هرچه را که میبینی خودم ساختهام اما شما نگاه بکن واقعاً قیمت همه اینها دومیلیون است؟
خانه بزرگی است از جنس آن
خانههای روستایی باصفایی که در سریال پس از باران دیده بودم. بالکن طولانی
با چوبهایی که منظم و با تراشهای ظریفی کنار هم قرار گرفتهاند. آقای
رضایی از دوران رونق کسب و کارش در روستا حرف میزند که زمین و باغ داشت و
دامهایش در مرتع پایین روستا چرا میکردند. اما حالا آن زمینها و مراتع
زیر آب رفته:« مهمان که میآمد همه چیز از خودم بود؛ گوشت و کره و برنج.
اما حالا اگر مهمان بیاید من خجالت میکشم که هیچی ندارم.
ما را کمیته امدادی کردند. حالا هر روز «آب منطقهای» میآید و میگوید از خانهها بروید.» ناراحت است و با صدایی بلند حرف میزند آنقدر بلند که دخترش از خانه بیرون میآید. از بالای ایوان صدایش میزند و تذکر میدهد که آنقدر حرص نخورد. رو به دخترش دنباله حرفش را میگیرد: «حالا با این پول کجا برویم؟ توی شهر نمیشود با این پول یک دستشویی خرید» پیرمرد دمپای شلوارش را بالا میزند و میگوید:« ببین توی پاهایم میله است وگرنه میرفتم پیش رئیس جمهور و شکایت میکردم!»
در روستا قدم میزنم و به آبی که تا کنار خانهها رسیده نگاه میکنم. به این فکر میکنم که چند نسل در این روستا زندگی کردهاند و نفس کشیدهاند و مردهاند؟
علیمردان مردانی پیرمردی سالخورده در خانهای که تنها چند متر از آب فاصله
دارد، با همسری مریض زندگی میکند. با هم به خانهاش میرویم و تمام راه
حواسم به صدای شلپ شلپ آب است در چکمهاش. از سنگچینها که میگذریم رو
میکند به من:«ما خودمان این سنگچینها را ساختیم، همه اهالی محل باهم.
کانال آب را هم خودمان از روستاهای بالادست کشیدیم و آوردیم اینجا و پول
لولهها را هم خودمان دادیم.»
جلوی خانه گل است و مجبورم با چند گام بلند خودم را به پلهها برسانم. یاالله میگویم و وارد میشوم. داخل خانه پیرزنی روی صندلی سفیدی در بالکن نشسته و به دریاچه و تپههای سبز نگاه میکند و با دیدن من زیر لب شروع میکند به خواندن دعا. چیزی از حرفهایش نمیفهمم اما میشود از لحنش فهمید. زن جوانی به همراه پسربچهاش هم در خانه است.
آقای مردانی میگوید:« دخترم است، گاهی میآید تا از مادرش مراقبت کند. چند متر آنطرفتر از صندلی پیرزن مینشینم و من هم مانند او محو تماشای منظره روبه رو میشوم. زن جوان در پیشدستی برای هر کدام پرتقال و سیب میآورد. آقای مردانی میگوید: «کلی زمین زراعی داشتم. زمین دوهزار متری و خانه مرا خریدند 6 میلیون. زمین زراعی هم داشتم که حالا زیر آب است.»
همینطور که صحبت میکند من پرتقالی پوست میکنم و نصفش را به او میدهم. گلویش خشک شده. در حال حرف زدن هستیم که عیسی نوذری از راه میرسد. او برادر صالح است و پسر عقیل نوذری. موهای جوگندمی دارد. مصرانه میخواهد فارسی حرف بزنیم: « در واقع بحث تخلیه این محل به خاطر آب شرب این سد است. میگویند فاضلاب این محل وارد آب سد میشود و خطر آلودگی آب شرب وجود دارد. ما هم قبول داریم و دوست نداریم هم استانیهای ما که از این آب استفاده میکنند آب آلوده مصرف کنند. اما بالاتر از ما روستای گالش کلا هم کنار سد است. چطور آنها فاضلاب ندارند؟»
آقای مردانی پیشنهاد میدهد با او همراه شوم تا به خانههای دیگری برویم که آنها هم قصد رفتن ندارند.
کنار خانهاش راه باریکی است و چند قدم که میرویم به قول آقای مردانی و
محلیها به دریا میرسیم. گاوها در کرانه دریا در حال چرا هستند و گاهی
نگاه بیتفاوتشان به ما میافتد.
خانه بزرگی در چند قدمی آب است و کمی جلوتر خانه دیگری خالی از سکنه و آب
تا جلوی در آن پیشروی کرده. مرد و زن سالخورده در بالکن خانه نشستهاند و
به دریا نگاه میکنند. نزدیکتر میشویم. پیرمرد ریزجثه با خنده به استقبال
میآید. آقای مردانی مرا معرفی میکند و میگوید از روزنامه آمدهام. زن
با دیدن دوربین به من میگوید عکس نگیری ها! پیرمرد میزند زیر خنده. پیرزن
با صدای نازک و لهجه غلیظ مازندرانی برایم شعری میخواند از روزهایی که
این روستا رونق داشته و حالا همه خاطراتشان زیرآب است.
زنی در بالکن بزرگی جلوی خانه در حال شستن ظرفها در سینک ظرفشویی است.
جای عجیبی است برای قرار دادن سینک اما رو به رویش چه منظرهای دارد. با دیدن من دستپاچه میشود و تا دستم به دوربین میرود، میگوید: «نگیر نگیر! چند وقت پیش هم یکی آمد عکاسی کرد و ما را مجبور کرد لباس محلی بپوشیم و هیزم به دوش بگیریم.» آقای نوذری هم از پشت حیاط میآید با کلاهی بر سر و لباسهای گرمی که به تن دارد. معلوم است حالش خوش نیست. اما سلام علیک گرمی میکند. بزرگی و زمختی دستش را در دستانم احساس میکنم: «این خانه و حیاط و طویله را از من خریدند 8 میلیون. اما این پول حتی قیمت چوبهای این خانه هم نمیشود.» میگوید بعد از فروختن خانه و زمینهایش سرطان گرفته و همه پولهایش را خرج دوا و دکتر کرده. همسرش داروهایش را میآورد تا من قیمت قرصها را برایش بخوانم. میگوید فرزندانمان پول قرصها را میدهند.
از آقای مردانی خداحافظی میکنم، از کوچه باغهای روستا میروم سمت ماشین.
زنی آرام در خانه را باز میکند و سرش را از لای در بیرون میآورد. از
روبه رویش رد میشوم. لباس گلی گلی سبز به تن دارد با چکمههای آبی براق.
از کنار چکمهها چند مرغ و خروس بیرون میآیند. اینجا زندگی با جانسختی
در حال مقاومت است. نزدیکهای غروب است و هوا خنکتر شده. به آدمهایی که
امروز دیدهام فکر میکنم، به دردها و مشکلاتشان، دلتنگیهایشان و خاکی که
در آن پا گرفتهاند. راستی قیمت خاطرات آدمها چند است؟
هیچ اعتراضی گزارش نشده است
توضیحات امرالله براری؛ مدیر روابط عمومی آب منطقهای مازندران درباره نحوه خرید اراضی «میرارکلا»:
از سال 74 تا 89 شروع به خرید اراضی این روستا کردیم. ما قیمت خانه و زمین
را خودسرانه تعیین نکردیم بلکه از راهی که قانون به ما گفته بود پیش
رفتیم. به کمک کارشناس دادگستری و کارشناس آب منطقهای و یک نماینده طرح،
این قیمتگذاریها اتفاق افتاد. آنها تمام اموال از جنس مصالح به کار رفته
در ساختمان تا درختها و طویلهها را قیمت گذاری کردند. شاید امروز
پولی که به ساکنان روستا داده شده کم به نظر بیاید اما در آن زمان با آن
پول میتوانستند از محل عزیمت کنند.
ما هم هیچ گزارش اعتراضی به قیمتهای تعیین شده نداشتیم و اگر هم ساکنان اعتراض داشتند ما پیگیری و سعی میکردیم رضایت آنها حاصل شود. هدف ما صرفاً کمک به زندگی مردم بوده و به نسبت مقطع زمانی که خریداری انجام شده، قیمت منصفانهای بودهاست.
دلیل اصرار ما برای تخلیه روستا دو مورد است؛ اول اینکه به دلیل مجاورت این روستا احتمال رانش زمین در این منطقه وجود دارد و دوم اینکه به علت نزدیکی به حریم کیفی آب، امکان اینکه فاضلاب این روستا به داخل آب برود زیاد است. از این سد آب شرب مناطق زیادی از استان مازندران تأمین میشود و موقعیت این سد در استان بسیار مهم است. از اولویتهای استان ساماندهی فاضلاب روستاهای اطراف این سد بخصوص روستاهای بالادست مخزن سد است. ما در آن منطقه بشدت با ساخت و ساز برخورد میکنیم.
در برههای طرحی تعریف شده بود که «آب منطقهای» با همکاری محیط زیست 20
هزار هکتار زمین در نظر بگیرد برای ساماندهی ساکنان روستا و به جای اینکه
خانههای روستاییان میرارکلا را از آنها بخرد جای آن خانههایی به آنها
بدهیم تا بدون دغدغه محل را ترک کنند. اما اهالی محل گرفتن پول را
پذیرفتند.
آب منطقهای تعلق خاطر مردم به روستایشان را درک میکند اما راهی وجود
ندارد جز تخلیه. ما میخواهیم هر چه زودتر این اتفاق بیفتد اما نمیخواهیم
کار هم با قوه قهریه پیش برود.ایران