کد خبر: ۹۹۹۸۵
تاریخ انتشار: ۱۱:۴۰ - ۱۵ اسفند ۱۳۹۴ - 2016March 05
شفاآنلاین:جامعه>سلامت>وقتی از کادر اون‌جا یک پتو خواستم جوری نگاهم کردند که لحظه‌ای این حس بهم دست داد که دارم از یک ساندویچی، اورانیوم غنی‌شده می‌خوام! به هر دری هم که زدم نتونستم چیزی حداقل در حد یک روانداز پیدا کنم! حالا تجسم کنید بیمارم داره از سرما می‌لرزه و از من هم کاری ساخته نیست.
 چند شب پیش متوجه شدم یکی از دوستان که از استادان باسابقه انجمن خوشنویسان است به دلیل خونریزی معده با آمبولانس به یکی از بیمارستانهای دولتی (بیب) منتقل شده. وقتی فهمیدم کسی بالای سرش نیست شبونه خودم رو به اورژانس بیمارستان رسوندم. در همون بدو ورود با صحنه‌ای از فیلم «بر بادرفته» مواجه شدم. اون‌جایی که بعد از حمله شمالی‌ها کلی مجروح تلنبار شده بود و فقط یک دکتر و چند نفری می‌بایست به همه اونها می‌رسیدند. این استاد محترم هم در راهرو اورژانس روی یک برانکارد و وسط کلی مریض افتاده بود. با احتیاط و جوری که بقیه مریض‌ها رو له نکنم خودمو بالای سرش رسوندم. همون موقع ازم خواست یک پتو روش بندازم. آخه بنده خدا به دلیل خونریزی شدید، احساس سرما می‌کرد. وقتی از کادر اون‌جا یک پتو خواستم جوری نگاهم کردند که لحظه‌ای این حس بهم دست داد که دارم از یک ساندویچی، اورانیوم غنی‌شده می‌خوام! به هر دری هم که زدم نتونستم چیزی حداقل در حد یک روانداز پیدا کنم! حالا تجسم کنید بیمارم داره از سرما می‌لرزه و از من هم کاری ساخته نیست. تا این‌که یکهو متوجه شدم یکی از بیماران به دستشویی رفت. لحظه‌ای خودمو در شرایط فیلم‌های هندی دیدم که دوربین چند بار پشت سر هم به سمت چشمهای من، پتوی بدون صاحب و مریضی که خودشو از فرط سرما جمع کرده بود تند و تند زوم می‌کرد. با خودم گفتم: مریضی که اونقدر حالش خوبه و با پای خودش به دستشویی می‌ره نباید خیلی هم به پتو احتیاج داشته باشه! وقتی اینطوری با عذاب وجدانم کنار اومدم با کلی ترس و لرز پتوی اون بنده خدا رو برداشتم و انداختمش روی بیمار خودم! خدایا منو ببخش که مصداق این شعر شدم: «در این دنیا که مردانش عصا از کور می‌دزدند و..»

سرتون رو درد نیارم فقط اینو بگم: با اعتماد به نفسی که پیدا کردم بقیه شب رو هم مصداق این ضرب‌المثل شدم: «تخم مرغ‌دزد، شتردزد می‌شه»! برای هر کدوم از سرقت‌هام (مثل: پایه سرم، دمپایی ، بالش و...) دلیل خاصی هم می‌تراشیدم. یکی از اونها «صندلی همراه بیمار» بود که در راهرو چندتایی بیشتر نبود. حالا داشته باشید که من بعد از چند ساعت سرپا بودن حسابی خسته شدم که دفعتا یکی از همراهان بیماران مستقر در راهرو اومد طرفم و نشونی بوفه رو از من خواست. من هم با شیطنت خاصی جوری راهنماییش کردم که حسابی دور بشه تا من با خیال راحت‌تری صندلی‌شو کش برم (خدایا کلا منو ببخش)!

الانم که به اون شب لعنتی فکر می‌کنم حال و روزم شده عینهو احوالات «اتللو» بعد از کشتن «دزدمونا» که دست آخر عذاب وجدان جون به سرش کرد! فقط امیدوارم آخر و عاقبتم مثل اون خدابیامرز نشه! برام طلب مغفرت کنید. فقط این یه چیز رو هم بگم و رفع زحمت کنم: به خدا من این‌جوری نبودم، بیمارستان بد و کادر درمانی خوب (!) منو به این راه کشوند. (توضیح: کادر درمانی خوبو گفتم تا فردا طومار امضا نشه)

توضیح: این روایت کاملا واقعی است.ایسنا

نظرشما
نام:
ایمیل:
* نظر: