به گزارش شفا آنلاین، تنها جایی که میشود آشغال فروخت و پول هروئین و شیشه و کراک را جفت و جور کرد. چند قدم آن طرفتر هم درست کنار ورزشگاهی که بهتازگی در اختیار باشگاه پرسپولیس قرار گرفته، دود مواد را به کام میکشند. خلازیر دستکم دو سالی هست که با تابلو شدن محلههای هرندی و شوش پذیرای معتادان جنوب و جنوب غرب تهران است.
گزارش محله خلازیر از جایی کلید خورد که 2 ورزشگاه در جنوب تهران به سرخابیهای پایتخت واگذار شد. ورزشگاه 10 هزار نفری امام رضا(ع) در اختیار استقلالیها قرار گرفت و ورزشگاه 15 هزار نفری شهید کاظمی هم به پرسپولیسیها داده شد. بسیاری از همان ابتدا مخالف و منتقد واگذاری ورزشگاه شهید کاظمی به سرخها بودند و مهمترین دلیلشان هم تجمع معتادان در اطراف ورزشگاه بود. ورزشگاهی در قرق اهل دود!
ورزشگاه در محاصره معتادان
وقتی آزادگان را از شرق به غرب برویم، بعد از اتوبان شهید کاظمی،
نورافکنهای ورزشگاه از دور پیداست. از باند کندرو مسیری هست که مستقیم
میرود جلوی ورزشگاه. ضلع شرقی، چند زمین کشاورزی و تاکستان و چند کارگاه
مبلسازی و تراشکاری هم هست که هیچ ارتباطی بین آنها و استادیوم ورزشی
نمیشود پیدا کرد. دیوارهای استادیوم جا به جا با سیاهی دود و آتش شبانه
معتادان نقاشی شده. انگار نه انگار ورزشگاه را تازه ساختهاند.
در محوطه ضلع شرقی جز لاستیک سوخته و کارتنهای آتشگرفته و سنگ و چوب و آت و آشغال چیزی به چشم نمیخورد و در زمینهای کشاورزی شخم خورده میشود نشانههایی از اصل ماجرا را جست. چند نفری در انتهای محوطه آتش روشن کردهاند و خودشان را گرم میکنند. وقتی با عکاس روزنامه طرفشان میرویم، عقبنشینی میکنند. هنوز به وسط زمین نرسیدهایم که فلنگ را میبندند و در چشم به هم زدنی ناپدید میشوند.
چند آلونک هم هست. بین 2 درخت دودگرفته که چرک و سیاهی از آنها میبارد و معلوم نیست تابستان چه باری خواهند داد با چند کارتن خالی موز و چند تکه پارچه که رنگ گلهایشان را نمیشود حدس زد، خوابگاهی درست کردهاند بیا و ببین! دور و برش هم پر از پلاستیک آتشگرفته و بطری آبمعدنی و نوشابه که انگار برای قلیان تریاک یا همان غلغلی از آن استفاده میشود و مشتی سرنگ هزار بار مصرف شده ریخته و البته چند قطره خون! سوزن سرنگها نشان میدهد که چه واویلایی است اینجا!پ
حس کنجکاوی میگوید پارچه را کنار بزنیم و ببینیم چه خبر است. برای همین هم آمدهایم. بوی زنندهای میآید. جلوی بینی و دهانمان را میگیریم. شک نکنید که توالت صحرایی از اینجا تمیزتر است؛ یک تشکچه که رنگ قرمزش به بنفش چرکمرده تغییر کرده با یک بقچه که نمیدانم چه رنگی است و چند سرنگ و یک قاشق و یک لیوان پلاستیکی که ظاهرش نشان میدهد ماهها شسته نشده و چند قوطی آلومینیومی نوشابه اسباب و لوازم این منزل است.
با شاخه چوبی که زمین افتاده زیر تشک را کنار میزنم تا ببینم غیر از این وسایل چیز دیگری هم هست یا نه که جهش یک موش چاق و چله ما را تا مرز سکته میبرد. زیر تشک پر از زرورق و سوزن سرنگ است برای تزریق. بهنظرم صاحبخانه با دیدن ما فرار کرده چون پلاستیکهای نیم سوخته و گرمای آنها نشان میدهد زمان زیادی از گریز نمیگذرد.
به فاصله 20 متری از این پناهگاه کاغذی- پارچهای، آلونک دیگری برپاست درست شبیه به این یکی. راه خاکی کنار زمین کشاورزی را ادامه میدهیم باز همان بو میآید؛ بوی لاشه حیوانی مرده مخلوط با چاهک فاضلاب و پلاستیک سوخته و بتادین یا یک چیز شیمیایی دیگر. نزدیک پناهگاه دوم از رفتن باز میمانیم؛ یک جفت پا از چادر بیرون زده. پای راست جوراب سرمهای رنگ سالمی دارد و آن یکی جورابی بدون پنجه. پاها تکان نمیخورد. همهجا را نگاه میکنیم. عکاس از جل و پلاس صاحب پاها عکس میاندازد. مرده است یا نه! هنوز هیچ تکانی نمیبینیم. در این سرمای زمستان مگسها دست بردار نیستند. دیگر مطمئن میشویم که صاحب آن پاها با جورابی که پنجه ندارد مرده است.
چندباری صدایش میزنم؛ آقا!... عمو!... داداش!... بعد از کلی سر و صدا سفیدی چشمانش برمیگردد و اندکی سرش تکان میخورد که ببیند چه کسی صدایش زده. میپرسم زندهای؟ اما خماری اجازه حرف زدن نمیدهد. سر تکان میدهد. پرسشی بیمعنی از سر ناچاری میپرسم؛ معتادی؟ چشمهایش را میبندد.
میگویم از شهرداری آمدهایم. این بار چشمانش باز میشود و با مکثی کوتاه
آرنجها را تکیهگاه میکند و از حالت درازکش بیرون میآید. شلوارش آنقدر
کهنه است که نمیتوان حدس زد جنس آن کتان است یا پارچهای یا لی. کلاه بافت
زهوار درفتهای به سر گذاشته و تا بالای ابروها پایین کشیده و صورتی که
لابد ماهها حمام به خود ندیده. انگار با دوده صورتش را برای انجام عملیاتی
نظامی استتار کرده باشند.
زبانش با آن خماری عصرگاهی سنگین سنگین میچرخد: «تو رو خدا منو نبرید.
قول میدم از اینجا برم!» و چشمهایش در همان حال نیم نشسته و نیم خوابیده
باز بسته میشود.
- کاریت نداریم. چند وقته اینجایی؟
- یک ماه میشه.
- قبلاً کجا بودی؟
- شوش.
- چند وقته کارتنخواب شدی؟
- یکسال.
- زن و بچه داری؟
- دارم. 3 تا دختر دارم.
- میدونن اینجایی؟
- نه
- خبری ازشون داری؟
- نه
- خرجشون رو کی میده؟
- داداشم
- کارت چی بود قبل از که اینجوری شدی؟
دیگر حرفی نمیزند و بیتفاوت با چلیک چلیک دوربین عکاس سرش را تکان
میدهد و بعد قطرات اشک روی صورتش جاری میشود و لحظهای دیگر سیلاب راه
میافتد. سیلی که همه چیز را در مسیرش میشوید و با خود میبرد. بعد از یک
دل سیر گریستن یکوری دراز میکشد و دست راست را زیر سرش میگذارد. گویی
خیالش راحت شده که مأمور شهردای نیستیم. میپرسم چرا گریه میکنی؟ سکوت
میکند. اصرار میکنیم:
«به حال خودم گریه میکنم. نمیدونم دخترام کجا هستن! چطور زندگی میکنن.
برای خودم کسی بودم. خونه داشتم، مغازه 60 متری داشتم؛ لوازم خونگی
میفروختم. 2 تا کارگر داشتم. خاکبر سرم. لعنت به آدم رفیقباز. همین
رفیقبازی خرابم کرد. از چیزی که بدم میاومد سرم اومد. سر بساط تریاکشون
نشستم و معتاد شدم. فکر نمیکردم تفریح بشه عادت. 4 سال تریاک میکشیدم.
بساط وقتم رو میگرفت. رفتم سراغ شیشه و کراک. از روزی چند سوت به روزی چند
گرم رسید. روزی 500 هزار تومن خرج موادم شد. وقتی به خودم اومدم که ماشین و
خونه و زندگی رو از دست داده بودم. چند بار زنم رفت خونه باباش. میرفتم
کمپ و بهتر میشدم و میاومدم و یکماه دیگه دوباره میرفتم سراغ مواد. حالا
هم این وضعمه...»
دوباره میرود تو چرت.
- چی مصرف میکنی؟
- الان دوا (هروئین)
- چقدر مصرف داری؟
- یک گرم
- تزریق میکنی؟
- نه، میکشم
-پول از کجا میاری؟
- صبح تا غروب میچرخم پلاستیک و آهن و آلومینیوم جمع میکنم و به همین ضایعاتیهای خلازیر میفروشم. باید هر روز 30 تومن کار کنم.
- مواد رو از کجا میخری؟
- ساقی خودش شبها میاد اینطرفها
-غذا از کجا پیدا میکنی؟
- نون خشک، ته مونده غذا توی سطل زباله، خودمو سیر میکنم.
- چند وقته حموم نرفتی؟
- 9ماه
- اینجا تنها هستی؟
- نه، یکی از بچهها شبا میاد پیشم.
- شبها سرد نیست؟
- خیلی سرده خیلی. هفته پیش یکی از بچهها توی باغ بالایی از سرما یخ زد. صبح شهرداری اومد جنازش رو برد.
- تا کی میخوای اینجا بمونی؟ نمیخوای برگردی پیش خانوادت؟
- نمیدونم.
سؤالاتمان تمامی ندارد و مرد معتاد راهش را بدون خداحافظی بهسوی اتوبان آزادگان میگیرد و میرود.
اینجا گوشه لحاف بالا رفته و تکهای از واقعیت پنهان شهر پیش روی ماست؛
خون و سرنگ و زباله و افیون جایی برای خودنمایی سبزه و درخت و چمن
نمیگذارد.
آنطرف باغ، رفت و آمد چند مرد غیرعادی بهنظر میرسد. ما که تا اینجا
آمدهایم، سری هم به آن خانه قدیمی که بیشباهت به زاغه نیست، بزنیم. خانه
قدیمی وسط باغ با فنس و سیم خاردار از بقیه زمینها جدا شده. البته فنسها
با پارچه و گونی آبیرنگی پوشانده شده تا داخل آن معلوم نباشد. در محوطه
برای لحظهای باز میشود. چند مرد افغانستانی گوشه حیاط که از بیرون معلوم
نیست در حال لبو پوست کندن هستند آن هم با چه وضعی. خانه عجیب و غریب را
دور میزنیم؛ 3 کارگر در حال شخم زدن زمین باغند. پیرمردی بالای سرشان
ایستاده. صاحب تاکستان است و از دست معتادها نمیداند چه کند. به قول خودش
خون گریه میکند:
«40 سال است باغ انگور دارم. چند سالی میشود معتادها دمارمان را
درآوردهاند. از ترسشان فنس و سیمخاردار دور باغم کشیدم. اگر تابستان
بیایید خودتان میبینید که مثل... روی زمین خوابیدهاند. میوهها را غارت
میکنند. زن و مرد مواد میکشند. همهجا پر از سرنگ میشود. به خدا هر هفته
این دور و اطراف را از آت و آشغالهایی که میریزند تمیز میکنیم. به پلیس
و شهرداری زنگ میزنیم که بیایند و اینها را جمع کنند ولی کو گوش شنوا.
نگاه کنید اینجا را. تشک انداختهاند کنار درخت. شب سر و کلهشان پیدا
میشود. تو را به خدا توی روزنامه بنویسید شاید آمدند و جمعشان کردند.»
ضلع شمالی، دنیایی شبیه محله هرندی
ضلع شرقی ورزشگاه را با همه احوالاتش به پیشنهاد پیرمرد باغدار رها
میکنیم و به ضلع شمالی میرویم؛ «خلازیر». اسمی که شاید به گوش هرکسی
نخوردهاست، مخصوصاً بالانشینها. پاتوق خریداران و فروشندگان ضایعات است.
آهن و آلومینیوم و مس و مفرغ و هر چیز فلزی را میتوان اینجا فروخت. خلازیر
دقیقاً در کنار ضلع شمالی ورزشگاه است. مغازه و گاراژهایش توی هم
رفتهاند. سراسر خیابان در قرق چهارچرخهها و وانتبار و نیسانهای آبی رنگ
است جز باریکهای برای عبور پیاده.
در این آشفتهبازار که نمونهاش را در جای دیگر ندیدهایم انگار آدمها با
فلزات در هم تنیده شدهاند. کارگرها در حال بار زدن یا خالی کردن بار
هستند و در این میان معتادهای کارتنخواب با لباسهای چرک جلوی مغازهها و
گاراژها قدمرو میروند تا هر طور شده بارشان را بفروشند و پول مواد
امشبشان را جور کنند.
با این قسمت از ماجرا فعلاً کاری نداریم که ضایعات را از معتادها به چه
قیمت ارزانی میخرند و بماند که بعضیهایشان هم بهجای پول مواد میدهند.
خلازیر را یک چهار راه رد کنیم، سمت راست تابلو زدهاند «شهرک شهید
رجایی». اینجا همانجایی است که پیرمرد باغدار به ما آدرس داده.
نمیدانیم این بوی لاستیک سوخته و آتش توی دماغمان از جلوی ورزشگاه مانده یا اینکه معتادها هرجایی که گیر میآورند لاستیک و پلاستیک آتش میزنند تا گرم شوند؟ البته همان ابتدای ورود به شهرک دریافتیم که حدس دوممان درست است. بافت شهرک ترکیبی است از خانههای قدیمی و نوساز. هرجایی که نگاه میکنیم یا معتاد میبینیم یا زباله.
لای آشغالهایی که معلوم نیست از کجا آمدهاند جستوجو میکنند. اهمیتی به لنز دوربین ما هم نمیدهند. با چنان تلاشی مشغولند که اگر یک درصد آن برای رهایی خود از اعتیاد تلاش میکردند حتماً از مرداب بیرون میآمدند و پاک میشدند.
از پیرمردی که جلوی خانهاش نشسته و قرآن میخواند از وضعیت محلهشان میپرسم. قرآن را میبوسد و کنار میگذارد: «خودتان که میبینید. تعدادشان هر روز بیشتر از روز گذشته میشود. فکر کنم تا چند ماه دیگر باید جمع کنیم از این محل برویم. از ترسشان همسایهها جرأت نمیکنند ماشین جلوی در بگذارند. تا صبح ماشین را اوراق میکنند. بخدا امنیت نداریم. مسافرت نمیرویم از ترس اینکه نیایند و خانه را خالی کنند. این حرفهایی که میزنم از خودم نمیگویم. یکسر کلانتری بروید و ببینید چقدر شکایت از معتادها زیاد شده. روبهروی خانهام مدرسه است و به فاصله 10 متری دستههای 30-20 تایی معتادان مواد میکشند جلوی بچهها. خب فردا انتظار دارید از این بچهها دکتر و مهندس دربیاید؟»
پیرمرد تسبیح را از جیب بیرون میکشد و ادامه میدهد: «10 دقیقهای بشین کنارم تا حساب هر معتادی را که از اینجا رد میشود، توی تسبیح بیندازیم و ببینیم شب نشده چند بار تسبیح سر و ته میشود؟ اینو ببین، همانی که قوز دارد. یکسال است توی این محل است. صبح تا شب توی زمین کنار مدرسه پرسه میزند.»
کنار مدرسه زمینی خاکی هست که بچهها با سنگچینی آن را به شکل زمین فوتبال
درآوردهاند. مرز میان زمین فوتبال و معتادان قطعهای پر از لجن است که
بارندگیهای اخیر آنجا را به شکل نیزار درآورده.
مشغول عکاسی از معتادان هستیم که نظر بچهها به ما جلب میشود. یکی از
آنها که بازوبند کاپیتانی به بازویش بسته جلو میآید و میپرسد: «عمو
مأمورید؟» میگویم نه خبرنگاریم. منتظر شنیدن بقیه حرفم نمیشود و میگوید:
«عمو، بهجای اینکه از این «مفنگیهای محتاط» عکس بیندازید از ما عکس
بیندازید. ببین من چهجوری قیچی میزنم!»
بعد توپ را بالامیاندازد و در آن خاک و خل که رد افیون و اعتیاد را به خود دارد قیچی جانانهای میزند.
میپرسم از معتادها نمیترسی؟
- برای چی باید بترسم. کاری با ما ندارند.
- برایتان خطری ندارند؟
- جرأت نمیکنند بیایند اینور.
- اگر بیایند؟
به بچهها فرمان میدهد و بارانی از سنگ روی سر معتادها فرو میآید. معتادان پا به فرار میگذارند.
خلازیر و شهرک شهید رجایی دور از هیاهوی رسانهای جایی شده شبیه به هرندی و
شوش و حالا که نه، مدتی است تهدیدی برای ساکنان محلههای جنوبی تهران شده
است. تا حالا که اعتراض مردم این محلهها که به جایی نرسیده. شاید
اعتراضات برخی از مدیران ورزشی کارگر افتد. اختصاص ورزشگاه به تیم محبوب
پایتخت میتواند بهانهای شود برای پیشرفت منطقه اگر اعتیاد بگذارد.
بهانهای برای پیشگیری از گسترش آسیبهای اجتماعی که اعتیاد تنها گوشهای
از آن است. از خلازیر دور میشوم اما در ذهنم هنوز کودکی روپایی میزند.ایران