28 سال قبل وقتی تنها فرزندش را از دست داد همه بهانههای زندگی یکباره رنگ باختند و غم و غصه همه زندگیاش را فرا گرفت. امیر همه زندگی او بود و سرطان او را از آغوش گرم پسرش محروم کرد. مانند مادران فرزند از دست داده گوشهای نشست و یک سال برای فراق او مویه کرد و اشک ریخت اما وقتی به خود آمد تصمیم گرفت برخیزد و برای نجات امیرهای دیگری که سرطان ریشه در جان آنها زده است تلاش کند.
به یاد تنها فرزندش بیمارستان آنکولوژی امیر را برای التیام بخشی بیماران سرطانی بنا نهاد. زهرا سعادت بانوی خیر شیرازی در 90 سالگی هنوز هم برای نجات بیماران سرطانی تلاش میکند.
اواسط آذرماه ساختمان بنیاد فرهنگی سعادت را که خود در آن زندگی میکند و ارزش آن بیش از 30 میلیارد تومان است برای ساخت بخش دوم بیمارستان آنکولوژی امیر به دانشگاه علوم پزشکی شیراز اهدا کرد. بانوی خیر شیرازی که طی سالها خدمت در آموزش و پرورش چند بار به عنوان معلم نمونه کشور انتخاب شد سالها قبل با ساخت مدرسهای در شیراز آن را در اختیار دختران دانشآموزان قرار داد.
زهرا سعادت دفتر خاطرات روزهایی
را که برای ساخت مدرسه تلاش میکرد ورق زد و از لحظههای تلخی که فرزندش در
مبارزه با سرطان تسلیم شد و سالهای تنهاییاش بعد از مرگ همسر گفت. او که
زندگیاش را با حقوق بازنشستگی اداره میکند میگوید با ساخت بیمارستان
امیر و کمک به درمان بیماران سرطانی به دنبال آرامشی بود که بعد از مرگ
پسرش آن را گم کرده بود.
پیمان ساخت مدرسه
زهرا سعادت 12 بهمن 1304 در خانوادهای بزرگ، فرهنگی و آگاه متولد شده و
پس از گذراندن دوران کودکی در کودکستان باغچه بان تحصیلاتش را در مدرسه
عفتیه ادامه داد. او در دوران دبیرستان و دانشگاه بسیار موفق بود. سرنوشت
او را در مسیری قرار داد تا به عنوان دانشجوی رشته ادبیات در دانشگاه تهران
تحصیل کند و سال 1323 با گرفتن لیسانس به عنوان دبیر مشغول تدریس شود.
او از روزهایی که تحصیل در رشته ادبیات را انتخاب کرد اینگونه میگوید: پدرم شیخ عبدالکریم سعادت دانشمند و یکی از بزرگان شهر شیراز بود که در زمان مظفرالدین شاه 9 جلد کتاب تألیف کرد. در مکتب او درس زندگی آموختم. پدر اهمیت زیادی برای تحصیل قائل بود و به همین دلیل همه ما با حمایتهای پدر و مادر به مدارج بالای علمی رسیدیم.
برادرم محمد علی سعادت سالها دبیر و
معاون پروفسور حسابی بود. دوران دبیرستان را با موفقیت پشت سر گذاشتم و از
آنجا که علاقه زیادی به رشته حقوق، پزشکی و ادبیات داشتم همزمان تحصیل در
این سه رشته را آغاز کردم اما پس از مدتی با قانونی که در زمان بزرگمرد
ایران دکتر مصدق در مجلس به تصویب رسید هر دانش پژوهی میتوانست تنها در یک
رشته دانشگاهی تحصیل کند برادرم یک روز قبل از ثبتنام در دانشکده حقوق و
پزشکی مرا در دانشکده ادبیات ثبتنام کرده بود به همین دلیل باید ادبیات
میخواندم.
با وجود آنکه چند ترم در رشتههای حقوق و پزشکی تحصیل کرده بودم
رشته ادبیات را برای ادامه تحصیل انتخاب کردم. پس از فارغالتحصیلی برای
تدریس به شیراز آمدم. مدیر مدرسه بانو «راد» زن شایستهای بود که درسهای
زیادی از او آموختم و روزی که به عنوان مدیر مدرسه مشغول به کار شدم نکاتی
را که از او آموخته بودم اجرا کردم. 5 سال بعد به مدیریت دبیرستان شهدخت در
چهارراه مشیر شیراز ارتقا پیدا کردم.
نخستین روزی که مدیریت مدرسه را عهده
دار شدم سر صف با دانشآموزان پیمان بستم که در نخستین فرصت بهترین مکان
تحصیلی را برای آنها فراهم کنم. آن سالها زمینهای زیادی از پدرم باقی
مانده بود اما چون هنوز بین من و خواهران و برادرانم تقسیم نشده بود
نمیتوانستم از این زمینها استفاده کنم.
سراغ دوست پدرم مدرس بزرگ رفتم.
وقتی خودم را معرفی و خواستهام را مطرح کردم ایشان گفت: من به دختر شیخ
عبدالکریم سعادت که کتابهای بسیاری نوشته است از زمینهای موقوفه نمیدهم
بلکه یکی از زمینهای شخصی خود را به مساحت 12 هزار و 800 متر برای ساخت
مدرسه میدهم. این مرد بزرگ سند زمین را به نام من زد و آن را به من بخشید.
با تلاش زیاد دبیرستان شهدخت که اکنون نام سمیه را بر این مدرسه قرار
دادهاند در 6 طبقه با 18 کلاس ساختم. در محیط اطراف این مدرسه کلاسهای
فوق برنامه مانند آشپزی، خیاطی و گلدوزی برگزار میکردم. شهرت این مدرسه و
کلاسیهای آن به خارج از کشور هم رفته بود و این را یکی از دوستانم که به
سفر دور دنیا رفته بود برای من بازگو کرد.
تلخترین روز زندگی
هر روز با پاهای رنجور کنار پنجرهای میرود که مشرف به در بیمارستان است.
بیمارستانی که نام آن حکایت از دل مادری دارد که بعد از گذشت 28 سال هنوز
پسرش را فراموش نکرده است. روزهایی که برای نجاتش از بیماری سرطان تلاش کرد
و او را برای معالجه به فرانسه برد اما سرنوشت اینگونه رقم خورد که تنها
فرزندش را در جوانی از دست بدهد. اما این پایان راه برای مادر دل خسته
نبود.
دست به زانو گرفت و دوباره قامت خمیدهاش را راست کرد تا اجازه ندهد مادران دیگری داغدار شوند. همه داراییاش را در راه ساخت بیمارستانی که التیامبخش بیماران سرطانی است هزینه کرد و امروز لبخند شادمانه بیمارانی را که به سلامت به آغوش خانواده باز میگردند و زندگی بدون درد و رنج را پی میگیرند بهترین لحظه زندگیاش میداند.
زهرا سعادت از تلخترین روزهای زندگیاش اینگونه میگوید: دانشجو بود و
در تهران تحصیل میکرد با من تماس گرفت و گفت وضعیت جسمی مناسبی ندارد.
بلافاصله او را به شیراز آوردم و نزد یک متخصص بردم. پس از انجام معاینه و
آزمایش پزشک به من گفت پسر شما به سرطان مغزاستخوان مبتلا شده است. در آن
لحظه احساس کردم زمین دهان باز کرد و مرا فرو برد.
مات و مبهوت مانده بودم. من و همسرم برای اطمینان بیشتر به این نتیجه رسیدیم که او را به فرانسه ببریم تا در صورت امکان راه درمان دیگری پیدا کنیم اما آنها نیز چارهای جز قطع پا پیش رویمان نگذاشتند. در یکی از بیمارستانهای فرانسه جراحی و پای او را قطع کردند.
پزشک معروف فرانسوی پس از عمل جراحی به همراه همسرش به
ملاقات پسرم آمدند. همسر این مرد مرا در آغوش کشید و گفت تا زمانی که اینجا
هستید از شما و پسرتان مراقبت میکنم. پروفسور گفت زمانی که پای پسر شما
را قطع کردیم ایشان به خاطر اینکه شما ناراحت نشوید یک آخ هم نگفت. به همین
دلیل به او لقب پسر شجاع و به شما هم لقب مادر فداکار دادهایم. یک سال
بعد به اتفاق پسرم به ایران برگشتم. با این حال، سرطان سرانجام در 23 سالگی
امیرم را از من گرفت. با قطع پای او قلبم شکسته بود و مرگ او کمرم را نیز
شکست. پس از درگذشت او بشدت افسرده شده و از دنیا بریدم.
یک سال بعد در
خواب پسرم را در حالی که کاسه غذایی در دست داشت دیدم. احساس کردم غذا
خورده است. به من گفت برای شما هم غذا آوردهام و باید آن را بخورید. در
عالم خواب همه آن غذا را خوردم. وقتی از خواب بیدار شدم فهمیدم که پسرم
هنوز به یاد من است و باید برای زنده نگه داشتن یاد او کاری کنم. چند سال
بعد از مرگ پسرم همسرم که آموزگار بود نیز بر اثر بیماری درگذشت.
همسرم نجمالدین حدایق سالها با بیماریهای مختلف دست و پنجه نرم میکرد. یک سال بعد از ازدواجمان به بیماری دیابت مبتلا شد یک بار برای درمان چشمانش به فرانسه رفتیم. پروفسور الیزه که یکی ازپزشکان معروف جهان است وقتی آزمایشهای همسرم را دید از من پرسید چگونه بیماری قند همسرم را معالجه کرده ام.
گفتم با استفاده از اطلاعات طب سنتی او را معالجه کرده ام. در مدتی
که در بیمارستان فرانسه بودیم دکتر عبدالحسین زرین کوب و همسرشان از پسرم
نگهداری میکردند. سرانجام بیماری او را هم از من گرفت.
بیمارستانی به یاد امیر
با خود گفتم با فرو رفتن در غم و غصه او را به دست نمیآورم و تغییر مثبتی
حاصل نمیشود. تصمیم گرفتم دستم را به زانو بگیرم و دوباره برخیزم و به
زندگی برگردم و ادامه راه و بقیه عمرم را به گونهای دیگر طی کنم راه و
طریقهای که هم وظیفه انسانی خود را در برابر دیگر همنوعانم انجام داده
باشم هم کمکی باشد به کسانی که همچون فرزند من به سرطان مبتلا بودند. از
پدرم 18 هزار متر زمین به ارث رسیده بود.
برای ساخت بیمارستان به شهرداری، فضای سبز و از آنجا به دادگستری رفتم تا اینکه متوجه شدم باید دست به کار شوم. پاشنه کفشم را بالا کشیدم و به عنوان سرپرست کارگاه همراه با چند جوان نیرومند و دلسوز بیمارستان آنکولوژی امیر را ساختم.
سال 1387 بیمارستان آنکولوژی امیر را با عشق و امید بنا نهادم تا شاهد اشک ریختن مادرانی نباشم که فرزندانشان مقابل دیدگان آنها تسلیم بیماری سرطان میشوند. پس از اهدای این بیمارستان به دانشگاه علوم پزشکی در ساختمان مجاور بیمارستان بنیاد فرهنگی سعادت را بنا کردم تا علاوه بر کارهای فرهنگی به مرکزی برای پژوهش درباره سرطان تبدیل شود.
سال اول افتتاح بیمارستان امیر تعداد انگشت شماری بیمار سرطانی در این بیمارستان بستری میشدند اما امروز با شیوع بیماری مهلک سرطان تعداد بیماران مراجعهکننده به این بیمارستان افزایش پیدا کرده است به طوری که فضای بیمارستان جوابگوی این تعداد بیمار نیست.
به همین دلیل تصمیم گرفتم ساختمان بنیاد سعادت را که در آن زندگی میکنم به دانشگاه علوم پزشکی شیراز اهدا کنم. این ساختمان تحت عنوان مجموعه جدید پژوهشی سرطان شناسی امیر با زیربنای سه هزار و 600 متر مربع زیربنا در 12 واحد پژوهشی و درمانی به مجموعههای درمانی سرطان دانشگاه علوم پزشکی شیراز افزوده شده است.
خیلی خوشحالم که این کار هم به انجام رسیده است؛ هر چند که
برای همه این امور، هنوز هم گمان میکنم کار مهمی انجام ندادهام و فقط به
وظیفه انسانی خود عمل کردهام.ایران