نامش محمد رضاست. جوان است و سن و سالش هم کم است. لهجه شیرین کردی دارد. میپرسم سبزی دستی چند؟ میگوید 200 تومان. مشغول انتخاب سبزی میشوم تقریباً بیشتر سبزیهایش به فروش رفته. میپرسم چند وقت است اینجا میآید؟ میگوید: «ازمهرماه امسال برای ادامه تحصیلم در دانشگاه به تهران آمدم.» دانشجوی رشته مهندسی برق یکی از دانشگاههای دولتی است. اهل یکی از روستاهای اطراف بیجار است و در خوابگاه زندگی میکند.
باز هم مشتری میآید. سفارش سبزی آش میدهد برای روز بعد. تقریباً
مشتریهایش او را میشناسند. بعضیها هم پای ثابت سبزیهایش هستند. کافیاست
یک روز نیاید، همه سراغش را میگیرند. اکثر سبزی فروشها خودشان در خانه
سبزی پاک میکنند و دسته میکنند. میپرسم مگر میتواند در خوابگاه سبزی
پاک کند و بستهبندی کند. میگوید:«زنی که نزدیک خوابگاهمان زندگی میکند
این کار را میکند.
صبح زود سبزیها را میخرم و میبرم و او هم خیلی زود
پاک میکند و دخترش هم دور سبزیها نخ میبندد. شوهرش توی تصادف خانه نشین
شده و او هم مجبور است خرج خانواده را بدهد.» وقتی حرف درآمد میشود. خدا
را شکر میکند. روزی 30 الی 40 هزار تومان درآمد دارد. گاهی هم بیشتر. اما
بیشتر از دستمزد زن به او پول میدهد. اعتقاد دارد اگر دست کسی را بگیرد
خدا هم دست او را میگیرد. بیشتر پولش را صرف خرید کتاب میکند گاهی هم پس
اندازش را برای مادرش میفرستد.
همه همکلاسیهایش میدانند که او سبزی میفروشد. از این مسأله ناراحت نیست. تازه از کارش رضایت هم دارد. میگوید:« کار که عار نیست. خوشحالم که از راه حلال زندگی میگذرانم.»
قدر کارش را میداند. «آن موقعها در روستا بسختی درس میخواندم. گاهی
برای نوشتن و تمرین معادلههای ریاضی حتی کاغذ نداشتیم. هر روز به تنها
مغازه روستایمان میرفتم و کارتنهای خالی اجناس را میگرفتم و روی
همانها تمرین میکردم و مشق مینوشتم. تازه مسافت خانه ما به مدرسه هم
خیلی زیاد بود. روستای ما مدرسه هم نداشت. باید کیلومترها راه میرفتیم تا
به مدرسه برسیم. فصل سرما هم مصیبتی بود. برف و باران هم جای خود را داشت.
روزهای برفی مجبور بودیم خانه بمانیم و خودمان درس بخوانیم.
خیلی از همکلاسیهایم به خاطر دوری مدرسه، ترک تحصیل کردند. خیلیها هم
مجبور شدند برای کار به شهرهای بزرگ بروند یا اینکه کنار پدرانشان کار
کنند. در روستای ما خانوادهها زیاد به درس فرزندانشان اهمیت نمیدهند.
میگویند مگر آنها که خواندند کجا را گرفتند. باز پسرها اقبال بیشتری برای
درس خواندن دارند تا دخترها. البته حالا که به کمک خیرین شهر بیجار بنای یک
مدرسه در روستایمان گذاشته شده، حتماً بچههای بیشتری باسواد میشوند.»
وقتی یاد آن روزها میافتد، بغض میکند. پدرش کشاورزی میکرده. برادرانش همه کشاورزند و هیچ کدام تحصیل نکردهاند. اوایل هم با درس خواندنش مخالف بودهاند. اما وقتی سر زمین رفته و در کارها به برادران و پدرش کمک کرده آنها هم دیگر با درس خواندنش مخالفتی نکردهاند.
حالا که مهندسی برق قبول شده خانوادهاش خیلی خوشحالند: «در روستایمان فقط من مهندسی برق قبول شدم. از همان موقع همه مرا مهندس صدا میزنند. خوشم میآید خستگی آن روزها از تنم میرود. خیلی سخت بود. اما ارزشش را داشت. حالا پدرم به من خیلی افتخار میکند. روزی که فهمید اسمم در روزنامه آمده کلی گریه کرد. البته از خوشحالیاش بود.»
سعی میکند هر روز اینجا بیاید حتی فصل امتحاناتش. گاهی همکلاسیهایش هم کمکش میکنند تا از درسش عقب نیفتد. یکبار به خاطر امتحانش همه سبزیهایش را همکلاسیهایش خریدند.
حتماً امیدش به روزی است که با دوستانش در یک سازمان یا حتی یک دفتر مهندسی کار کند. حتماً فکر میکند کاسبی یک مهندس برق کجا و یک سبزی فروش کجا؟ اما او میخواهد بر خلاف خیلیها که برای درس خواندن به تهران آمدند و دیگر برنگشتند، به روستایشان برگردد. میخواهد در کنار آبادانی روستایش معلم کودکانی باشد که آیندهای روشن در انتظارشان است. معلمی که گاهی خاطرات روزهای سبزی فروشیاش را مرور خواهد کرد.ایران