کد خبر: ۸۷۶۳۲
تاریخ انتشار: ۰۴:۱۰ - ۱۰ آذر ۱۳۹۴ - 2015December 01
شفا آنلاین>اجتماعی>اینجا دفتر کارش است. هر روز ساعت 8 صبح سرکار حاضر می‌شود. کیف دستی را می‌گذارد کنار دستش و آن را حائل تابلوی اعلان می‌کند.
 به گزارش شفا آنلاین،«شکواییه، دادخواست، مشاوره حقوقی...» این عناوین را می‌شود روی تابلو که عبارت از یک کاغذ A4 داخل یک پوشه پلاستیکی شفاف است، خواند. شغلش عریضه نویسی است و دفتر کارش کنار خیابان. خیابان خیام. روبه‌روی مجتمع قضایی. 20 سال است که هر روز همین جا می‌نشیند و به قول خودش به مردم مشاوره حقوقی می‌دهد. برای خودش دفتر و دستک و کتاب قانون دارد.

کارت چاپ کرده که عنوان «مشاور قضایی» روی آن نوشته شده، با 3 تا شماره تلفن. یکی ثابت و دو تای دیگر از این خط‌های اعتباری. «شما عریضه می‌نویسید؟!» از این عنوان خوشش نمی‌آید. اصرار دارد که او را مشاور حقوقی بدانند. ظاهرش هم اتفاقاً اصلاً شبیه عریضه‌نویس‌های قدیم نیست. همان‌ها که یک ماشین تایپ زهوار دررفته جلوی شان می‌گذاشتند و تند تند کلمه‌ها را با صدای چق چق دستگاه، پشت هم ردیف می‌کردند و یا با سواد اکابری، دستخطی را آماده می‌کردند که اسمش «عریضه» بود.

حالا می‌گویند شکواییه یا دادخواست یا کیفرخواست. آقای عریضه نویس هم دیگر برای خودش یک پا حقوقدان است. «این وکیل‌ها مگر چکار می‌کنند؟! کلی پول می‌گیرند و آخرش هم هیچی به هیچی! هر مشاوره‌ای که می‌دهند، ما هم می‌توانیم بدهیم

 بهتر از آنها! فقط چون درس خوانده‌اند فکر می‌کنند کارشان خیلی درست است. من خودم به تمام احکام واردم. تمام چم و خم‌های قانون را می‌شناسم. هرکاری داشتی، اصلاً نیازی نیست وکیل بگیری. خودم از اول همراهت هستم تا آخر. هر مشاوره‌ای بخواهی، خودم در خدمت هستم. ضرب و جرح، دعوای مالی، مشکل خانواگی، خلاصه هرچه باشد، برایم فرقی نمی‌کند. هر کاری از دستم برمی آید.»
مردی که بالای سرش ایستاده و اینجور که به نظر می‌آید، از مشتری‌های قدیمی‌اش است، حرفش را تأیید می‌کند: «راست می‌گوید. من هرکاری دارم سراغش می‌آیم. از شهرستان هم مشتری زیاد دارد. وکیل‌ها یک مشاوره به آدم می‌دهند، یک کار ساده می‌خواهند برای آدم بکنند کلی پول می‌گیرند. هیچ کاری نیست که وکیل‌ها بتوانند و عریضه نویس‌ها نتوانند برای آدم انجام دهند.»


آقای عریضه نویس یا همان مشاور حقوقی، باز اخم می‌کند. حوصله ندارد حرف مشتری قدیمی را اصلاح کند. بی‌خیالش می‌شود و یکی دو برگ کپی شده را از لای پوشه قرمز درمی آورد و مشغول آنها می‌شود.

مرد مشتری، تازه چانه اش گرم شده:«من سر و کارم زیاد به دادگاه می‌افتد! اگر بخواهم پول وکیل و این حرف‌ها بدهم که ورشکست می‌شوم. اینجا یک شکواییه برایم می‌نویسد، فوقش 25 هزار تومان می‌دهم.»

آقای مشاور حقوقی حرفش را تصحیح می‌کند: «فوقش 25 هزار تومان است. خیلی‌ها همین قدر را هم نمی‌دهند. 10 هزار تومان به زور می‌دهند و می‌روند. حالا وکیل هزار جور منت سرشان می‌گذارد و کلی هم پول می‌گیرد، صدایشان درنمی‌آید.»

مرد مشتری می‌گوید: «خدایی، بعض آقای... نباشد، بعضی از عریضه نویس‌ها کارشان خیلی درست است. ردخور ندارد. یک نفر را در مشهد می‌شناسم که از همه جای ایران مشتری دارد. می‌روند دم در خانه‌اش صف می‌بندند اصلاً. من نرفته ام البته ولی می‌دانم که خیلی سرش شلوغ است و هرکس هم پیشش می‌رود، نتیجه می‌گیرد!»

قبلاً دبیر بودم، حالا عریضه نویسم!
دفتر کار آدم که کنار خیابان باشد، انگار جزئی از خیابان می‌شود. آن هم خیابان به این شلوغی. دیگر می‌شوی یک تصویر نقش بسته در خاطره خیابان. سر و صداها در گوش آدم می‌ماند. صدای ماشین‌ها، قژقژ چرخ باربرها که حالا از وقتی شهرداری ورودی‌های بازار را بسته، ساز شان ناکوک تر از همیشه است. صدای سرفه خشک عابران که شال‌ها را گاه تا روی دهان بالا کشیده و در امتداد خیابان جاری می‌شود. هر عابری ممکن است یک مشتری باشد. مشتری‌ها از قیافه شان معلوم است. بیشترشان شکایت‌های ضرب و جرح دارند. این را یکی دیگر از عریضه نویس‌های خیابان خیام می‌گوید. سمت دادگاه نشسته. روبه‌روی میله‌های لجنی رنگ پارک شهر. منظره پارک را دارد از پشت میله ها، برعکس آنهایی که پشت به پارک و روبه‌روی دادگاه نشسته‌اند.
آرام حرف می‌زند. صدا انگار از ته چاه درمی آید. یک جور گرفتگی دارد که به نظر می‌آید قبلاً نبوده و حالا به وجود آمده است. وقتی محل کار آدم گوشه خیابان باشد، آن هم در این نقطه آلوده شهر، چندان هم جای تعجب ندارد. سابقه کارش از عریضه‌نویس قبلی کمتر است. برای همین هم دک و پز او را ندارد. کارتی چاپ نکرده و ادعا هم ندارد که مشاور حقوقی و قضایی است.


10 سال است که عریضه نویسی می‌کند. کار را تجربی یاد گرفته و کتاب‌های قانون و قضا خوانده و از پس کارهایی که از او می‌خواهند برمی آید. هر عریضه‌ای که می‌نویسد، برای مشتری 5 تا 15 هزار تومان خرج دارد. عریضه‌نویس‌ها یک کلام نیستند.

مشتری‌ها چک و چانه می‌زنند. عز و جز می‌کنند که نداریم و این حرف‌ها. آخرش هم یک چیزی کف دست عریضه نویس می‌گذارند و می‌روند. معلوم نمی‌کند روزی چند تا مشتری به تورشان بخورد. یک روز اوضاع خوب است. اوضاع خوب یعنی تعداد شاکی‌ها بالاست.

آدم نمی‌داند خوشحال باشد یا ناراحت. ناراحت از اینکه مردم با هم مشکل دارند یا خوشحال از اینکه نانی سر سفره عریضه نویس می‌رود که گاه رضایتی هم از شغلش ندارد اما چاره‌ای نیست. این یکی که کمی با فاصله از دیگر همقطارانش نشسته و آرام حرف می‌زند، قبلاً دبیر بوده. به طرز حرف زدنش هم می‌خورد. می‌گوید: «از ناچاری به این کار روی آورده‌ام. فکر می‌کنید دوست دارم از صبح بنشینم اینجا و چشمم به دست مردم باشد؟! یک شکواییه می‌نویسم، به زور پول می‌دهند. ته ته اش چیزی هم درنمی آید. آنهایی که پولدارند که خب، می‌روند وکیل می‌گیرند.

 سراغ ما نمی‌آیند. اینهایی که کارشان به ما می‌افتد، پول بده نیستند. همین طوری هم تعداد مشتری‌هایمان کم شده. قبلاً بهتر بود. حالا چند سالی است که دیگر چندان مشتری نداریم. آن وقت‌ها که دادگاه خانواده هنوز اینجا بود، اوضاع مان خیلی بهتر بود ولی باز هم خدا را شکر.»
ته چشم هایش اثری از رضایت دیده نمی‌شد. «شکر» را همانطور آرام و از ته گلو می‌گوید. انگار گلویش خراشیده باشد.
هنوز از همان ادبیات قدیمی برای نگارش عریضه استفاده می‌کند. چند نمونه کپی گرفته برای شکایت‌های ضرب و جرح هم دارد؛ از همان‌ها که فقط باید جاهای خالی اش را با نام شاکی و متشاکی و محل و تاریخ درگیری پر کرد.
«آنهایی که سراغ شما می‌آیند، کارشان همین طور راه می‌افتد یا سراغ وکیل هم می‌روند؟»
لبخند می‌زند:«‌اگر پول وکیل گرفتن داشتند که سراغ ما نمی‌آمدند. وکیل گرفتن مال پولدارهاست!»
یک پا را که روی آن یکی انداخته، مدام تکان می‌دهد. دست‌ها یک جور بلاتکلیف هستند. یک خودکار بیک لای انگشت‌های دست راست و نگاهی که آدم را معطل نگه می‌دارد که بپرسد:« چطور شد که دیگر دبیر نیستید؟» نمی‌پرسم. به جایش تصور می‌کنم که دبیر لاغر اندام، یک روز از بس پای تخته حرف زده و گچ خورده بود که دید دیگر صدایش درنمی‌آید. نفس کم می‌آورد و دیگر حنجره اش یاری نمی‌کند که دبیر بماند.
عطای دبیری را به لقایش می‌بخشد و می‌آید گوشه خیابان خیام و عریضه نویس می‌شود؛ عریضه نویسی که از شغلش راضی نیست اما می‌گوید:« چاره‌ای ندارم!»

یکی دیگرشان می‌گوید:« هوا و فضا خوانده‌ام!» باور نمی‌کنم اما به روی خودم هم نمی‌آورم. خودم را متعجب نشان می‌دهم: « جدی؟!» نمی‌پرسم: «پس حالا چرا اینجایی؟! مهندس هوا و فضا کجا و عریضه نویسی گوشه خیابان کجا؟!» یاد همان لطیفه معروف می‌افتم که از طرف پرسیدند: «‌پسرت چکاره است؟» و جواب داد: «مهندس هوا و فضا!» و بعد معلوم می‌شد که پسر طرف معتاد است و در هوا و فضا سیر می‌کند. چنین لطیفه‌ای برای مهندس راه و ساختمان هم ساخته شده بود. معنی اش این بود که طرف راه می‌رود و ساختمان‌ها را نگاه می‌کند یا یک چنین چیزی!

یکی دیگر از عریضه‌نویس‌ها، جوان‌تر از بقیه است و مدعی‌تر. خوب حرف می‌زند و البته خیلی هم زرنگ است. انگار خبرنگارها را از ده‌فرسخی می‌شناسد، برای همین هم هنوز دهان باز نکرده، با لحنی مؤدب و خیلی جدی می‌گوید: «ببخشید! حرفی با شما ندارم!»

آفتاب بی‌رمق پاییزی یک طرف خیابان را پوشانده. همان طرف دادگاه را که روی سکوی کنارش، حالا مراجعان جا به جا تنگ دل عریضه‌نویس‌ها نشسته‌اند یا تلفن به دست، مشغول صحبت‌اند و یا به همدیگر مشاوره می‌دهند. انگار هرکس چند باری که پایش به دادگاه باز می‌شود، برای خودش یک پا حقوقدان می‌شود!ایران
نظرشما
نام:
ایمیل:
* نظر: