به گزارش شفا آنلاین،
رویکرد من در این بحث نه سیاسی است و نه
اخلاقی، بلکه «فلسفی» و «متافیزیکی» است. لیکن رویکرد فلسفی و متافیزیکی به
همان اندازه که اساسی و بنیادین است، از فهم متعارف و همگانی نیز فاصله
دارد و افراد کمتر با ابعاد فلسفی و متافیزیکی بحث ارتباط برقرار میکنند.
برای بسیاری از افراد جامعه این حقیقتی بدیهی است که سیاست و سیاستمداران
باید از ارزشهای اخلاقی تبعیت کنند. از آنجا که شهروندان بیگانه شده با
حکومتها و قدرتهای سیاسی نمیتوانند بر ساختارهای قدرتمند روزگار جدید
چیره شوند، در سنگر اخلاق پناه میگیرند. لذا برای اکثر مردم بدیهی
مینماید که سیاست باید اخلاقی باشد و از فضایل و ارزشهای اخلاقی دفاع
کند.
اینکه گفته میشود رویکرد مورد نظر در این بحث فلسفی و متافیزیکی است و نه سیاسی و اخلاقی، به این معنا است که در این بحث نه قصد بر این است که به نقد اخلاقی سیاست و سیاستمداران در حوزه ملی یا بینالمللی پرداخته شود و نه قرار است برخی از شعارها و ارزشهای اخلاقی، همچون احترام به آزادی شهروندان، احترام به حقوق دیگران یا رقیب، تن دادن به روشهای دموکراتیک و غیره طرح شود و گفته شود سیاست «باید» در چارچوب فلان ارزشهای اخلاقی حرکت کرده، فلان اصول اخلاقی را رعایت کند.
البته اکثر قریب به اتفاق افراد همواره چنین میکنند، یعنی پیوسته به نقد اخلاقی جامعه و سیاست میپردازند و برمبنای اصول اخلاقی، سیاستهای حکومتها و کنش سیاستمداران جامعه خود و دیگر جوامع را مورد نقد اخلاقی قرار میدهند و دانشجویان، احزاب، گروهها، جنبشها و «NGO»ها همواره حوزه سیاست را به رعایت اخلاق، ارزشهای اخلاقی، احترام به حقوق دیگران و رعایت حقوق بشر، احترام به آزادیهای فردی و دینی یا توجه به حقوق زنان و حقوق کودکان و غیره دعوت میکنند. لیکن در رویکرد فلسفی و متافیزیکی آنچه محل توجه و تأمل است، شرایط و امکان یک امر است و در بحث حاضر هدف، «اندیشیدن به شرایط و امکان زیست اخلاقی در عرصه سیاست» است.
نگارنده این سطور، با خودآگاهی تمام از این حقیقت که بحث از «نسبت میان
اخلاق و سیاست»، مثل هر بحث دیگری، با شبکه بیکرانی- در معنای منطقی و
غیراستعاری کلمه- از مفاهیم، مفروضات، آموزهها، اعتقادات و دلایل، علل و
شرایط فردی، اجتماعی، تاریخی، فرهنگی و... درهم تنیده است، بخصوص با توجه
به این مجال بسیار محدود، صرفاً خواهانم به برجسته کردن چند پرسش و چند
چشمانداز برای تأمل بیشتر درخصوص نسبت اخلاق و سیاست بپردازم؛
1. چرا با وجود همه نقدهای اخلاقی که هر لحظه از حوزه سیاست صورت میگیرد، حوزه سیاست کماکان به راه خود ادامه میدهد؟
2. آیا همه سیاستمداران و شهروندانی که به نقد اخلاقی سیاست در عرصه داخلی یا بینالمللی میپردازند، خود دارای زیستی اخلاقیاند؟
3. آیا بیاخلاقی در حوزه سیاست تابع ارادهها، تصمیمها و نیات افراد
است؟ اگر چنین است، پس چرا- اگر چه نه مطلقاً لیکن تا حدود زیادی- با
تغییر افراد و حتی حکومتها، بیاخلاقی در سیاست کماکان به روند خویش ادامه
میدهد؟
4. آیا اخلاق و تحقق ارزشهای اخلاقی امری صرفاً فردی و اگزیستانسیل است،
یا اخلاق با زیستجهان فرهنگی، تاریخی و تمدنی نیز نسبت دارد؟ آیا ما حق
داریم از نسبت میان اخلاق و سیاست مستقل از زیستجهان فرهنگی، تاریخی و
تمدنی کنونی خود سخن بگوییم؟
5. آیا اخلاق و اخلاقی زیستن، چه در حوزه حیات فردی و چه در حوزه سیاست و
حیات اجتماعی، امری گزاف، دلبخواهانه و منعندی است یا نیازمند مبانی فلسفی
و متافیزیکی است؟
6. آیا اخلاق و اخلاقی زیستن، چه در حوزه حیات فردی و چه در حوزه سیاست و
حیات اجتماعی میتواند مستقل از مبانی متافیزیکی اخلاق و مبانی فلسفه سیاسی
مدرن مورد بررسی قرار گیرد؟
7. مهمترین پرسش فلسفی یا متافیزیکی در این بحث این است: آیا زیست اخلاقی
در جهان کنونی ما از مبادی متافیزیکی برخوردار است یا جهان کنونی با بحران
متافیزیک اخلاق روبهرو است؟
در این مقاله میکوشم صرفاً به طرح پارهای چشماندازها برای تأمل و پژوهش بیشتر در نسبت میان اخلاق و سیاست بپردازم.
1. توجه به حیث تاریخی مسأله
برای نیل به چارچوب شایستهای برای بحث از «رابطه اخلاق و سیاست» در
روزگار کنونی به «حیث تاریخی» بحث باید توجه داشت. پدیدارهای انسانی و
اجتماعی در یک فضای ذهنی محض و در یک فضای فراتاریخی متحقق نمیشوند و لذا
نیز نمیتوانند صرفاً براساس تحلیل ذهنی مفاهیم در یک فضای فراتاریخی مورد
تحلیل قرار گیرند، لذا هرگونه بحث شایستهای از پدیدارهای انسانی و
اجتماعی، بدون توجه به سیاق و بستر تاریخی آنها نادرست و خالی از وجه است.
لذا، پرسش از نسبت مطلق میان «اخلاق و سیاست» نادرست است. بحث از نسبت میان
«اخلاق و سیاست»، بدون توجه به سیاق تاریخی روزگار ما، نمیتواند محتوا و
مضمون مناسبی بیابد. به بیان دیگر، پرسش از نسبت میان اخلاق و سیاست
میتواند چنین صورتبندی شود: الف. در روزگاران گذشته میان اخلاق و سیاست چه
ارتباطی وجود داشت؟ ب. در روزگار کنونی میان اخلاق و سیاست چه ارتباطی
وجود دارد، یا میتواند وجود داشته باشد؟
بیتردید، پرسشی که فرا روی ما است، معطوف به گذشته نیست، بلکه معطوف به
روزگار و زیستجهان کنونی ما است: یعنی در روزگار حاضر یا در جامعه کنونی
ما، میان اخلاق و سیاست چه نسبتی وجود دارد؟
2. بحث توصیفی است یا توصیهای؟
نکته دیگری که باید مورد تأمل قرار گیرد این است: آیا بحث ما توصیفی است
یا توصیهای؟ یعنی وقتی از «نسبت اخلاق و سیاست» در روزگار کنونی میپرسیم،
باید به طور واضح و روشن بدانیم که پرسشمان چیست. پرسش ما میتواند به دو
شکل زیر صورتبندی شود:
الف. میان اخلاق و سیاست چه نسبتی وجود دارد؟ (بحث توصیفی و پدیدارشناسانه)
ب. میان اخلاق و سیاست چه نسبتی «میتواند» یا «باید» وجود داشته باشد؟ (بحث توصیهای و هنجاری)
3. شیفتگی یا عدم شیفتگی نسبت به عقلانیت جدید و لیبرالیسم
اگر بحث توصیفی و پدیدارشناسانه باشد، فیالجمله میپذیریم که عرصه سیاست
از ارزشها و معیارهای اخلاقی تبعیت نمیکند. البته در این میان یقیناً
برخی معتقدند که نظامهای لیبرالدموکراسی غربی در قیاس با دیگر نظامهای
سیاسی در گذشته، همچون حکومتهای استبدادی پادشاهی و امپراتوریهای جوامع
فئودالی و ماقبل مدرن، یا در قیاس با دیگر نظامهای سیاسی سوسیالیستی،
اخلاقیترین نظامهای سیاسی جهانند. اخلاقمداری یا عدم اخلاقمداری
نظامهای لیبرالدموکراسی غربی یکی از مهمترین چالشهای اصلی در بحث از
نسبت میان اخلاق و سیاست در روزگار کنونی است. یعنی اتخاذ هرگونه موضعی
درخصوص اعتقاد به اخلاقمداری یا عدم اخلاقمداری سیاست مدرن در جوامع
لیبرالدموکراسیهای غربی مسیر و تقدیر بحث را به شیوه خاصی تعیین خواهد
کرد.
اما نکته اینجا است که ما با کدامین رویکرد خواهانیم به تعیین موضع درخصوص
این مسأله بپردازیم؟ آیا میخواهیم براساس نوعی گرایشهای ایدئولوژیک-
یعنی براساس نوعی دلبستگی و شیفتگی به عقلانیت جدید و نظامهای سیاسی مدرن
حاصل از این عقلانیت یا براساس احساس کینه و انزجار نسبت به حکومتهای
غیرلیبرالی در جوامع جهان سوم- به بحث اخلاقمداری یا عدماخلاقمداری
نظامهای لیبرالدموکراسی غربی بپردازیم یا براساس رهیافتی فلسفی و
متافیزیکی؟ اتخاذ هر یک از این دو رویکرد «ایدئولوژیک» یا «متافیزیکی» مسیر
بحث را به نحو متفاوتی رقم خواهد زد.
4. وجود یا عدم بحران در متافیزیک اخلاق؟
اگر بحث در گفتمان و افقی فلسفی و با تأمل بر مبادی متافیزیکی پیش رود،
خود بنیانگذاران فلسفه سیاسی مدرن، داعیه اخلاقی بودن سیاست جدید را
نداشته و همواره بر توجه به امر رئال و «واقعیت»، به جای تأکید بر امر
ایدهآل و «ارزشها» دعوت کردهاند.
اما ممکن است گفته شود بحث از نسبت اخلاق و سیاست جنبهای توصیهای و
هنجاری دارد، یعنی پرسش این است: میان اخلاق و سیاست چه نسبتی «میتواند»
یا «باید» وجود داشته باشد؟
اما در این صورت مسأله این است: ما این «ارزشها» و «بایدهای اخلاقی» خود
را بر چه متافیزیکی استوار میکنیم؟ گفته میشود روزی یکی از دانشجویان
هایدگر از وی پرسید: «استاد! شما چه موقع کتاب اخلاقتان را خواهید نگاشت؟»
هایدگر پاسخ داد: «اول شما بگویید که بر کدامین مبنا باید اخلاق را استوار
کنیم؟»
با ظهور مدرنیته و عقلانیت جدید و با فروپاشی نظام الهیاتی مسیحی، در غرب
تلاشهای بسیاری به منظور تأسیس یک نظام اخلاقی اومانیستی و برپایه
بشرانگاری، مستقل از دین و الهیات مسیحی صورت گرفت. اهتمام کانت درخصوص
تأسیس اخلاق براساس اتونومی و خودمختاری بشر را باید یکی از سترگترین این
تلاشها دانست. اما هیچیک از این تلاشها، از جمله عزم بزرگ کانت قرین
موفقیت نبود.
برخی از متفکران غربی چون نیچه از «مرگ خدا» در غرب سخن
راندند. مرگ خدا در نیچه به معنای مرگ عالَم فرامحسوس، مرگ امر مطلق، مرگ
بنیاد، مرگ حقیقت و مرگ بنیاد ارزشها و به تعبیر دیگر به معنای مرگ اخلاق و
در نتیجه مرگ انسان نیز بود.
به بیان سادهتر، «بحران متافیزیک اخلاق» و حادثه سهمگین «بیبنیاد شدن
اخلاق» در تمدن جدید غرب و در روزگار ما را باید یکی از سهمگینترین حوادث
تاریخ دوره جدید تلقی کرد.
به هر تقدیر، اینجا نیز یک نقطه اساسی و تعیینکننده در مسیر اندیشیدن بر
نسبت میان اخلاق و سیاست وجود دارد: آیا عقلانیت جدید و تمدن کنونی که
هژمونی جهان را نیز برعهده دارد، با «بحران در متافیزیک اخلاق» مواجه است
یا نه؟
5. نسبت ما و عقلانیت جدید
ممکن است ادعا شود که «بحران متافیزیک اخلاق» از آن غرب و عقلانیت جدید
است و این ربطی به دیگر جوامع غیرغربی، از جمله جوامع مسلمان ندارد. در
اینجا نیز یک مسأله بنیادین وجود دارد: ما با غرب چه نسبتی داریم؟ آیا ما
بخشی از غربیم یا در مقابل غرب؟
تأمل بر مدرنیته به منزله یک رویداد عظیم تاریخی و فراگیرنده،
اجتنابناپذیری آن، حدت و شدت یافتن سرعت تکوین تاریخ جهانی با ظهور
مدرنیته و بخصوص با ظهور عالم پسامدرن و لذا اضمحلال تاریخهای بومی و محلی
در دل تاریخ جهانی و...، میتواند به ما در اندیشیدن به نسبت ما و غرب و
در نتیجه در اندیشیدن به نسبت میان اخلاق و سیاست در جهان کنونی، از جمله
در جوامعی چون جامعه ما در سپهر روشنتری یاری نماید.
به نظر میرسد «بحران متافیزیک اخلاق» ما را نیز فرا گرفتهاست. اساساً
خود اندیشیدن به نسبت اخلاق و سیاست در جامعه ما میتواند به ما درخصوص
اندیشیدن به نسبتمان با غرب یاری نماید. اگر برای مثال روح مدرنیته را
جایگزین امر رئال به جای امر ایدهآل بدانیم یا یکی از مهمترین اوصاف
روزگار جدید را اعتقاد به وصف تولیدی حقیقت (در برابر اعتقاد به وصف
انکشافی حقیقت) بدانیم، آیا اینها نیز اموری نیستند که ما را کاملاً در خود
مستحیل کردهاند؟ به نظر میرسد در روزگار کنونی ما هویت متافیزیکی مستقلی
از غرب نداریم.
6. ضرورت تفکر بر مبانی متافیزیکی اخلاق دوره جدید
دریافتی شایسته از نسبت میان اخلاق و سیاست بدون درک سوبژکتیویسم جدید و
نتایج حاصله از آن در حوزه اخلاق و بدون درک مبانی فلسفی متفکرانی چون
دکارت، هابس، اسپینوزا، لاک، هیوم، کانت، مارکس، بنتام، جان استوارت میل و
نیچه، در قیاس با مبانی وجودشناختی و معرفتشناختی عالم سنت و ماقبل مدرن
امکانپذیر نخواهد بود.
7. ضرورت تفکر بر مبانی متافیزیکی فلسفه سیاسی جدید
دریافتی مناسب از نسبت میان اخلاق و سیاست بدون درک مبانی فلسفه سیاسی
جدید و فهم اندیشههای متفکرانی چون ماکیاولی، هابس، لاک، اسپینوزا و کانت
(در قیاس با فلسفه سیاسی کلاسیک و تفکر سیاسی فضیلتمحور متفکرانی چون
افلاطون، ارسطو، آگوستین و فارابی) میسر نخواهد بود.
خلاصه آنکه بحث از «نسبت میان اخلاق و سیاست در جهان معاصر» بدون توجه به
روزگار جدید و شناخت مؤلفههای متافیزیکی قوامبخش زیستجهان معاصر
امکانپذیر نیست. لذا برای درک نسبت میان اخلاق و سیاست در جهان جدید باید
زیستجهان کنونی به اعتبار اخلاق و فهم اخلاق (فلسفه اخلاق) و نیز به
اعتبار سیاست و درک مقوله سیاست (فلسفه سیاست) مورد تأملی جدی قرار گیرد.
8. ضرورت تأمل بر نیروهای تاریخی و نیز نهادمند شدن بشر دوره مدرن
در آغاز بحث به دو پرسش اشاره شد: «چرا با وجود همه نقدهای اخلاقی که هر
لحظه از حوزه سیاست صورت میگیرد، لیکن حوزه سیاست کماکان به راه خود ادامه
میدهد؟» و «آیا بیاخلاقی در حوزه سیاست تابع ارادهها، تصمیمها و نیات
افراد است؟ اگر چنین است، پس چرا- اگر چه نه مطلقاً لیکن تا حدود زیادی-
با تغییر افراد و حتی حکومتها، بیاخلاقی در سیاست کماکان به روند خویش
ادامه میدهد؟»
یکی از پاسخهای ممکن به این پرسشها این است: تفکر و شیوه اندیشه آدمیان
نقشی مهم و اساسی در زندگی فردی و اجتماعی آنان دارد، اما همه روندهای
زندگی و واقعیتهای فردی و اجتماعی تابعی از اندیشه و اراده آدمیان نیست.
به تعبیر سادهتر، اندیشه و اراده بشری گاه به ظهور واقعیتهای اجتماعی و
تاریخیای منجر میشود که خود بر شیوه تفکر و اراده آدمیان اثر میگذارد.
به بیان دیگر، این صرف اندیشهها، ارادهها و کنشها نیست که نحوه بودن و هستی فردی و اجتماعی و تاریخی ما را تعیین میکنند، بلکه به نحوی متقابل و دیالکتیکی، «نحوه بودن و هستی اجتماعی و تاریخی» ما نیز «نحوه تفکر و کنش» ما را تعیین میکند. این نکته همان چیزی است که در اندیشه متفکرانی چون هگل، مارکس و هایدگر بخوبی دیده میشود. به همین دلیل، تأمل بر نحوه «هستی اجتماعی و تاریخی ما» نیز میتواند افقهای تازهای را در اندیشیدن به پرسش نسبت میان اخلاق و سیاست بیافریند.
تأملاتی پیرامون نحوه هستی اجتماعی و تاریخیمان و اندیشیدن به این امر که «آیا نحوه زیست اجتماعی و تاریخی ما اجازه زیست اخلاقی را به سیاست میدهد یا نه؟» پرسشی است که باید به آن عمیقاً بیندیشیم. در همین راستا، اندیشیدن به مفهوم «گشتل» در تفکر هایدگر، یعنی تأمل بر این امر که چگونه عالم تکنولوژیک و همه نهادهای سیاسی و اجتماعی حاصل از آن زندگی فردی و اجتماعی انسان مدرن را قالببندی کرده است، شاید بتواند ما را در فهم جهان کنونی مساعدت کرده تا نسبت اخلاق و سیاست در جهان کنونی را در افق روشنتری درک نماییم.
در اینجا لازم میدانم که برای هرچه بیشتر روشن شدن مسیر بحث به طرح دو امر اساسی بپردازم:
1. بیبنیاد شدن اخلاق در روزگار مدرن
2. کنار گذاشته شدن ارزشهای اخلاقی در فلسفه سیاسی جدید.
بیبنیاد شدن اخلاق، حادثه سهمگینی است که صرفاً در تاریخ مدرن غرب روی
داده است. اما معنای بیبنیادی اخلاق در روزگار مدرن چیست؟ سؤال میشود:
مگر در روزگاران گذشته بیاخلاقیهایی چون دروغ گفتن، ظلم کردن یا جنایت و
تجاوز وجود نداشته است که از بحران اخلاق در جهان کنونی سخن گفته میشود؟
لیکن باید توجه داشت سخن بر سر «بداخلاقی» نیست، بلکه سخن در «بیاخلاقی»
یعنی بیبنیادی اخلاق و، به تعبیر دیگر، «بیمتافیزیک شدن اخلاق» است. مراد
از بحران اخلاق، بیپاسخ ماندن این پرسش است: بر چه اساس و بنیاد
متافیزیکی، من باید اخلاقی زندگی کنم؟
برای اخلاقی زیستن چه توجیه نظری و
متافیزیکی وجود دارد؟ این «بیبنیاد شدن اخلاق» است که دوران مدرن را از
روزگاران گذشته متمایز میکند.
ریشههای بحران مبانی اخلاق در تاریخ جدید غرب را میتوان تا آغاز خود
تاریخ متافیزیک دنبال کرد. متزلزل شدن پایههای اخلاق در تاریخ تفکر
مغربزمین از زمانی آغاز شد که با ظهور متافیزیک، نظر یا «تئوریای» یونانی
سرزمین شهود را ترک گفت و میان عقل و اراده، نظر و عمل، و دانش و ارزش
شکافی شکل گرفت که به تدریج در بسط تفکر متافیزیکی تا روزگار ما، این شکاف
به گسستی عبور ناکردنی
تبدیل شد.
با ظهور راسیونالیسم سقراطی- افلاطونی، نخستین بذرهای سوبژکتیویسم و
لوژیسیسم (منطقگرایی) پاشیده شد و با ارسطو سوبژکتیویسم و لوژیسیسم غلبه
یافت و فضیلت و معرفت کاملاً از یکدیگر متمایز شد. با ارسطو معنا و مفهوم
معرفت کاملاً دگرگون شد؛ «مُثل افلاطونی» که مأوایشان علم الهی بود، به
«مفاهیم کلی» که جایگاهشان ذهن بشری و حاصل فعالیت منطقی ذهن انسان است،
تبدیل شد و بدین ترتیب، وصف معنوی و قدسی معرفت زدوده گشت و بنیانهای
سکولار شدن معرفت، فرهنگ و زندگی پیریزی شد.
با زدوده شدن وصف معنوی و قدسی معرفت و تبدیل شدن سیر و سلوک و دیالکتیک وجودی افلاطون (به منظور رسیدن به عالم قدسی مُثل) به منطق و دیالکتیک مفهومی عقل و فاهمه و جدا شدن عقل از اراده در ارسطو، و نیز با ذاتزدایی ارسطو از حقیقت و تبدیل حقیقت اونتولوژیک به صدق منطقی و تقلیل «ذات حقیقت» به «صدق گزاره» و اظهار صریح اینکه معرفت داشتن به معنای فضیلت داشتن نیست؛ چرا که معرفت حاصل عقل و فضیلت، به معنای کف نفس و حاصل اراده است، نخستین، لیکن مهمترین، گامها در جهت جدایی «دانش» از «ارزش» و متزلزل شدن مبانی اخلاق برداشته شد.
در دوره جدید، با «هیوم» جهش بزرگ دیگری در جهت تهی شدن جهان از ارزشها شکل گرفت. هیوم نشان داد که میان گزارههای اخباری (معرفت علمی حاصل از عقلانیت جدید) و گزارههای انشایی (گزارههای اخلاقی) هیچگونه رابطه منطقی وجود ندارد، چرا که در گزارههای انشایی، مثل «باید راست گفت» یا «نباید دروغ گفت»، جزئی وجود دارد که بر نوعی ضرورت و الزام اخلاقی دلالت میکند و ما به این جزء معمولاً با الفاظ «باید» یا «نباید» اشاره میکنیم.
این در حالی است که در گزارههای اخباری، همچون «هوا سرد است» یا «زمین کروی است»، این جزء وجود ندارد. لذا در استنتاج گزارههای اخلاقی و انشایی (بایدها و نبایدها) از گزارههای اخباری (هستها و نیستها) نوعی مغالطه منطقی آشکار وجود دارد، چرا که در نتایج، یعنی در گزارههای انشایی، جزئی، یعنی «باید یا نباید»، وارد شده است که در مقدمات، یعنی در گزارههای اخباری، وجود نداشته است. از این استدلال هیوم در مورد انکار هرگونه رابطه منطقی- استنتاجی میان گزارههای انشایی و اخباری، چنین نتیجه شد که میان علم و اخلاق هیچگونه رابطهای وجود ندارد.
در مرحله بعد براساس شکافی که هیوم میان «هستها» و «بایدها» به وجود آورد، سپس این استنتاج شکل گرفت که اساساً طبیعت و جهان نسبت به ارزشهای اخلاقی و نحوه زیست انسان بیتفاوت است و ارزشها به تمامی ساخته و پرداخته خود آدمی است.
با کانت تلاش دیگری
صورت گرفت. کوشش کانت، تاکنون، زیباترین و عظیمترین تلاش بشری برای تأسیس
یک نظام اخلاقی مستقل صرفاً براساس اتونومی اراده و استقلال عقل محض بوده
است. اما کانت ما را با شکافهایی عظیم و پرناشدنی رها کرد: شکاف میان عالم
نومن و فنومن، شکاف میان عالَم علمی نیوتنی و عالَم آزادی و اخلاقی، شکاف
میان عقل نظری و عقل عملی. کانت از ما میخواهد در جهانی که برای ما به
لحاظ متافیزیکی تاریک و سیاه است و ما اسیر دیالکتیک و شک تردید و مواجهه
با قضایای جدلیالطرفین هستیم، صرفاً با «فرضها»ی وجود خدا، آزادی و خلود
نفس، زیستی اخلاقی داشته باشیم! این بیشتر به نوعی رؤیاپردازی میماند تا
طرحریزی بنیادی برای متافیزیک اخلاق.
ایمان به خداوند و باورهای تئولوژیک همواره ضامن حیات اخلاقی بشر بوده
است.
لیکن با متزلزل شدن ایمان مسیحی و باورهای تئولوژیک و از دست رفتن قدرت مفهوم خدای مسیحی بر جانهای انسان غربی که نیچه از آن به «مرگ خدا» تعبیر میکند، آخرین سنگر مبانی زندگی اخلاقی در غرب نیز فرو ریخت. در تاریخ غرب، مرگ خدای مسیحی، آنچنان که خود نیچه نیز برای ما توصیف و پیشبینی میکند، خود متضمن به بنبست رسیدن نظام ارزشهای مسیحی است و این، به نوبه خود مستلزم مرگ حقیقت و مرگ امر مطلق است و با مرگ امر مطلق، و نسبی شدن و انسانی شدن حقیقت، ارزشها دیگر دارای هیچ مبنا و بنیادی نخواهند بود و ارزشها نیز اموری نسبی و قراردادی خواهند شد. معنای این امر، مرگ امر مطلق و مرگ امر مطلق مستلزم مرگ اخلاق است. نیچه با تبارشناسی تاریخی خویش از اخلاق و ارزشهای آن کوشید تا نشان دهد که ارزشها صرفاً ابزاری در خدمت زندگی هستند، لذا نمیتوان آنها را اموری ذاتی و قدسی تلقی کرد یا آنها را به نحو فینفسه گرامی داشت.
ژان پل سارتر نیز بخوبی نتیجه اخلاق مدرن را نشان میدهد. وی صراحتاً اظهار میدارد «ارزشهای اخلاقی، اموری عینی نیستند»، «هیچ راهی ما را به رفتن دعوت نمیکند» و «از هر طرف که رویم راه همان است.» اینها همه به معنای بیبنیاد و بیمتافیزیک شدن اخلاق در روزگار کنونی است.
نتیجه آنکه جهان کنونی با بحران متزلزل شدن مبانی و متافیزیک اخلاق
روبهرو است و این حادثه سهمگین صرفاً در دوره جدید و با ظهور، بسط و سیطره
عقلانیت مدرن روی داده است. ظهور شرایط و فضای پسامدرن این بیبنیادی را
شدّت و حدّت بیشتری بخشیده است.
٭ مکتوب حاضر گزیدهای از متن جامع و مفصل سخنرانی دکتر بیژن عبدالکریمی
با موضوع «نسبت اخلاق و سیاست» است که 12 آبان ماه در محل دانشکده حقوق
دانشگاه تهران ارائه شد.ایران
دکتر بیژن عبدالکریمی استاد فلسفه دانشگاه آزاد اسلامی