کد خبر: ۸۵۳۰۵
تاریخ انتشار: ۱۲:۲۰ - ۲۱ آبان ۱۳۹۴ - 2015November 12
شفا آنلاین>اجتماعی>اعضای بدن کودک دو ساله اهوازی که با یک بی‌احتیاطی و بی‌توجهی به قوانین راهنمایی و رانندگی مرگ مغزی شده بود خورشید زندگی را به سه کودک بیمار که سال‌ها با درد و رنج زندگی می‌کردند، هدیه کرد.

به گزارش شفا آنلاین،مصطفی ثالثی پدر میثاق که هنوز در شوک حادثه آن روز قرار دارد پس از بخشش اعضای بدن پسرش در حالی که اشک می‌ریخت از روزی گفت که میثاق با شیرین زبانی از او خواسته بود همراهش سوار بر ماشین شده و به خانه پدربزرگ بروند.

پدر می‌گوید: 5 سال قبل خدا مرتضی را به ما داد و زندگی‌مان با وجود او بسیار شیرین شد. سه سال از به دنیا آمدن مرتضی می‌گذشت که میثاق به دنیا آمد. هر روز به شوق خنده‌های کودکانه او و شیطنت‌های برادرش به خانه می‌آمدم و ساعت‌ها با آنها بازی می‌کردم. وقتی به خانه می‌رسیدم میثاق را در آغوش می‌گرفتم و همراه مرتضی به پارک می‌رفتیم.

وی ادامه داد: ‌مدتی بود که پدرم خودرویی در اختیارم گذاشته بود تا با آن کار کنم و هزینه‌های زندگی را تأمین کنم. به عنوان سرویس مدرسه و مهد کودک مشغول کار شدم و هر روز صبح دانش‌آموزان و کودکان را به مدرسه و مهد کودک می‌بردم و ظهر به خانه هایشان باز می‌گرداندم. همیشه در رانندگی مراقب بودم چون همه آنها امانت بودند و در این مدت نیز هیچگاه تصادف نکردم.

مصطفی با یادآوری روزی که میثاق در آغوش او جان داد، بغض کرد و صدایش می‌لرزید. همه چیز در یک لحظه اتفاق افتاد. همیشه مراقب فرزندان مردم بود اما تصور نمی‌کرد پسرش قربانی حادثه‌ای شود که او در آن نقش داشت.

می گوید میثاق وابستگی زیادی به من داشت و هر وقت می‌خواستم از خانه بیرون بروم بهانه‌گیری می‌کرد. سعی می‌کردم به خاطر او زودتر از همیشه به خانه بازگردم. آن روز میثاق خیلی بی‌تابی می‌کرد. خانه پدرم در محله گلستان اهواز است و می‌خواستم برای دیدن پدر و مادرم به آنجا بروم. وقتی از خانه بیرون آمدم میثاق با بهانه‌گیری از من خواست او را همراه خود ببرم. تاب دیدن گریه‌هایش را نداشتم و به همسرم گفتم میثاق را به خانه پدر می‌برم.

وقتی ماشین را روشن کردم مرتضی و دوستش نیز سوار ماشین شدند. میثاق علاقه زیادی به نشستن پشت فرمان داشت و گاهی اوقات وقتی ماشین خاموش بود اجازه می‌دادم با فرمان بازی کند. وقتی حرکت کردم میثاق با گریه از من خواست او را در آغوش بگیرم تا با فرمان ماشین بازی کند. خیابان خلوت بود و تصور نمی‌کردم چند دقیقه بعد حادثه مرگباری انتظار ما را می‌کشد. او را در بغل گرفتم. میثاق با دو دست فرمان خودرو را گرفته بود و می‌خندید. مرتضی و دوستش نیز در صندلی عقب نشسته بودند. سرعت ماشین زیاد بود، در یکی از فرعی‌ها نتوانستم خودرو را کنترل کنم. در آن لحظه فقط به بچه‌ها فکر می‌کردم و تلاش می‌کردم بتوانم خودرو را متوقف کنم اما نتوانستم. خودرو با سرعت زیاد لیز خورد و پس از برخورد با تیر چراغ برق متوقف شد. با صورت به فرمان ماشین برخورد کردم. سرم بشدت گیج می‌رفت. نگاهی به مرتضی و دوستش انداختم.

 خوشبختانه به آنها آسیبی نرسیده بود. میثاق ساکت و بی‌صدا درآغوشم بود. ابتدا تصور کردم ترسیده و زبانش بند آمده است اما وقتی صورتش را دیدم شوکه شدم. میثاق با سر به فرمان ماشین برخورد کرده و بیهوش بود. چند نفر از مردم که شاهد حادثه بودند به کمک ما آمدند.

با وجود درد زیادی که داشتم با التماس از مردم خواستم پسرم را به بیمارستان برسانند. چشمان میثاق بسته بود و بسختی نفس می‌کشید. او را به بیمارستان گلستان بردیم. پزشکان بعد از معاینه احتمال ضربه مغزی دادند و نتیجه نهایی را به بعد از آزمایش و سی تی اسکن از مغز موکول کردند. از شدت نگرانی درد خود را فراموش کرده بودم. عصر یکی از پزشکان درحالی که عکس‌هایی از جمجمه میثاق به ما نشان می‌داد گفت شدت زیاد ضربه باعث ورم بخشی از مغز شده و ممکن است باعث از کار افتادن مغز شود. با شنیدن این جملات پاهایم سست شد و روی زمین افتادم. من باعث این اتفاق بودم و نمی‌توانستم باور کنم پسرک شیرین زبانم را ازدست داده ام. من و همسرم تا صبح چشم روی هم نگذاشتیم تا اینکه روز بعد پزشکان خبر ناگواری را به ما دادند. میثاق مرگ مغزی شده بود. تا آن لحظه چیزی از مرگ مغزی نشنیده بودم. وقتی پزشک برای ما تشریح کرد که مرگ مغزی یعنی پایان حیات مغز متوجه شدیم دیگر هیچ وقت صدای خنده‌های او را نخواهیم شنید.

در آن لحظات فکرم کار نمی‌کرد. صحنه تصادف برای لحظه‌ای از جلوی چشمانم کنار نمی‌رفت. بارها به خود گفتم چطور این اتفاق افتاد. اگر میثاق در آغوش من نبود شاید الان زنده بود و همراه هم به خانه بازمی گشتیم. پزشک پیوند اعضای بیمارستان گلستان پیشنهاد اهدای اعضای پسرم را مطرح کرد. نمی‌دانستم چه جوابی بدهم. میثاق برای همیشه رفته بود و برای بازگشت چند کودک دیگر به زندگی باید تصمیم می‌گرفتیم.

مادر میثاق در ادامه صحبت‌های همسرش گفت: آن روز دلم شور می‌زد و نمی‌خواستم اجازه بدهم میثاق همراه پدرش برود اما او خیلی بهانه گرفت و همسرم گفت او را پیش پدربزرگ و مادربزرگش می‌برد. میثاق چشمان زیبایی داشت و من و پدرش طاقت اشک‌های او را نداشتیم.

لحظه‌ای که پیشنهاد اهدای اعضای او را دادند یاد مادران دلسوخته‌ای افتادم که سال‌هاست شاهد درد و رنج کودکانشان هستند. من یک مادر دلسوخته بودم و نمی‌توانستم شاهد باشم که مادران دیگری به خاطر مرگ فرزند داغدارشوند. میثاق برای همیشه رفت ولی اعضای بدن او نجات بخش جان سه کودک دیگر شد. کلیه‌های او به دو کودک 10 و 11 ساله در اهواز پیوند زده شد و کبد او نیز برای پیوند به کودک دیگری به شیراز منتقل شد.

این مادر ادامه داد: یک لحظه غفلت باعث حادثه تلخی شد که میثاق را از ما گرفت ولی خوشحالم که توانستم به دل پرآشوب چند مادر دیگر آرامش بدهم.ایران
نظرشما
نام:
ایمیل:
* نظر: