گونی سفید رنگی با کلی قلم مو جلوی پایش گذاشته و او هم مثل بقیه منتظر مشتری است تا کی برسد و سراغ کدامشان برود. موهای جو گندمیاش را مرتب میکند و میگوید15 روز است که صبح تا شب اینجا مینشیند اما دریغ از یک مشتری.
نامش عیسی است از کرج میآید. نقاشی ساختمان را از استادش مجید یاد گرفته. 45 سال اوستای نقاشی بوده. همان وقتها که شاگرد داشته و کمتر از 20 واحد نقاشی ساختمان قبول نمیکرده. در حقیقت برای خودش کیا و بیایی داشته. حالا 15 سالی هست که به تهران میآید و در همین میدان حسن آباد منتظر مشتری است. دیگر از آن روزها خبری نیست. حالا هر خانهای گیرش بیاید رد نمیکند. حتی اگر 30 متری هم باشد و آن طرف شهر. بیهیچ شاگردی: «وقتی ساخت و ساز بیشتر بود کار ما هم خیلی خوب بود. اما الان همه چیز راکد است.»
تابستان امسال توانسته بود 40 میلیون تومان کاسبی کند و همه را برای
چهارمین دخترش جهیزیه بخرد. خدا را شکر میکند اما از کسادی بازار کارش هم
مینالد. بخصوص در فصل سرما که کمتر کسی به فکر نقاشی خانهاش میافتد. مگر
مواردی جزئی. نرخ یک خانه 60 متری را میپرسم. میگوید: «اگر حرفهای
بخواهند یک میلیون و دویست هزار تومان هزینهاش میشود. اما یک رنگ معمولی
برای خانه 60 متری 800 هزار تومان است.>
ë چه فایده از درد دل کردن
هر طرف میدان پاتوق یکی است؛ حمید کنار مترو نشسته. زیاد رغبتی به حرف زدن
ندارد. میگوید چه فایده دارد که درد دل و مشکل ما را بنویسید. تازه اگر
هم نوشتید آخرش چه؟ باز هم همین آش و همین کاسه است. 29 ساله است و 10 سالی
هست که اینجا مینشیند. او هم از کار و کاسبیاش راضی نیست.
وقتی پدرش میمیرد مجبور میشود از همدان به تهران بیاید تا خرج مادر و
خواهر و برادرها را دربیاورد: «همدان کار پیدا نکردم. مجبور شدم بیایم
تهران. زندگی در همدان را بیشتر از تهران دوست دارم. باور کنید دنبال زرق و
برق تهران نبودم.
از سر ناچاری و بیکاری مجبور شدم. بیکاری باعث و بانی همه بدبختیهاست. خیلی از دوستانم را میشناسم که به خاطر بیکاری معتاد شدند. من شانس آوردم؛ یکی از اقوام که به میدان حسن آباد میآمد و نقاش بود قول داد کمکم کند. نقاشی را هم از او یاد گرفتم. روزهای اول شاگردش شدم. کنارش کار یاد گرفتم تا اینکه دیگر خودم مشغول به کار شدم. اوایل کارم خوب بود. درآمد خوبی هم داشتم، هم میتوانستم خرج خانودهام را بدهم و هم امورم را بگذرانم. اما الان که بازار کاسبی ما نقاشها کساد شده نه روی برگشتن به شهرم را دارم و نه کار دیگری بلدم که انجام دهم. ماندهام چگونه خرج خانوادهام را بدهم.»
اما حمید خیلی ارزانتر از عیسی کار میکند. خودش میگوید: «عیسی خیلی حرفهای رنگ میکند. نقاشی من به گرد پای او هم نمیرسد. مجبورم کمتر بگیرم.»
دو تا از همکارانش که به حرفهایمان گوش میدهند حالت بغض کرده دارند.
سمج ایستادهاند و سمج حرفی نمیزنند. خطهای عمیق پیشانی یکیشان خبر از
سالها تجربه میدهد. بالاخره بغضش را میخورد و لب باز میکند. دستهای
زمخت و پینه بستهاش 50 سال است که با ماسه و سیمان و گچ کار کردهاند.
خانههای زیادی را تعمیر کرده. هم بنایی میکند، هم نقاشی. بستگی دارد که مشتری چه بخواهد. بیشتر مشتریهایش از جنوب شهرند. اما گاهی هم از شمال تهران مشتری دارد.
50 سال پیش از اسد آباد همدان برای کار آمده و ساکن قرچک شده است. هر روز
از قرچک ورامین میآید حسن آباد. به روزی 70 تا 80 هزار تومان هم قانع است.
البته اگر سفارش کار گیرش بیاید. میگوید: «تازه تابستان که اوضاع کار خوب
است گاهی روزهای زیادی بیکاریم. بالاخره باید هزینه زن و 5 دخترم را بدهم.
بیمه هم نیستم. اگر روزی از پا افتادم نمیدانم چطور باید خرج زن و بچهام
را بدهم.
دو تا از دخترهایم دانشگاه آزاد قبول شدند اما به خاطر
هزینههایش نتوانستند ادامه دهند. فقط دختر اولم را توانستم شوهر بدهم.
هزینه جهیزیه کمر شکن است. ماندهام بقیه را چطوری به خانه بخت بفرستم!»
از کارگران تبعه کشورهای دیگر مینالند که بازار کارشان را کساد کردهاند.
میگویند قیمتها را شکستهاند تا جاییکه برای ما کاری نمیماند. کاش
میشد آنها بروند.
تقریباً همه نقاشکارها دورمان جمع شدهاند. همه همدیگر را میشناسند. از همه جای ایران هم اینجا جمعند. همه مثل هم از بازار کار مینالند. فقط آنهایی که در کنار نقاشی کار دیگری هم دارند و اموراتشان را از جای دیگری تأمین میکنند شکایتی ندارند.
درد نان شب
به حاج یوسف معروف است. مکه نرفته است. اما او را حاجی صدا میزنند.
مغازهاش را به پسرش سپرده و اوقات فراغتش اینجا میآید دنبال نقاشی.
روزهایی که کار نیست با هم مینشینند به درد و دل کردن. خانهاش اطراف حسن
آباد است. در یکی از کوچه پس کوچههای قدیمی زندگی میکند. نقاشی را دوست
دارد. حتی بیشتر از مغازهداری. میگوید از بوی رنگ و تینر خوشش میآید.
مخصوصاً رنگ روغن: «وقتی دیوارهای رنگ و رو رفته و کدر را رنگ میزنم. حس
تازگی به من دست میدهد. یک حس خوب. از بچگی رنگ کردن را دوست داشتم.»
شاید تنها حاج یوسف باشد که به خاطر علاقهاش اینجا میآید، بقیه مجبورند. درد نان شب دارند. بعضیهایشان هنوز از خانه و کاشانه فاصله دارند. چند ماه یک بار به دیدن خانواده میروند. نقاشها میگویند حرفهای حاج یوسف بهانه است. او بیشتر برای کمک به ما میآید. خیلی وقتها مشکلاتمان را هر طور شده برطرف میکند. خیلی به فکرمان است.
حمید که اوایل به اینجا آمده بود جایی برای خوابیدن نداشت. شبها به مغازه حاج یوسف پناه میآورد تا اینکه بالاخره توانست اطرف ورامین برای خودش اتاقی بسازد.
خیلیهایشان در همین خانهها زندگی میکنند. خانههایی که خودشان یک شبه ساختهاند. شب تا صبح و دور از چشم مأموران شهرداری. وقتی سقف را زدی دیگر کاری به کارت ندارند.
برای همین باید هول هولکی آجر روی آجر بچینی و الله بختکی و کور مال کورمال گل و گچ درست کنی و طاق بزنی. از همینهایی که چهار طرف شهر را احاطه کردهاند و با طوفان محلی کوچکی روی سر ساکنانش خراب میشوند. خیلی از نقاشان شهر توی همین خانهها زندگی میکنند، با دیوارهایی که حتی گچکاری هم نشده چه برسد به رنگ روغن و هفت دست بتونه سقف.
بعضی از نقاشها اوضاعشان وخیمتر است. محمد که آن طرف میدان تنها نشسته حتی حال و حوصله حرف زدن هم ندارد. به قیافهاش 50 ساله میخورد. اما خودش میگوید 43 ساله است. سختی روزگار پیرش کرده. از 19 سالگی به تهران آمده، از روستایی نزدیک محلات. پدر و مادرش در یک تصادف میمیرند و او میماند و خواهر و برادرهایش. عجب هنرمندی است این تصادف؛ خانه بیداغدار نگذاشته که بماند. ماهی 500 هزار تومان درآمد دارد. میگوید قبلاً بهتر بود.
خیلی دوست داشت با دختر عمویش ازدواج کند اما کل درآمدش برای خانوادهاش کافی نبوده چه برسد به تشکیل خانواده. هزینههای درمان خواهر کوچکش هم هست که سرسامآور است؛ ام اس دارد. ناچار است، راه دیگری نیست.
دیگر آفتاب وسط آسمان است و صدای اذان همه جا پیچده اما هنوز کسی برای رنگ
زدن خانه یا مغازهاش سراغ نقاشهای میدان حسن آباد نیامده. میدان
غمزدهای که خیلیها برای خرید کاموا اینجا میآیند و خیلیها هم برای
تماشای معماری چندصد سال پیش ایتالیاییاش. مخصوصاً گردشگران خارجی که از
باغ ملی بیرون میآیند اینجا هم سری میزنند. اما میدان حسن آباد تنها
پاتوق گردشگران خارجی و خریداران کاموا و تشک خوشخواب و آچار و پیچگوشتی
نیست. حسن آباد پاتوق نقاشانی است که هر صبح از حاشیههای شهر با گونی و
سطل و قلم مو به اینجا میآیند و دور تا دور منتظر مشتری مینشینند. آنهایی
که اغلب آرتروز گردن دارند و رنگ و گرد بتونه موی سرشان را ریخته و
ریههایشان را از کار انداخته است.