بدينترتيب
بيشترين تحقيقات درمورد نيمرخهاي شخصيتي اين رهبران، ازطريقِ گزارش
افراد مطلع به دست آمده است. گزارشهاي افراد مطلع بدين دليل مهم است که
اين افراد مبتلا به بيماريهاي رواني حتي به پزشکان خود اطلاعات نادرست
ميدادند.
در ميان بيماري هاي رواني، خودشيفتگي يا نارسيسم وجه مشترک
بيماري ديکتاتورها و دولتمردان است. درواقع ديکتاتورها خودشيفتگان
خطرناکياند. آنها خود را قهرمان ميبينند. اين خودشيفتگي است که
بهتدريج آنها را مبتلا به ساير بيماريهاي رواني ميکند.
کوليچ و سگال دو
روانکاو در سال 2009 طي پژوهش هايي که در زمينه شخصيت رواني سه
ديکتاتور معروف يعني هيتلر، صدام و کيم جونگ انجام داده بودند، فرضيه
اي به نام «6 بزرگ» را مطرح کردند که شامل بيماريهاي رواني پارانوئيد،
خودشيفتگي، ضداجتماعي، ساديسم، اسکيزوفرني و زير شاخه اسکيزوفرنيک گونه
بود.
آنها معتقد بودند که اکثر ديکتاتورها حداقل به چهار مورد از اين
بيماريها مبتلا هستند. همچنين اين افراد ممکن است به شيوه اي رئيس
مآبانه يا برتري جويانه رفتار کنند که به نفع کشورشان بوده است و
اينکه حتي مي توانند پيش بيني خوبي در زمينه عملکرد شغلي و زندگي
مستقل خود داشته باشند. اما سه نکته مهم را بايد درنظر گرفت:
اولين
نکته که مهم ترين آن است: دانستن «6 بزرگ» اختلالات شخصيتي درباره
ديکتاتورها فقط مختص اين قشر نيست. تعداد زيادي از مردم با کل يا برخي از
اين موارد دستبهگريبان هستند، بدون آنکه صرفا ديکتاتور باشند؛ مانند
قاتلان. بيماري هاي رواني در خلأ وجود ندارد اما هر دو در يک زمان و يک
مکان رخ مي دهد.
دومين
نکته، مربوط به تعصبات فرهنگي است؛ اينکه تعصبات فرهنگي تاچهحد در توسعه
شناخت اين اختلالات کمک کرده است. امروزه کاملا آشکار است که
تشخيصها،ميانفرهنگي و جهاني هستند؛ همچون اسکيزوفرني. اما علائم آن مي
تواند هم در اهميت و هم در مفاد ميانفرهنگي متفاوت باشد.
سومين
نکته اين است که گاهي افراد مطلع، غرضورزيهايي داشته اند که
البته شايد درمورد صدام اينگونه نباشد، اما در مورد هيتلر و کيم جونگ قطعا
همين گونه است.
شايان ذکر است که بيماري هاي رواني و اختلالات مربوط به آن تنها روانکاوها را مجذوب نميکند، بلکه سايرين نيز در بررسي يک شخصيت مشهور سياسي وسوسه مي شوند که از زيروبَم زندگي رواني آنها باخبر شوند. ازاينرو به ذکر چند نمونه از سياست مداران و ديکتاتورهايي که تابلويي تمام از اختلالات رواني بوده اند، پرداخته ايم:
ناپلئون بناپارت
سياستمدار
معروف قرن نوزدهم که از وي به عنوان بزرگترين نابغه نظامي نام
ميبرند، کسي نيست جز ناپلئون بناپارت. سرعت عمل و تاکتيکهاي نظامياش
در دانشکدههاي نظامي تدريس ميشود و حرکت ناپلئونياش ورد زبان
هاست؛ اما جالب است که بدانيد وي مبتلا به اختلال دوقطبي بود.
به غير از
آن نيز بهشدت خودشيفته بود و همين ودشيفتگياش باعث شد بيشترين تعداد
تلفات در جنگهاي قبل از جنگ هاي جهاني اول و دوم را از آن خود کند:
يک ميليون نفر. همچنين وي به حيوان اهلي گربه، فوبيا داشت. بهشدت از اين
حيوان ميترسيد و داستان معروفي درباره اوست که روزي گربه اي وارد چادرش
شد و او مانند ديوانه ها شروع به جيغزدن کرد و به ژنرالش دستور داد تا
گربه را حلق آويز کند. البته وي تنها قدرت طلبي نبود که از گربه
ميترسيد. ژوليوس سزار، اسکندر، چنگيزخان و موسوليني هم در اين قضيه شريک
بودند. مرگ ناپلئون را مورخان بر اثر سرطان معده ميدانستند؛ اما از سال
1955 به بعد، شايعه مسموميت بهدليل وجود ماده آرسنيک در تارهاي مويش، قوت
گرفت.
آبراهام لينکلن
لينکلن
که از او به عنوان منجي بزرگ ايالات متحده امريکا ياد ميشود،
به افسردگي شديدي مبتلا بود. البته عدهاي بيماري او را داراي منشأ ژنتيکي
مي دانند؛ چراکه اکثر اعضاي خانواده مادري و پدري اش علائم شديد
افسردگي داشتند. اما برخي، دلايل افسردگي وي را محيطي و بهدليل شرايطي که
براي وي پيش آمد، ميدانند. گفته ميشود وي در
31 و 34سالگي در تجارت
شکست خورد، در 32سالگي در انتخابات مجلس بازنده شد، در 35سالگي همسرش را
از دست داد و در 36سالگي دچار يک فروپاشي عصبي شد، در 43 ،46و 48سالگي در
انتخابات کنگره و در 55سالگي در انتخابات مجلس سنا شکست خورد و در 56سالگي
در تصدي معاونت رياستجمهوري ناکام ماند.
در سن 58سالگي دوباره در انتخابات مجلس سنا شکست خورد و سرانجام در 60سالگي به رياست جمهوري برگزيده شد. وي بهشدت از اجتماع دوري مي کرد و علاقه شديدي به تنهايي داشت و دائما به نزديکانش ميگفت: «من خوب نيستم.» يکي از نامههاي بهجامانده از دوستش نشان مي دهد که وي گفته است: «آبراهام افسرده ترين فردي است که ديده ام.» همچنين شعري منسوب به لينکلن يافت شده که درباره خودکشي، با خود صحبت مي کند.
با همه اين تفاسير، وي ماهرتر از آن بود که بيماري خود را نشان دهد؛ اما درنهايت وي لقب بزرگترين رهبر افسرده جهان را يدک ميکشد. در سال 2005 نيز در ايالات متحده کتابي به نام ماليخولياي لينکلن نيز به چاپ رسيد که در مورد چالش هاي افسردگي وي بود. مرگ وي بر اثر اصابت گلوله در تئاتري در واشنگتن رخ داد.
ژوزف استالين
رهبر
سنگدل اتحاد جماهير شوروي که در دوران کودکي و نوجواني اش مدام مورد
هجوم وحشيانه پدر الکلي اش بود، تابلوي اصلي تمامي اختلالات رواني از
جمله پارانوئيد (بدبيني و سوءظن)، نارسيسم و جنون بود. درواقع حالت
خودشيفتگي اش وي را بهشدت بدبين کرده بود. او هميشه در حس ناايمني به
سر مي برد.
حس حقارت و عقده خودکمبيني هرگز وي را رها نکرد. او حس قربانيبودن را داشت و بارها در سخنرانيهايش اعلام کرده بود: «ما حس قربانيشدن داشتيم که قرباني شيطان شدهايم.» جنون وي در حدي بود که حاضر به قبول واقعيت نبود. صحبت هاي ديگران همگي براي وي تهديد محسوب ميشد. دوستانش ميگفتند وقتي استالين ما را به خانه اش دعوت مي کرد، يک تهديد براي ما به شمار ميرفت؛ چراکه مشخص نبود وي چه عکسالعملي از خود نشان مي دهد. حتي تاريخ وي را متهم به قتل همسرش نادرژا کرده است. هرچند که خودش بارها اعلام کرده بود همسرش از افسردگي رنج مي بُرده است و خود را با يک گلوله خلاص کرد؛ درصورتيکه در همان شب که همسرش درگذشت، دعواي شديدي بين استالين و وي در ميان عده اي ميهمان صورت گرفت.
وي بعدها بهدليل ترس از افشاي رازش، نبش قبر کرد و جسد همسرش را
سوزاند و زن ديگري را به جاي وي به خاک سپرد. بدبيني وي در حدي بود که خانه
ييلاقي اش را در شهر سوچي که در ميان انبوهي از درختان سرسبز قرار
گرفته بود، به رنگ سبز درآورد تا مورد هجوم مخالفان خود قرار نگيرد. هرچقدر
تاريخ و روانکاوي از اختلالات رواني وي بگويند، گويا کم لطفي
ميکنند؛ چراکه وي به اکثر بيماري هاي رواني و آن «6 بزرگ» مبتلا بود.
سرانجام وي اکثر بيماري ها را همراه با بيستميليون نفر با خود به گور
برد.
بنتيو موسوليني
موسوليني
رهبر ديکتاتور فاشيست ايتاليا نسبت به ساير ديکتاتورها از اختلالات رواني
کمتري رنج مي برد؛ بااينحال ويژگيهاي رواني متمايزي نيز داشت. وي
بهشدت سلطهجو، مسئوليتناپذير، دروغگو و خيانتکار بود؛ درحاليکه
ديگران را به خيانت محکوم مي کرد. وي همچنين در مرتبه بالايي از
خودشيفتگي قرار داشت؛ بهصورتيکه در سخنرانيهايش بارها اعلام کرده بود که
بر سنگ قبر من بنويسيد: «باهوشترين موجودي که تاکنون روي زمين وجود
داشته، در اينجا آرميده است». وي همچنين در زمينه روابط زناشويي خيانتکار
بود. موسوليني به هنگام حمله متفقين به ايتاليا در حين فرار، توسط ارتش
ايتاليا دستگير مي شود و بعدا به اعدام محکوم ميشود.
آدولف هيتلر
در سال 1939 کارل يونگ در برلين با هيتلر و موسوليني ملاقاتي داشت و شاهد تعاملهاي بين موسوليني و هيتلر بود. طبق گفته وي: «هيتلر حتي يک بار هم نخنديد و به نظر ميرسيد که ناراحت و بدخلق است.» يونگ او را فردي خالي از جنسيت و غيرانساني ديد که تنها يک هدف در سر داشت: ايجاد رايش سوم، يک آلمان قادر مطلق و اسرارآميز که بر تمام تهديدهايي که هيتلر احساس ميکرد، غلبه ميکرد و توهينهايي را که در طول تاريخ به آلمان شده بود، پاسخ ميداد.
هيتلر در يونگ تنها حس ترس را القا کرد. درعوض موسوليني به چشم
يونگ ظاهرا «مردي اصيل» آمد که «گرما و انرژي» داشت. کوليچ و سگال دو
روانکاو در سال 2007، پنج آزمايش تخصصي روي هيتلر و صدام و رهبر کره شمالي
انجام دادند که درمورد هيتلر بايد گفت وي از چهار بيماري خطرناک ديکتاتورها
رنج مي برد که شامل پارانوئيد، ضداجتماعي بودن، خودشيفتگي و ساديسم
بود. همچنين او احتمالا به اسکيزوفرني ازجمله بزرگ نمايي بيشازحد و
تفکرات نابجا مبتلا بود.
زندگي جنسي وي به دلايل نامعلوم، بسيار عجيب بوده
است و از وي به عنوان يک مازوخيست تمامعيار نام مي برند. در کل
دوران زندگي اش با هفت زن رابطه داشت که هر هفت نفر آنها به دليل رفتار و
حرکات عجيب و غريب هيتلر خودکشي کردند که سه مورد آن موفقيت آميز و
چهار مورد آن نافرجام بود. جالب است بدانيد ديکتاتوري که باعث شعله
ورشدن جنگي عظيم شد، از حضور در فضاهاي بسته بهشدت مي ترسيد. به اين
مکان ها فوبيا داشت و احساس خفگي شديد و محدوديت مي کرد.
معمر قذافي
رهبر
ديکتاتور ليبي که مطبوعات به وي «سگ سياه» لقب داده بودند، جزو خودشيفته
ترين ديکتاتورها محسوب ميشد و درواقع «منمحور» بود. وي بارها در
سخنرانيهايش اعلام ميکرد: «همه ليبياييها عاشق من هستند و من به آنها
آزاري نميرسانم». درصورتيکه وي بيش از هزاران نفر از مردم کشورش را به
جرم هاي ناچيز به کشتن داد. قذافي همچنين به بيماري پارانوئيد دچار بود و
به همه کس سوءظن داشت و دچار توهم افسارگسيخته بود. وي معتقد بود تمامي
معترضان من، جوانهاي ديوانهاي هستند که نسکافههايشان را با
قرصهاي توهم زا مخلوط ميکنند. در کل از وي به عنوان يک ديوانه و
رهبري مجنون ياد ميکنند که خصلتهاي نابهنجاري داشت.
صدام حسين
وي
در دوران کودکي، مورد آزار و اذيت والدينش بود. مرتبا از سوي پدر ناتني
اش مورد بيمهري قرار مي گرفت که در آينده باعث شد بيماري رواني
ساديسم و مازوخيسم را به همراه هم داشته باشد. وي همچنين فردي خودشيفته و
منمحور بود و خود را قهرمان مي ديد که ويژگي بارز آن اين بود که قدرت و
توانايي خود را بيش از واقعيت نشان مي داد. کوليچ و سگال همان دو
روان کاوي که روي هيتلر تحقيق کرده بودند، اطلاعات محرمانه اي از
يازده نفر از نزديکان صدام که 24 سال وي را مي شناختند، به دست آوردند.
جالب آن بود که صدام مبتلا به همه بيماري هاي هيتلر بود و دو بيماري
ازجمله اسکيزوفرني و اسکيزوتابپال داشت و نسبت به هيتلر در اختلالاتي همچون
ساديسم، پارانوئيد و خودشيفتگي نمرات بالاتري کسب کرده بود. صدام به حدي
به اطرافيان و نزديکان خود بدبين بود و سوءظن داشت که به هنگام سقوط و
فرار، همسر و فرزندانش را با خود نبرد.
کيم جونگ
درباره
کيم جونگ شايد نتوان نظر قطعي ارائه داد؛ چون تنها رسانههاي غربي به
اين موضوع پرداخته اند که نميتواند خالي از غرض ورزي باشد، هرچند
که همبستگي فراواني بين وي، هيتلر و صدام حسين وجود دارد. در اينکه وي دچار
نارسيسم يا خودشيفتگي بود، حرفي نيست. دو محقق فوق در مورد اختلالات رواني
وي از «6بزرگ» به اين چند مورد اشاره کرده اند: آزارگري يا ساديسم،
جامعهستيزي يا ضداجتماعي، اسکيزوفرنيک و اسکيزوفرنيکگونه و درنهايت
پارانوئيد وحشتناک داشته است.سپید