کد خبر: ۳۷۱۰۸
تاریخ انتشار: ۰۴:۰۰ - ۲۱ مهر ۱۳۹۳ - 2014October 13
شفاآنلاین :نگهداري از سگ از سوي خانواده عروس، سرانجام بلاي زندگي زوج جواني شد كه تازه به عقد يكديگر درآمده بودند. تازه داماد كه تحمل حضور سگ را نداشت و به‌شدت از حيوان مي‌ترسيد، به دادگاه خانواده رفت و تقاضاي طلاق داد.

دخترجوان هنوز هم باورش نمي‌شود شوهرش تقاضاي طلاق داده و مي‌خواهد از او جدا شود. با چشم‌هاي بهت‌زده به او خيره شده و دنبال راهي مي‌گردد تا او را منصرف كند. اما از طرف ديگر از اينكه شوهرش به خاطر چنين موضوعي به دادگاه آمده و تقاضاي طلاق داده، پيش خانواده و دوستانش به‌شدت خجالت‌زده است. مرد كنارش نشسته و از بي‌اعتنايي او به حرف‌هاي همسرش، مشخص است كه تصميم نهايي‌اش را براي جدايي گرفته و حاضر نيست به خاطر حفظ زندگي‌اش از حضور يك سگ چشم‌پوشي كند. همسرش با صداي آرامي به او مي‌گويد كه جواب بقيه را چه بدهد. مرد جوان همچنان ساكت است.

ساعت 10:30 صبح زمان دادگاه زن وشوهرجوان است و قرار است آخرين صحبت خود را پيش قاضي مطرح كنند. تازه عروس وقتي مقابل قاضي نشست، گفت: «شما بگوييد آخر آدم به خاطر يك سگ زندگي‌اش را از هم مي‌پاشد؟ شوهر من به خاطر همين موضوع پايش را دريك كفش كرده و مي‌خواهد از من جدا شود. اين سگ متعلق به خواهرم است و قرار نيست بعد از ازدواج‌مان در خانه ما زندگي كند. شوهرم به خاطر اين موضوع اين دعوا را به پا كرده است. روزي كه به خواستگاري‌ام آمد، مي‌دانست كه خواهرم از يك سگ نگهداري مي‌كند. سگ او از نژاد سگ‌هاي فانتزي و كوچك است و ممكن نيست به كسي آسيب برساند. اوايل عقدمان مي‌ديدم كه شوهرم ازسگ خواهرم دوري مي‌كند. برخلاف ديگران كه با حيوان بازي مي‌كردند، او اصلا كاري به حيوان نداشت و اگر به سمت او مي‌آمد، وارد اتاقي مي‌شد و در را هم مي‌بست و سگ هم پشت در همچنان پارس مي‌كرد. هر موقع از او مي‌پرسيدم كه چرا از اين حيوان دوري مي‌كني؟ جواب مشخصي نمي‌داد.»

دخترجوان نگاهي به شوهرش مي‌اندازد تا تاثير حرف‌هايش را روي او ببيند. اما مرد همچنان بي‌توجه به او و حرف‌هايش روي صندلي نشسته است. او ادامه مي‌دهد: «چند ماه بعد، از روي رفتارهاي همسرم متوجه شدم كه او به‌شدت از سگ مي‌ترسد و اين ترس از دوران كودكي در او وجود داشت. وقتي خواهرم با سگ به خانه پدرومادرم مي‌آمد، به او مي‌گفت كه سگ را از من دور كن. تنهاكه مي‌شديم صدايش را روي سرش مي‌انداخت و با من به‌شدت دعوا مي‌كرد و مي‌گفت كه از سگ به‌شدت متنفر است و اينكه زماني به ديدنم مي‌آيد كه سگ در خانه نباشد. در غير اين صورت تصميم جدي در مورد زندگي‌مان خواهد گرفت. وقتي اين حرف را زد، به حساب عصبانيتش گذاشتم. يك سال از اين موضوع گذشت و يك شب كه شوهرم به خانه‌مان آمده بود، خواهرم هم با سگش از بيرون آمد. شوهرم متوجه حضور سگ نشد و مشغول پيامك زدن به دوستش بود. سگ به سمت او آمد و وقتي به او رسيد، به او پارس كرد. با پارس او شوهرم وحشت‌زده از جايش پريد و با صداي بلندي سر من فرياد كشيد و گفت كه ديگر تحمل اين زندگي را ندارد يا بايد او را انتخاب كنم يا سگ خواهرم را.»

دخترك چشم‌هاي اشك‌آلودش را پاك كرد و گفت: «باور كنيد من زندگي‌ام را دوست دارم. اما از طرفي به‌شدت به خانواده‌ام وابسته هستم و نمي‌توانم از آنها بگذرم. چطور به خاطر اينكه خواهرم يك سگ دارد و شوهرم از آن مي‌ترسد، آنها را ترك كنم؟من نمي‌توانم از خانواده‌ام بگذرم و بودن با آنها را به ادامه زندگي با همسرم ترجيح مي‌دهم.»

مرد جوان با اينكه به نظر مي‌آمد، توجهي به حرف‌هاي همسرش ندارد، با شنيدن اين حرف گفت: « من نمي‌توانم با سگ زندگي كنم و به‌شدت از اين حيوان مي‌ترسم. حالا كه خانواده‌ات و آن سگ را به زندگي با من ترجيح مي‌دهي، بهتر است از هم جدا شويم. اين حرف اول و آخرم است.»

قاضي عموزادي رييس شعبه 268 دادگاه خانواده تهران پس از شنيدن صحبت‌هاي اين زوج آنها را براي رفع مشكل‌شان به مشاوران معرفي كرد تا در صورتي كه مشكل‌شان حل نشد در اين باره تصميم بگيرد.اعتماد

نظرشما
نام:
ایمیل:
* نظر: