کد خبر: ۲۹۶۶۰
تاریخ انتشار: ۲۱:۲۳ - ۰۸ مرداد ۱۳۹۳ - 2014July 30
گفتگو با جوانی که از پای چوبه دار برگشت
شفاآنلاین -هنوز هم شب‌ها کابوس لحظه افتادن طناب دار به دور گردنش را می بیند و با نگاهی پر از التماس به اولیای دم که به او خیره شده‌اند می‌خواهد او را ببخشند. این کابوس 7 سال است که هر شب مهمان «صفر انگوتی» است.
17 ساله بود که در یک نزاع در نظرآباد با چاقو یکی از بچه‌های محل را که سرباز جوانی به نام مهدی بود به قتل رساند و چند روز بعد به جای نشستن پشت نیمکت مدرسه در زندان رجایی شهر در کنار متهمانی جای گرفت که جرمشان قتل یا سرقت‌های بزرگ و مسلحانه بود. پرونده صفر بعد از دوسال به مرحله اجرای حکم رسید. صدای التماس محکومان اعدامی به اولیای دم در بامداد چهارشنبه آخر هر ماه تلخ‌ترین آهنگی بود که با گوش صفر آشناست. زندگی‌اش تنها به مویی بند بود اما فرشته‌های نجات رشته طناب را از گردن او باز کردند تا نوجوان 17 ساله دیروز و جوان 24 ساله امروز به زندگی سلام دوباره‌ای کند. عید امسال شیرین‌ترین نوروز برای صفر و خانواده‌اش بود. روزی که در آهنی زندان رجایی شهر باز شد و پس از 7 سال هوای آزادی را تنفس کرد. صفر انگوتی امروز در کنار جمعیت دانشجویی امام علی(ع) است. دانشجویانی که فرشته نجات او شدند. آن‌ها وقتی باخبر شدند پرداخت 200 میلیون تومان به اولیای دم ضامن رهایی صفر از قصاص است دست به کار شدند و با اطلاع‌رسانی در فضای مجازی و ارتباط با افراد خیر این مبلغ را جمع‌آوری کرده و زمینه بازگشت دوباره صفر که قربانی خشم و نبود امکانات آموزشی و فرهنگی مناسب و زندگی در محله‌ای جرم خیز شده بود را فراهم کردند.
امروز بیش از صد روز از آزادی صفر می‌گذرد. می‌گوید 7 سال زندان برای او به اندازه 70 سال گذشته است و دوران نوجوانی‌اش را در میان قاتلان و سارقان سپری کرده، از سیاه‌ترین روز زندگی‌اش و دوبار رفتن تا پای چوبه دار و آزادی پس از 7 سال زندان گفت.

اتفاق تلخی که به خاطر آن دو بار تا پای چوبه دار رفتی چطور رقم خورد؟
فرزند آخر خانواده هستم. پدرم آن زمان کارگر بود و من و برادر و خواهر بزرگم در کنار پدر و مادر زندگی می‌کردیم. خانه ما در یکی از محله‌های فقیرنشین نظرآباد در غرب استان البرز بود. محله ما بسیار جرم خیز بود و چاقو در جیب همه پیدا می‌شد و اگر کسی چاقو همراه نداشت از نگاه دیگران فردی بی‌عرضه محسوب می‌شد. من و مهدی (مقتول) بچه محل بودیم. او 19 سال داشت و سرباز بود. من هم 17 سال داشتم. هنوز هم کابوس آن روز را می‌بینم. سر موضوع پیش افتاده‌ای با هم دعوا کردیم. در آن لحظه فکرم کار نمی‌کرد. در یک لحظه چاقو را از جیبم بیرون آوردم و چند ضربه به مهدی زدم. احساس می‌کردم اگر مغلوب او شوم پیش همه سرافکنده می‌شوم. وقتی مهدی غرق خون روی زمین افتاد تازه فهمیدم چه اتفاقی افتاده است. تمام بدنم می‌لرزید و تنها چیزی که به ذهنم رسید این بود که فرار کنم.
چطور شد که خودت را تسلیم کردی؟
بعد از آن اتفاق وقتی فهمیدم که مهدی کشته شده است به شهر قم رفتم. کم سن و سال بودم و نمی‌دانستم چه کار کنم. به حرم حضرت معصومه(س) رفتم. ساعت‌ها در حرم نشستم و گریه کردم. از خدا خواستم من را ببخشد و کمکم کند. می‌دانستم راه فراری ندارم. دو روز بعد به نظرآباد برگشتم و خود را تسلیم پلیس کردم. بعد از بازداشت من را به زندان رجایی شهر منتقل کردند. تا آن روز در مورد زندان چیزهایی شنیده بودم ولی وقتی وارد زندان شدم فهمیدم اینجا جایی است که با همه جا فرق می‌کند. روزهای اول خیلی می‌ترسیدم و با دیدن متهمانی که در پرونده آن‌ها قتل یا سرقت‌های سنگین بود شب تا صبح نمی‌خوابیدم.
پس از این‌که بازداشت شدی خانواده‌ات برای رضایت گرفتن تلاش کردند؟
پدرم کارگر تونل بود و در حفاری تونل کار می‌کرد. مادرم و برادر و خواهرم چندبار برای گرفتن رضایت از خانواده مهدی تلاش کردند ولی بی‌فایده بود و آن‌ها فقط قصاص می‌خواستند. البته چند بار برای دادن رضایت پیشنهاد دیه دادند اما بارها مبلغ درخواستی را تغییر دادند.
روزها و شب‌های زندان چطور سپری شد و در این مدت شاهد قصاص چند نفر بودی؟
روزهای اول خیلی سخت بود. من کم سن‌ترین زندانی بودم و همه کسانی که در آن بند با من بودند اتهام‌های سنگینی از جمله قتل داشتند. شب‌ها کابوس می‌دیدم و بامداد چهارشنبه آخر ماه که زمان اجرای حکم اعدام بود از ترس تا صبح بدنم می‌لرزید. بارها فریاد خواهش و التماس کسانی را که قرار بود قصاص شوند، از پشت دیوار می‌شنیدم. آن‌ها به اولیای دم التماس می‌کردند تا آن‌ها را ببخشند و چند دقیقه بعد صدا خاموش می‌شد. هر بار وقتی این صداها را می‌شنیدم خود را جای آن‌ها تصور می‌کردم که طناب دار به گردنم انداخته شده و پدر مهدی چهارپایه را از زیر پاهایم می‌کشد. آن لحظات خیلی سخت بود و موهای سرم شروع به ریزش کردند. سه‌شنبه شب وقتی متهمان محکوم به قصاص را به سلول انفرادی می‌بردند می‌دانستیم که آخرین شب زندگی آن‌هاست. آن‌ها از همه حلالیت می‌گرفتند و با گریه خداحافظی می‌کردند. می‌دانستم که این صحنه برای من هم رقم خواهد خورد. دو سال از دوران محکومیتم سپری شده بود و با خیلی از زندانی‌ها دوست شده بودم. همه ما یک نقطه مشترک داشتیم و آن هم این بود که محکوم به قصاص بودیم. بارها ماجرای اتفاقی را که باعث شده بود به اینجا برسیم برای هم تعریف می‌کردیم. اعدام 7 نفر از هم ‌بندی هایم تلخ‌ترین روز دوران زندان بود. صبح روز چهارشنبه همه آن‌ها را به محل اجرای حکم بردند. همه ما به در چشم دوخته بودیم تا شاید یکی از آن‌ها رضایت بگیرد و برگردد اما هیچ کدام از آن‌ها بازنگشتند. یکی از آن‌ها مرد سالخورده‌ای به نام حاج محمد بود که همیشه به ما دلداری می‌داد.
در این مدت کسی هم موفق به گرفتن رضایت شده بود؟
یکی از زندانی‌ها به 11 سال حبس و قصاص محکوم شده بود.  وقتی من دوبار از پای چوبه دار برگشتم و سختی و عذابی را که در آن لحظات کشیده بودم برای او تعریف کردم، می‌گفت همه اینها قصه است و تو دچار توهم شده‌ای. چند وقت بعد وقتی توانست با گرفتن رضایت از پای چوبه دار به سلول برگردد با دیدن من درحالی که صدایش می‌لرزید گفت الان می‌فهمم تو چه عذابی کشیدی. وقتی قرار بود کسی اعدام شود همه ما دعا می‌خواندیم تا بتواند از اولیای دم رضایت بگیرد.
دو بار تا پای چوبه دار رفتی. آن لحظات چطور گذشت؟
لحظات خیلی سختی بود. دو سال از دوران زندان من سپری شده بود و من در دادگاه به قصاص محکوم شده بودم. غروب سه‌شنبه هر هفته تمام بدنم می‌لرزید و وقتی مأموران زندان وارد بخش می‌شدند احساس می‌کردم که سراغ من می‌آیند تا به انفرادی منتقل شوم. بالاخره آن شب از راه رسید. پاهایم سست شده بود و پس از خداحافظی از هم ‌بندی‌ها همراه مأموران زندان به انفرادی رفتم. روز بعد با طلوع آفتاب وقتی وارد محوطه اعدام شدم، نفسم بند آمده بود. زیر لب دعا می‌خواندم و قبل از اینکه به چوبه دار برسم پدر و مادر مهدی مهلت دادند و مرا دوباره به‌بند بازگرداندند. آن‌ها برای دادن رضایت درخواست دیه کرده بودند اما می‌دانستم که خانواده‌ام این پول را نمی‌توانند تهیه کنند. بار دوم وقتی برای اجرای حکم من را به پای چوبه دار بردند احساس کردم این بار راه بازگشتی نیست. شب قبل وصیتنامه‌ام را نوشته بودم و در آن از پدر و مادر مهدی خواستم که مرا ببخشند. دوسالی که در زندان بودم صد صفحه از قرآن را حفظ کرده بودم اما وقتی طناب دار به گردنم انداخته شد همه آیات از ذهنم پاک شده بود. در آن لحظه فقط به مادرم فکر می‌کردم. پاهایم روی چهارپایه می‌لرزید و با التماس از پدر مهدی می‌خواستم که مرا ببخشد. مسئولان اجرای حکم با آن‌ها صحبت کردند و قبل از اجرای حکم دوباره مهلت دادند. وقتی به‌بند برمی گشتم پاهایم روی زمین کشیده می‌شد. نفس نفس می‌زدم و باور نمی‌کردم زنده هستم. همان زمان بود که یکدفعه تمام موهای سرم با هم ریخت و دیگر هم هیچ‌وقت درنیامد.
ماجرای رضایت اولیای دم و آزادی از زندان پس از 7 سال چطور رقم خورد؟
اولیای دم برای دادن رضایت 200 میلیون تومان دیه خواسته بودند. 7 سالی بود که همه دنیای من چهاردیواری زندان شده بود. خانواده‌ام در این مدت به ملاقاتم می‌آمدند و خواهرم به من دلداری می‌داد و می‌گفت پول دیه را هر طور شده تهیه می‌کنند.  چند نفر قول داده بودند 70 میلیون تومان برای آزادی‌ام پرداخت کنند. پس از آن خواهرم با جمعیت دانشجویی امام علی(ع) آشنا شده بود و زمانی که موضوع من را به مسئولان این جمعیت گفت آن‌ها بلافاصله دست به کار شدند و با اطلاع‌رسانی در فضای مجازی و همچنین ارتباط با انسان‌های خیر مبلغ 155 میلیون تومان تهیه کردند و این درحالی بود که چند نفر از کسانی که قرار بود به خانواده ما کمک کنند منصرف شده بودند. سرانجام با تلاش آن‌ها 200 میلیون تومان تهیه شد و اولیای دم از قصاص گذشت کردند و من عید امسال پس از سپری کردن دوران محکومیت از زندان آزاد شدم.
نخستین روزی که بیرون از زندان را به چشم دیدی چه احساسی داشتی؟
وقتی در زندان به روی من باز شد باور نمی‌کردم که بعد از 7 سال آزاد شده‌ام. وقتی به زندان رفتم 17 سال داشتم و الان 24 ساله هستم. روزهای خیلی سختی را سپری کردم. با وجود آنکه 4 ماه است آزاد شده‌ام اما هنوز معنی آزادی را حس نکرده‌ام. دلم برای چند نفر از هم ‌بندی‌های زندان تنگ شده است اما می‌دانم که نمی‌توانم به ملاقات آن‌ها بروم. با کمک جمعیت دانشجویی امام علی(ع) قرار است بزودی سرکار بروم. می‌خواهم همه سختی‌هایی را که خانوده‌ام در این سال‌ها تحمل کرده‌اند، جبران کنم.
پس از آزادی از زندان به مزار مهدی یا دیدن خانواده او رفته‌ای؟
آنها برای دادن رضایت چند شرط داشتند. علاوه بر گرفتن دیه شرط کردند که خانواده ما از آن محل به محل دیگری برود و شرط دیگر آن‌ها این بود که من دیگر به محله‌شان نروم. خیلی دلم می‌خواهد به مزار مهدی بروم و از او طلب بخشش کنم اما به خاطر شرطی که آن‌ها تعیین کرده‌اند نمی‌توانم.
اگر به 7 سال قبل برگردیم بازهم مرتکب این جنایت می‌شدی؟
اگر دوباره در آن شرایط قرار بگیرم دستانم را به هم محکم گره می‌کنم تا دست به چاقو نبرم و می‌ایستم تا حسابی کتک بخورم چون تحمل کتک بسیار راحت‌تر از تحمل طناب دار دور گردن و سال‌ها زندگی در زندان است. وقتی در خیابان می‌بینم که دو نفر با هم دعوا می‌کنند سعی می‌کنم آن‌ها را جدا کنم و به آن‌ها توصیه می‌کنم که بر عصبانیت لحظه‌ای خود غلبه کنند. من کسی هستم که یک لحظه عصبانیت زندگی‌ام را نابود کرد.
غیر قابل انتشار: ۰
در انتظار بررسی: ۰
انتشار یافته: ۲
حبیب میردریکوندازاندیمشک
|
Iran, Islamic Republic of
|
۱۳:۲۶ - ۱۳۹۵/۰۹/۱۲
0
0
خداراشکربهامام راضاخیلی براش داعاکردم.بادیدن عکس صفرانگوتی یادخودم وبدبختی زندان افتادم؟کانون وزندان ازبچگی جای من بودامامن هم وامثال صفرهابه اغوش خانواده برگشتند
حبیب میردریکوندازاندیمشک
|
Iran, Islamic Republic of
|
۱۶:۳۸ - ۱۳۹۵/۱۰/۰۸
0
0
‏‎09169595875‎شماره حبیب دریکونده کسی که برای ازادیت هزارصلوات فرستادخودشم اعدامی بودسنش24ساله صفرجان برای ازادی امیرامرالهی ومحمدرضاحدادی دعاکن تاازچنگ طناب دارنجات پیداکنن.ادرسم اندیمشک کوی امیراشتراک125منتظرشنیدن صداتم پسر
نظرشما
نام:
ایمیل:
* نظر: