کد خبر: ۲۱۴۹۳۹
تاریخ انتشار: ۱۳:۵۱ - ۰۲ آذر ۱۳۹۷ - 2018November 23
باز باران با ترانه... اما این روزها وقتی باران می‌بارد، در کنار شادی و شعف همیشگی که در وجودم پایکوبی می‌کند، غمی نهفته نیز سر از گریبان خود درآورده است

شفا آنلاین>اجتماعی>باز باران با ترانه... از پشت شیشه که به حیاط خانه نگاه می‌کنم و قطرات باران را نظاره گر می‌شوم، گویا موجی از احساسات مثبت و نیکو محکم به صورتم می‌خورد. آن‌قدر باران را دوست می‌دارم و آن‌قدر عاشقانه می‌خواهمش که هرگاه هوا بارانی می‌شود، شادی وصف‌ناپذیری تمام وجودم را پر می‌سازد. از بچگی همین حال بودم؛ همیشه عاشق باران و باریدن بودم.

باز باران با ترانه... اما این روزها وقتی باران می‌بارد، در کنار شادی و شعف همیشگی که در وجودم پایکوبی می‌کند، غمی نهفته نیز سر از گریبان خود درآورده است. گویا کمی بزرگ شده‌ام و از شیطنت‌ها و احساسات جوانی فاصله گرفته ام... این روزها هنگام باران و هوای سرد و خنک پاییزی دلم هوای بی‌خانمان ها را می‌کند. دلم برای‌شان شور می‌زند. نگران‌شان می‌شوم و فکرم را به خود درگیر می‌کند.


باز باران با ترانه... به راستی آن‌هایی که خانه و زندگی‌ای ندارند، کارتن‌خواب‌ها، بی‌خانمان‌ها، آن‌ها که سقف آسمان بیکران خداوند سقف خانه‌شان هست، آن‌ها در این هوایی که مرا به وجد و شادی می‌آورد، چه می‌کنند؟ آن‌ها از شدت سرما و بی کسی به چه کسی پناه می‌برند؟ کجا را دارند که بروند؟ آیا می‌توانند یک فنجان گرم چای بنوشند؟ می‌توانند یک پیاله کوچک عدسی میل کنند؟ آن‌ها وقتی از کنار طباخی‌ها می گذرند، چه حالی می‌شوند؟ بچه‌های آن‌ها دل‌شان پیتزا و لازانیا نمی‌خواهد؟ واقعا کودکان‌شان لباس گرم دارند؟ آیا به واقع آن‌ها دل ندارند؟ حق زندگی ندارند؟ کودکان آن‌ها چه گناهی کرده‌اند؟ خدایا...

باز باران با ترانه... باز هم باران ... باز هم شادی من... و باز هم فکرها و اندیشه‌هایی پر از نگرانی و تشویش و دلواپسی...

دیگر به واقع نمی‌دانم در این هوا می‌بایست شاد باشم یا غمگین؟ خوشحال باشم یا اندوهناک؟ می‌دانم خوب می‌دانم که باران نعمت الهی است و در این بحبوحه بی‌آبی و کم‌آبی کشورمان باید از نزول این نعمت گرانقدر شادمان باشم؛ اما یاد بی‌خانمان‌ها دلم را ریش می‌کند. دلم برای‌شان می‌سوزد. غصه‌شان را می‌خورم و بدتر و وحشتناک‌تر این که دستانم کوتاه است و قدرتم اندک و نمی‌توانم کمکی برای‌شان باشم.

باز باران با ترانه... باز باران می‌آید و من تنها کاری که می‌توانم انجام دهم این است که با قلم ناقصی که خداوند به من ارزانی داشته است برای‌شان بنویسم... برای آن‌هایی که هموطن من هستند... برای آن‌هایی که انسانند... برای آن‌هایی که حق زندگی و زنده بودن و خوب زندگی کردن دارند... برای آن‌ها که مثل همه ما انسان‌ها محق و سزاوارند...

باز باران با ترانه.... از پشت شیشه که به حیاط خانه نگاه می‌کنم و قطرات باران را نظاره گر می‌شوم گویا موجی از احساسات مثبت و نیکو محکم به صورتم می‌خورد، اما...قانون
منصوره میرقاسمی

نظرشما
نام:
ایمیل:
* نظر: