اینجا ایستگاه آخر است و من منتظر اتوبوس مرگ نشستهام. آخرین باری که همدیگر را دیدیم، هنوز میگفتی مطمئن باش اینطور تمام نمیشود و اولین باری که اینجا دیدمت، هنوز یک سال نگذشته بود از واقعه؛ یادت هست چه کودکانه پرسیدم پس چه روزی آزاد میشوم؟
شفا آنلاین>اجتماعی>شب، روبه روی دری بزرگ و خاکستری رنگ که دنیای ما را از هم جدا کرده، دوباره به انتظار نشستهای. انگار که میبینمت. رگبار باران پاییزی، سوزنهای نقرهای بیشمار که در نورِ مهتاب میدرخشند و بر سقف ماشینت ضرب گرفتهاند. قیامتی است در دلت. از دیوارهای بتونیِ خیس مُشرف به خیابان، لایه به لایه که بگذری، مرا این گوشه خواهی یافت که نشستهام در برزخ. سلام برادر!
اینجا ایستگاه آخر است و من منتظر اتوبوس مرگ نشستهام. آخرین باری که همدیگر را دیدیم، هنوز میگفتی مطمئن باش اینطور تمام نمیشود و اولین باری که اینجا دیدمت، هنوز یک سال نگذشته بود از واقعه؛ یادت هست چه کودکانه پرسیدم پس چه روزی آزاد میشوم؟ من نمیدانستم و نمی فهمیدم چه کردم و تو میدانستی. من کودک بودم. تو اما برادر بزرگترم بودی و این دنیا را میشناختی. تیزیِ چاقوی آشپزخانه در کتفِ خون آلودِ سعید بود و دسته چاقو در مشت من و تیره پشتم، یکباره به عرق سردی نشست که تابستانِ داغِ محله را به ثانیهای در ذهنم منجمد ساخت. این یک بازی بود؟! یا یک شوخی؟ اصلا چه شد؟! من نفهمیدم. در آن نخستین ملاقات ما در زندان، من گریه کردم که دلم برای خانه و برای تو و مامان و بابا تنگ شده بود و تو گریه کردی که حالا میفهمم، به رگهای پرخونِ گردنم نگاه میکردی و به کودکیام؛ و تصورِ تاب خوردنم روی چوبه دار، کمرت را شکسته بود، اما سکوتت را نمیشکست، مبادا وحشتِ مرگ، قلبم را از تپش بازدارد. من هیچ چیز درباره این دو واژه سه حرفی نمیدانستم : قتل و دار. در آغوش هم وداع کردیم، با صورتهای خیس از اشک؛ در حالی که خیال میکردم قرار است به زودی آزاد شوم.
بابا میآمد. مادر هم گاهی. تحملش را نداشت مرا در زندان ببیند. آب شده بود. اما تو میآمدی. شغلِ تو، ملاقات با من شده بود. حتی در کارگاه اجارهای کوچکت، خط کش که میگذاشتی و اندازه میزدی، چوبها را که میبریدی و به بُرادههای چوب که در هوا میرقصیدند نگاه میکردی و از دلِ همه آنها که صندلی و میز و قاب و مبل بیرون میآوردی، قلب تو پیش من بود برادر. صدایت که از آن سوی خط میآمد، گرمای حضورت را حس میکردم و به دیدارم که میآمدی، از روی پُلِ نگاه مهربانت که پر از امید به آزادی من بود، به آن سوی میلهها میدویدم.
خروسی در دوردست میخواند. یا شاید من خیال میکنم خروسی هست و میخواند. وسواسِ دقایق آخر. شمارش معکوسِ تعداد قدمهایی که مرا به سوی چوبه دار خواهد برد. میدانم مثل آن سه مرتبه دیگر که تا پای چوبه رفتم و حکمم اجرا نشد، جلوی زندان، انتظار میکشی. تو از روز اول، با من حبس کشیدی، حتی اگر آن بیرون بودی. یک روزی گفتمت برادر! دمت گرم اما چوبه دار، پایان خط است. با این یک قلم باید تنها مواجه شوم. ناراحت شدی. بعدها از پدر شنیدم که هر بار شبِ اجرای حکم میآیی، ماشین را گوشهای پارک میکنی، یکریز اشک میریزی و با خودت حرف میزنی و دعا میخوانی. جانم فدایت شود. روی دیوار سلول، با ناخن، اسمت را می نویسم: عماد. اما دیوار سنگی است و ردی از نوشتهام نمیماند.
عصری بود در تابستان پنج سال پیش. تا 15 سالگیام یکی دو ماه مانده بود. دستهای من به فرمانِ مغز آشفتهام در آشپزخانه دنبال کارد میگشت. نفس نفس میزدم. چهرهام را اگر کسی میدید، به سرخی لبو و داغی آتش بود. چیزی شبیه سرب داغ در سرم میجوشید؛ لابد غرورِ جریحهدار شدهام بود. سعید درشت است و حداقل از من سه سال بزرگتر. اما کسی حق ندارد به من زور بگوید. خیره و مات، انگار که مگسی مزاحم باشم، نگاه کرده و پوزخند زده بود. اینجا اگر کم بیاوری، تا آخر ضربه میخوری. اینجا یک محله عادی نیست. من این را یاد گرفتهام. آدمهای ضعیف را دیدهام که زود عذر میخواهند و راه کج میکنند و میروند. دیدهام که در اسیدِ خشونت این کوچهها، حل شدهاند و همه چیزِ خود را باختهاند. اینجا باید سرت بالا باشد و از بلا نترسی، وگرنه نیست میشوی و خوار و خفیف و بیمقدار و هر کسی از راه برسد، از دیوارِ کوتاه تو بالا میرود. تا آن روز دعوا نکرده بودم. حتی با یک نفر. نمیدانستم اگر کسی پَرَش به پَرِ من بگیرد چه باید کنم. فقط یک چیز را میفهمیدم، یا فکر میکردم فهمیدهام: کم نیاور!
پس کم نیاوردم و در میان همان کوچه، با او گلاویز شدم... محله ما محله خوبی نبود برادر.
درِ سلول با صدای زنگ زدهای باز میشود. سه بار پای چوبه دار رفتم و اینک چهارمین بار!
میدانم بیداری و دعا میکنی زنده بمانم عماد جان!
من اما خستهام. دلم میخواهد یک عمر بخوابم. پاهایم این بار آسودهتر پیش میرود. ماموران زندان را میبینم. هنوز چشمهایم را نبستهاند. یادت هست چشمهای مرا از پشت میبستی، باید حدس میزدم کیست و همیشه تو بودی. ناگاه دستی میبینم در نور لامپ مهتابی و راهروی سفید و دلمرده زندان که از پشت سرم پیش میآید و پارچه سیاهی روی چشمانم میبندد.
تمام قلبم یکباره پر میکشد به خانه کوچکمان. حالاست که سیاهی کنار برود و صدای گرم تو را از پشت سرم بشنوم و خنده پدر و مهربانی چهره مادر را روبهرویم ببینم. نشستهام روی فرش کهنه ماشینی خانهمان، یک سینی پر از انار و گلپر، یا چای، یا سفره شام... پنج سالم بود. کمتر یا بیشتر. تندتر قدم برمیدارم. سرمای صبح پاییزی و نیزههای ریز باران، پوستم را میشکافد. پشت سرم کسانی آه میکشند. کسی زیر بازویم را میگیرد و از چند پله بالا میبرد...خداحافظ برادر!قانون
مرتضی کیمنش/ عضو جمعیت امام علی(ع)