کد خبر: ۲۱۴۰۰۵
تاریخ انتشار: ۰۷:۵۹ - ۲۲ آبان ۱۳۹۷ - 2018November 13
از وقتی کار پیدا کردم، یعنی تقریبا شش ماه پیش از آن روز لعنتی، خانه نرفته بودم. خانه ما سقف کوتاهی داشت که تقریبا روی سینه ات بود.

شفا آنلاین>اجتماعی>قیچی روی موزاییک های سردِ کف کارگاه افتاده است. خیره مانده بودم به لبه های تیزش که یک دقیقه پیش، زندگی ام را تکه‌تکه کرد. دیدم که یک تکه‌اش تمام گذشته ام بود. تکه دیگر، همان لحظه نحس آن صبح خاکستری پاییزی و باقی، یعنی هر آن چه که مانده بود، آینده ای تاریک؛ تاریک‌تر از تمام شانزده سال عمرم.

از وقتی کار پیدا کردم، یعنی تقریبا شش ماه پیش از آن روز لعنتی، خانه نرفته بودم. خانه ما سقف کوتاهی داشت که تقریبا روی سینه ات بود. همیشه می خواستی گوشه ای پیدا کنی و زیر گریه بزنی و گوشه ای نبود در آن تک اتاق زیرزمینی کهنه و نمور. نمی‌دانستی عاقبت سرفه های خون آلود مادر که پول دارو نداشت و هر روز وخیم تر می‌شد، لابلاي رگبار ناسزاهای پدر ، چه خواهد شد؛ پدری که روزگاری کارگری خوش‌خلق و آرام بود و نانی به خانه می‌آورد. اما وقتی پس از پانزده سال کار، یک سال حقوقش را ندادند و بعد هم یکباره اخراج شد، روحیه و رفتارش به کلی تغییر کرد. برگی لرزان شده بود در تندبادی مهیب و شلاقی که بی اختیار به خود می‌پیچید و بر تن عزیزانش می نشست.

نمی‌دانستی برادر بزرگترت که گوشه ای می نشیند و دودکش می شود، به وقت خماری این بار چه بلایی سرت خواهد آورد و چطور لت و پارت می کند. نمی دانستی خواهرت دوباره کی از راه می رسد با چشمانی که خون می بارد و تنی کبود از مشت و لگد شوهری که ساقی محله بود. در همان کارگاه کوچک خیاطی می‌خوابیدم. ردیف چند میز آهنی کهنه و زنگ زده و چند چرخ خیاطی. سوزن و سوزن و سوزن. کار را زود یاد گرفتم. مثل الفبا که سریع یادش گرفتم. در عالم بچگی می خواستم مهندس شوم. ولی عاشق خواندن بودم. بوی کتاب نو، بوی کیف، بوی دفتر و مداد نو، حالم را بهتر می‌کرد. دبستان که بودم، دوست داشتم شب‌ها روی دفتر و کتابم خوابم ببرد. نمی دانم، شاید می‌خواستم آن چه در خانه نبود، وقتی چشمهایم روی صفحات کتاب بسته می شود، در رویا ببینم.البته حالا دیگر باید بگویم مدرسه را دوست «داشتم»؛ به این می‌گویند ماضی تلخ استمراری؛ چون تلخی‌اش همیشه با من خواهد بود و این دستور زبان فارسی فقراست. وقتی «بابا نان داد»، بشود «پسر نان داد»، ممکن است جای مداد، سوزن و قیچی در دستت بنشیند و جای دفتر و کتاب، پارچه. جای آقا معلم، صاحبکار، و جای همه چیز، از فوتبال و بازی در حیاط و صف کشیدن گرفته تا امتحانات و کارنامه و شاگرد ممتازی، مشتری بنشیند که باید از کار راضی باشد. اما مشتری ما چه کسی بود؟ چند مدرسه! ما روپوش مدرسه می دوختیم. نگاهم از سرخی خون روی قیچی فلزی زنگ زده، یکباره می جهد روی میز، روی دایره ها و منحنی های خون که ذره ذره پیش می آید و قطره قطره بر زمین می ریزد. هنوز صاحبکارم برنگشته است.آن صبح، وقتی چشمانم باز شد، آرزو کردم شب بود؛ شبی به درازای یک قرن. دوست نداشتم از روی تشک کهنه کف کارگاه بلند شوم. پتو را روی سرم کشیدم که نور سمج صبح، دست از سرم بردارد، انگار صدای ناله‌های مادرم، روی نور سوار بودند، انگار دشنام‌های پدرم، روی نور سوار بودند، انگار هاله دود دور سر برادرم و خون سر شکسته خواهرم، روی نور سوار بودند و اشعه‌ها چون سوزن به جمجه ام فرو می‌رفتند تا به یاد بیاورم کیستم و چقدر بیچاره‌ام.اما بالاخره جبر کار، با تلنگر صدای مهیب صاحب کارگاه، مرا از بستر بیرون کشید: «پاشو بینم! پاشو چایی رو دم کن بچه!».

چای دم کردم. با خرما خورد و کارگاه و مغازه را سپرد به من، رفت بیرون و گفت نیم ساعت دیگر برمی‌گردم. کاش نرفته بود. دم رفتن، گفت: «این پسره پس کوش؟ یه زنگ بزن ببین کجاست! »رامین گاهی دیرتر می رسید. با هم رفیق بودیم. یک جورهایی همدرد. تفاوت‌های ما در محلات خاموش و دودزده ای که هیچ‌کس سری به آن‌ها نمی زند، از شباهت‌هایمان کوچک‌تر است. بی‌پولی، فقر، گرسنگی شباهت ماست. حالا چه فرقی دارد برادرت معتاد باشد یا پدرت، مادرت مریض باشد یا خواهرت، پدرت بیماری عصبی داشته باشد یا توی جاده مرده باشد... ما همه با یک درد مشترک به هم متصل می شویم. همان درد هم البته بالاخره طاقت‌مان را می‌برد و بالاخره در یک روز نحس، تمام می‌شویم. نمی دانم کجا هستم. نمی دانم چه شده. نور تند آفتاب، گرمایی ندارد؛ تنها چشمانم را کور می‌کند. این کیست که محکم تکانم می دهد و پیاپی نامم را فریاد می زند: «محمود! محمود! محمود! تو این کارو کردی؟! با تو ام! چرا حرف نمی زنی؟!» حس می کنم چیزی درونم قفل شده و کلیدش در اعماق چاهی است در کوه قاف.رامین فحش داد. اما منظورش شوخی بود. می دانستم؛ ولی حوصله‌اش را نداشتم. ما وقتی می‌خواهیم به هم اظهار دوستی کنیم، به هم بیشتر و غلیظ‌تر فحش می‌دهیم. رکیک‌تر همدیگر را دست می اندازیم.


«رفیق ! دوستت دارم» های ما هم این شکلی است. به رامین گفتم ولم کن، حوصله ندارم. اذیت نکن. فحش نده. بدتر کرد. شوخی غلیظ تر شد. من هم فحش دادم. اما عصبانی. منظورم شوخی نبود. منظورم دقیقا همان فحشی بود که می دادم. رامین حس کرد. او هم تندتر شد. خشمی صاعقه وار، مثل برق، در تن ما گرومپ گرومپ، مثل اسبی اصیل در دشتی کوفته و هموار، می جهید و پیش می آمد. چنان که در هم پیچیدیم. چنان که دست من، به دنبالِ وسیله‌ای گشت که صدای استهزای رامین را خاموش کند. فکرم مغشوش و تار بود. رامین، بی‌آن که بداند، درست مثل اشعه‌های سمج خورشید، سوزن سوزن، به جمجه ام حمله کرده بود. یادم آورده بود که هیچ چیز نیستم. هیچ کسی را ندارم. خالی خالی‌ام و جز یک تشک کهنه بر کف یک کارگاه خیاطی قدیمی و بی رونق، آرامگاهی در این جهان ندارم. رامین انگار فریاد کرکننده همه سختی‌های زندگی ام بود و بالاخره باید خاموش می شد. آمده بود روی میز و دستش را دور گردنم انداخته بود. نمی‌توانستم تکان بخورم. اما دستم که روی میز می‌گشت، به جسم فلزی تیزی رسید. جسمی با دو لبه تیز.سنگینی دستی، پهنای صورتم را می درد. «زدی تو گردنش! تموم کرد بدبخت!». صاحبکارم بر سرش می زند. این منم، روی صندلی، صورتم از سیلی گر گرفته و داغ شده. نمی‌دانم از درگیری ما چقدر گذشته‌. اما خون روی قیچی، خشک شده. جنازه محمود را از میز بلند کرده‌اند و روی زمین، بر پتویی گذاشته اند. پتوی سبزرنگ، با خون، تیره شده. صدای پچ‌پچ و تچ‌تچ صاحبکاران دیگر کارگاه‌ها با شاگردهای‌شان که جلوی کارگاه ما جمع شده‌اند، مثل مته مغزم را سوراخ می‌کند.عصر نشده خودم را معرفی کردم. حالا 12 سال است در زندانم. هفته‌ای نیست که خواب رامین را نبینم. در خواب، با هم خوبیم. هیچ دعوایی نیست. دلم برایش تنگ می‌شود.

اینجا هم خیاطی می کنم تا خرج خودم را دربیاورم. روپوش می دوزم برای بچه هایی که مدرسه می روند. موقع کار، گاهی آرزو می کنم بزرگ که شدم، مهندس شوم. یادم می رود 28 سالَم شده و یادم می رود سرنوشتم به چوبه دار گره خورده.قانون

مرتضی کیمنش/ عضو جمعیت امام علی
* برداشتی آزاد از یک پرونده واقعی


نظرشما
نام:
ایمیل:
* نظر: