حرفهایش توی دل آدم را خالی میکند. رضا الان 28 ساله است. 20 سال میگذرد از روزی که یکی از همسایهها آمد دم در مدرسه و رضا را به خانه خودشان برد تا با پسرش بازی کند
شفاآنلاین>اجتماعی> «اگر الان از من بپرسی مادرت دوستت داشته یا نه، میگویم نه. وقتی بچه بودم فکر میکردم مادرم دوستم داشته. برایش گریه میکردم، دلم تنگ میشد. فکر میکردم دارد از آسمان نگاهم میکند. از همان حرفها که به بچهها میگویند و بچهها باور میکنند. الان ولی میگویم نه، دوستم نداشته. اگر دوستم داشت، هرگز آن کار را نمیکرد.»
به گزارش شفاآنلاین، حرفهایش توی دل آدم را خالی میکند. رضا الان 28 ساله است. 20 سال میگذرد از روزی که یکی از همسایهها آمد دم در مدرسه و رضا را به خانه خودشان برد تا با پسرش بازی کند. هیچ چیز در آن سن، غیرعادی و عجیب نیست حتی اینکه تا غروب خبری از مادر نشود. چه بهتر از اینکه بچهها وقت بیشتری برای بازی داشته باشند. آن شب رضا را در خانه همسایه نگه داشتند.
گفتند مادرش کاری دارد و بابا هم رفته دنبال مادر. فردا اما ناچار شدند بچه را ببرند مراسم خاکسپاری. فکر کرده بودند بهتر است بیاید و با مادرش خداحافظی کند. چیزی که رضا از آن روز به خاطر دارد، خاطرهای گنگ است میان شیون زنان و فریادهایی که میگفت: «دخترم را کشتی!» جملهای که در ذهن پسر 8 ساله باقی ماند. مادربزرگ روزهای دیگر هم این جمله را تکرار کرده بود، خطاب به پدر که دو سال بعد از ماجرا دوباره ازدواج کرد و حالا رضا یک خواهر و برادر دارد که هیچ کدام در آن خاطره تلخ با او شریک نیستند. شماره او را از یک مددکار میگیرم تا به داستانش گوش دهم:
«من چند سال بعد فهمیدم مادرم خودکشی کرده. فکر کنم 12 سالم بود، خودم فهمیدم. چیزهایی شنیده بودم و همه را کنار هم گذاشتم و فهمیدم. از پدرم پرسیدم و انکار نکرد. حس خیلی بدی است که فکر کنی مادرت به تو فکر نکرده و خودش را کشته. میدانست که من تنها میمانم. اگر دوستم داشت این کار را نمیکرد. کسی که خودش را میکشد به نظرم آدم خودخواهی است. مادرم که تازه مُرده بود، روسریاش را روی بالشم انداخته بودند که بوی او را بدهد مثلاً. بویش را نمیخواستم، خودش باید میماند. من سختیهای زیادی کشیدم. این سالها همیشه توی خانه یک آدم اضافی بودم. وضع برادر و خواهرم خیلی با من فرق داشت. رتبه کنکورم خوب بود اما مخصوصاً شهرستان انتخاب رشته کردم که از خانه دور باشم. در تنهایی خودم خیلی عذاب کشیدم. مادرم اگر میدانست این روزها را میبینم، شاید هیچ وقت خودش را نمیکشت.»
رضا زیاد به خودکشی(Suicide) فکر کرده. مدتی زیرنظر دکتر روانشناس بوده و قرصهای ضدافسردگی مصرف کرده. مادر رضا خودش را از طبقه چهارم توی حیاط پرت کرده بود.
آدمهایی که خودشان را میکشند حتماً کسانی را دوست داشتهاند. مگر میشود آدم کسی را دوست نداشته باشد؟! در آن لحظه که تصمیم میگیرد، به آنها که دوستشان دارد آیا فکر میکند؟ قیافه پدر و مادر یا بچهاش جلوی چشمش میآید؟ فکر میکند که بعد از او چه عذابی میکشند؟
احمد به این سؤال جواب میدهد. او را در مهران میبینم؛ 39 ساله است. یک بار به خودکشی اقدام کرده. آستین را بالا میزند و ساعدش را نشان میدهد. جای سوختگی مال 15 سال پیش است:
«اعصابم خراب بود. بیکار و بیپول بودم. آفتاب خورده بود وسط سرم. توی کوچه که میآمدم همینطور داشتم خودم را میخوردم. سرم داشت منفجر میشد. فقط فکر میکردم یک کاری باید بکنم. در حیاط را باز کردم و پیت نفت را کنار دیوار دیدم. دیگر نفهمیدم چه کار دارم میکنم. نفت را ریختم روی خودم و کبریت زدم. برادرم همان موقع آمده بود توی حیاط. فقط او خانه بود. فریاد میکشید یا ابوالفضل میگفت. مادرم قالی شسته بود. همان را برادرم انداخت رویم. دستهایم سوخت و سینهام. مادرم که آمد آنقدر توی سر و سینهاش کوبید. آن موقع که نفت را روی خودم خالی کردم، اصلاً کسی توی نظرم نبود. فقط میخواستم خودم را آرام کنم. شاید حتی فکر نمیکردم میخواهم بمیرم. توی محله ما سابقه خودسوزی بود. توی شهرمان که زیاد.» برادر احمد نمیتواند صحنه را فراموش کند، سالها گذشته. آن موقع 18 ساله بود و هروقت یادش میآید به قول خودش حالش خراب میشود. گرچه دور و برش زیاد خودکشی کرده بودند اما آن صحنه تا ابد در ذهنش میماند.
مهلا هم خاطرهای مشابه با برادر احمد دارد، اما تلختر، تلخ مثل زهر. با او در محله نارمک تهران آشنا میشوم: «آن موقع ورامین زندگی میکردیم، قرچک. پیمان برادر کوچکم بود. 20 سالش بود. عاشق دختری بود در محله خودمان. رفته بود با پدر دختر حرف زده بود و او گفته بود دخترم را به تو نمیدهم. بیکاری، سربازی نرفتهای. گفته بود خودم را میکشم. پدر دختر خندیده بود و مسخرهاش کرده بود. گفته بود عرضهداری برو خودت را بکش! پیمان هم خودش را کشت. بچهها داشتند بازی میکردند که دیده بودند دارد میرود سمت زمین خاکی. یک پیت نفت قرمز هم دستش بوده. وقتی فهمیدیم که کار از کار گذشته بود. من دیدمش. دو تا چشم سبز ازش مانده بود در یک صورت سیاه. هنوز زنده بود. گفت نگذارید بمیرم. معلوم است که پشیمان شده بود. این صحنه تمام زندگی من را خراب کرد. 18 سال گذشته و 100 سال دیگر هم بگذرد، یادم نمیرود.»
یک جفت چشم سبز ملتمس در آخرین لحظههای زندگی؛ این چیزی است که زن میگوید تا آخر عمر فراموش نمیکند و حتی اگر بیم تنها ماندن فرزندانش و غصه دل مادرش نبود، شاید همان کاری را میکرد که پیمان کرد: «رفت و داغ گذاشت به دلمان. دختره شوهر کرد و سه تا بچه دارد. انگار نه انگار. هیچ احساس عذاب وجدان هم نکردند. ماییم که تمام عمر میسوزیم.»
یکی میرود و کسانی باقی میمانند که زندگیشان دیگر مثل قبل نیست. دوپاره میشود، قبل از خودکشی و بعد از خودکشی. دیگر فراموش میکنند و دنبال زندگیشان میروند اما آنها میمانند و درد میکشند.
دکتر کاظم ملکوتی، رئیس انجمن علمی پیشگیری از خودکشی ایران معتقد است مداخلات پُست ونشن (postvention) یا اقدامات پیشگیرانه بعد از خودکشی، در خانوادههای فرد متوفی در اثر خودکشی اهمیت زیادی دارد.
او میگوید: «احتمال اقدام به خودکشی کسانی که در خانواده سابقه اقدام به خودکشی دارند بیشتر است، حالا یا بواسطه ژنتیک است یا یادگیری و همچنین بهدلیل افسردگی(Depression) ناشی از گناه از دست دادن. به خاطر همین این افراد باید به لحاظ روانشناسی تحت حمایت قرار بگیرند چون ریسک خودکشی در آنها بالاست. خودکشی حتی میتواند مسری باشد، مثلاً بین دانشآموزان یک مدرسه یا بچههای یک محله و شهر که نمونههایش هم بین نوجوانان دیده شده.
در ایران استراتژیهای مختلف برای پیشگیری از خودکشی وجود دارد اما اقدام جدی نداریم. کسانی که خودسوزی میکنند، معمولاً حس بیعدالتی از طرف خانواده یا شهر و کشورشان دارند و خشم و اعتراضشان را به این شکل نشان میدهند؛ مثل کسی که میرود جلوی شهرداری خودسوزی میکند. او میخواهد به این شکل اعتراضش را نشان دهد و خاطره مرگ تلخش را در ذهنها باقی بگذارد. از بسیاری افراد بویژه خانمهایی که در مناطق غربی کشور خودسوزی کرده بودند هم وقتی سؤال کردیم، نسبت به بیعدالتی و ظلمی که در حقشان شده بود، خشمگین بودند. انگیزهها البته از خودکشی متفاوت است، کسی احساس بیعدالتی میکند و کس دیگری حس میکند به نابودی و پوچی رسیده است. اما خودکشی، خودکشی است و روشهای پیشگیرانه دارد اما بعضی راههای خودکشی مثل طناب دار و خودسوزی و شلیک با اسلحه، معمولاً برگشتناپذیرند و به مرگ منجر میشود.»
بیا باهم حرف بزنیم. کاش این شعار را روی هر دیوار بنویسند. میدانید 10 دقیقه، تنها 10 دقیقه حرف زدن ممکن است کسی را از خودکشی منصرف کند؟ حالا ممکن است شما حتی بیایید و بگویید ای بابا، زندگی کنیم که چه بشود؟! بگذارید کسی که میخواهد خودش را راحت کند، برود. اما آنها که میمانند هم دیگر زندگی نخواهند کرد. ما اینجا تنها 3 روایت داشتیم، 300روایت هم بیاوریم، مطمئناً در همهشان به همین بغض و اندوه خواهیم رسید. از شما معذرت میخواهم خواننده محترم به خاطر تلخی گزارش.ایران