عصای دست هم هستند. هر کجا به یکدیگر نیاز داشته باشند مانند دستان پرتوان کارآگاه گجت به سراغ هم میآیند و بههم کمک میکنند.
شفا آنلاین>اجتماعی> عصای دست هم هستند. هر کجا به یکدیگر نیاز داشته باشند مانند دستان پرتوان کارآگاه گجت به سراغ هم میآیند و بههم کمک میکنند.
به گزارش
شفا آنلاین: 15 سال میشود که یکدیگر را میشناسند و از 12 سال پیش هم زندگی مشترکشان را شروع کردهاند. حالا هم صاحب شغل هستند، هم زندگی و هم یک پسر 11 ساله.
روایت رضا
47 سال پیش در شهر سمنان خانواده پرجمعیتی زندگی میکردند که باوجود مشکلات مالی پدر و مادر این خانواده متوجه میشوند که میهمان دیگری در راه است. آنها که صاحب چهار فرزند، نمیخواستند فرزند پنجمی داشته باشند. برای همین تصمیم به سقط جنین میگیرند.
ابتدا برای این کار باید یک آمپول زده میشد و دو هفته دیگر آمپول بعدی تا سقط به طور کامل صورت گیرد. بعد از زدن آمپول اول بود که «ننه آقا» یعنی مادرشوهر متوجه میشود و با آنها صحبت میکند که این کار گناه است و نمیگذارد آمپول دوم زده شود. برای همین آنها هم از این کار منصرف میشوند و بچه پنجم هم پا به دنیا میگذارد. پسربچهای که کمی سرش بزرگتر از نوزادهای عادی بود. نامش را رضا گذاشتند. رضا خودش میگوید: «مادر و پدرم آمپول دوم را نزدند و من هم عاشق زندگی بندناف را محکم گرفتم و خودم را به این دنیا رساندم، اما غافل از آنکه آمپول اول کار خودش را کرده بود...»
عشقی که نتیجه ناتوانی بود
حدود 15 سال پیش زندگی جدیدی پیش روی رضا باز میشود. او که چند وقتی بیکار بوده و شغل مناسبی نداشته که بتواند با آن امرارمعاش کند متوجه میشود یک تیم که اکثرشان معلول هستند در روزنامه «همشهری» و در صفحه معلولانش مشغول بهکارند... چه اتفاقی بهتر از این میتوانست شکل بگیرد؟ او همراه سایر کسانی که میشناخته راهی ساختمان «همشهری» میشود و با خانمی که مسئولیت این صفحه را برعهده داشته آشنا میشود. خانم راضیه کباری، کسی که نابیناست و درباره دغدغه و مشکلات معلولان بهویژه نابینایان مینویسد، اتفاقا مخاطبهای خوبی هم پیدا کرده است.
آنها به مرور با هم کار را آغاز میکنند و به تهیه گزارشهای مختلف در این زمینه میپردازند. تا جایی که رضا و راضیه متوجه میشوند که چقدر خوب میتوانند مشکلاتی را که در جسمشان وجود دارد با هم برطرف کنند و یک تیم خوب و تمامعیار هستند و از پس خیلی کارها برمیآیند. تقریبا حدود دو سال به همین صورت میگذرد و به مرور در وجود آنها علاقهای شکل میگیرد و این علاقه ثمرهاش میشود ازدواجی که دیگر از آن 12 سال میگذرد و یک پسر به اسم فرزاد دارند و حالا 11 ساله است.
رضایت رضا و راضیه
با آنکه مشکلات همچنان برقرار است، اما دیگر زندگی روی خوشش را نشان میدهد. زندگی مشترکی که به سادگی آغاز شده و باوجود تمام سختیهایی که دو معلول در زندگی با هم دارند بهخوبی پیش میرود و چه چیزی بهتر از این؟ راضیه روح به زندگی رضا میبخشد و رضا هم چشمهایش میشود. برای همین با هم تصمیم میگیرند صاحب فرزند شوند و شیرینی زندگیشان را اینگونه بیشتر کنند. با اینکه هنوز هم با فراز و نشیبهای زندگی میجنگند، اما برای چیزی میجنگند که برایشان ارزش فراوانی دارد.
روایت راضیه
زندگی عادی تا 26 سالگی. راضیه تا 26سالگی زندگیاش مانند تمام آدمهای معمولی بود. پرستاری میخواند و بعد از آن هم سر کار رفت و در بیمارستان مشغول بهکار شد. نامزد پسرخاله اش شده بود و همهچیز بهخوبی و خوشی پیش میرفت تا اینکه شبکیههای چشمش ساز ناسازگاری را آغاز کرد. شبکیهها عمرشان را کرده بودند و بهسرعت از بین میرفتند. راضیه دیگر حتی جلویش را نمیتوانست ببیند. خواندن و نوشتن برایش غیرممکن شده بود. دیگر پیداکردن رگ و انجام کارهای روال یک پرستار پیشکش. او دیگر نمیدید. نابینایی که در جوانی بهسراغش آمد و همهچیز را از او گرفت. شغلش را، رنگها را، اطرافش را و... دیگر همهچیز سیاه شده بود. چارهای نداشت باید بهنابینایی و هیچچیز ندیدن خوشآمد میگفت. میهمان زشت و ناخواندهای که چارهای جز پذیرشش وجود نداشت.
شروع خبرنگاری از روزنامه «همشهری»
کلاس خبرنگاری برایش سخت است. بااینحال انگیزه زیادی دارد. نمیتواند به درستی امتحان بدهد؛ اما کم نمیگذارد. شده زمین را بهزمان برساند؛ اما تلاش میکند تا در امتحانها قبول شود که اتفاقا قبول هم میشود. حالا باید بهدنبال کار بگردد. باید صدای معلولها را بهگوش خیلیها برساند. کسانی که نمیدانند معلول یعنیچه؟ ایکاش یکی از مسئولان تصمیم میگرفت یک روز با ویلچر به سطح خیابان بیاید. یکبار چشمهایش را ببند و با عصای سفید روزش را آغازکند. آیا میتواند؟ باید شرایط و مشکلات را داشته باشی تا آن را درک کنی. وگرنه غیرممکن است. اتفاقی که این روزها هم در سطح شهر شاهد آن هستیم و کمتر معلولی توان این را دارد تا از خانه بیرون بیاید و بهکارهای روزمرهاش بهتنهایی برسد. با اینحال باید از خودمان شروعکنیم. راضیه از خودش شروع میکند و بهروزنامه «همشهری» میرود.
فرزاد را ما به این دنیا آوردیم؛ باید مراقبش باشیم
این زوج صاحب یک فرزند هستند. فرزندی که برایشان از دنیا عزیزتر است. آنها فرزاد را به این زندگی آوردهاند و باید از او مراقبت کنند. حالا 11 سال از زندگی اش میگذرد. او در ابتدا برایش سوالات زیادی مطرح میشد که چرا پدرش چشمهای بزرگ و سر عجیبی دارد؟ مادرش مانند مادرهای دیگر نمیبیند. چرا میتواند مانند سایر مادرها املا بگوید و نقاشیهایش را ببیند. چرا دستهای مادرش میبینند؟ و... هزار سوالی که الان پاسخ خیلی از آنها را میداند و برای گرفتن بسیاری پاسخ دیگر هنوز کوچک است.آسمان آبی