گفتگوی صمیمی با بیژن صدریزاده متخصص بیماری های عفونی و نماینده سازمان بهداشت جهانی
اول اسفند سال 1316 دریکی از روستاهای زیبا ، سرسبز و خوش آبوهوای چهارمحال و بختیاری به نام ایران که به «ایرانچه» نیز معروف است به دنیا آمد. چهار سال اول دبستان را در روستای «دستگرد امامزاده» که لازمه آن 6 کیلومتر پیادهروی رفتوبرگشت روزانه بود طی نمود و دو سال آخر دبستان را در روستای «فرا دنبه » بهعنوان دانشآموز مقیم در منزل یکی از اقوام تمام کرد.
شفا آنلاین>جامعه پزشکی>اول
اسفند سال 1316 دریکی از روستاهای زیبا ، سرسبز و خوش آبوهوای چهارمحال و
بختیاری به نام ایران که به «ایرانچه» نیز معروف است به دنیا آمد. چهار
سال اول دبستان را در روستای «دستگرد امامزاده» که لازمه آن 6 کیلومتر
پیادهروی رفتوبرگشت روزانه بود طی نمود و دو سال آخر دبستان را در روستای
«فرا دنبه » بهعنوان دانشآموز مقیم در منزل یکی از اقوام تمام کرد.
نیمی از دوران دبیرستان را در بروجن و نیمی دیگر را در اصفهان طی کرد.
به گزارش
شفا آنلاین:او در
تمام این سالها دلتنگ خانواده میشد ولی مادرش دلداریاش میداد. دوران
پزشکی عمومی را در دانشکده پزشکی اصفهان تمام کرد( سال 1348 ) ، سال
1357مدیریت بهداشت عمومی
( MPH ) را در انستیتو تحقیقات بیماریهای گرمسیری وابسته به دانشگاه
آنتورپ بلژیک گرفت و سال 1368تخصص بیماریهای عفونی <Infectious Diseases>را از دانشگاه علوم
پزشکی تهران گرفت. پس از انجام تعهد خدمت وزارت بهداری وقت که لازمه آن 7
سال خدمت شبانهروزی در روستاهای دربار و چهارده دامغان ( 4 سال ) و بخش
سنگسر و شهمیرزاد سمنان ( 3 سال ) بود ، دوره 2 ساله سپاه بهداشت را سال
49-1348 بهعنوان سرپرست گروه سپاه بهداشت در میامی شاهرود به پایان رساند.
ورود به عرصه مدیریت بهداشت را در سمنان از سال 1353 تا 1359 تجربه کرد و
در این راستا مدیریت اداره ریشهکنی مالاریا و مبارزه با بیماریهای واگیر
استان سمنان ( 3 سال )، مدیریت عامل شبکه بهداشت و درمان استان ( 1 سال )،
عضویت هیئت عامل سازمان منطقهای ( دو سال ) و مدیریت عامل سازمان
منطقهای بهداری و بهزیستی استان سمنان ( یک سال ) را عهدهدار شد. در 31
شهریور 1359 ( اولین روز شروع جنگ تحمیلی ) به تهران انتقال یافت و تجربه
کار در سطح کشوری را به ریاست اداره مبارزه با بیماریهای واگیر اداره کل
ریشهکنی مالاریا و مبارزه با بیماریهای واگیر آغاز کرد که تا سال 1361
ادامه داشت. پسازآن، به ستاد مرکزی وزارت بهداری انتقال یافت و در سمتهای
مدیرکل بهداشت خانواده (3 سال)، سرپرست ستاد گسترش شبکههای بهداشتی
درمانی کشور (یک سال) و معاون بهداشتی وزارت بهداری پیشین و وزارت
جدیدالتاسیس بهداشت، درمان و آموزش پزشکی (جمعاً » به مدت 4 سال)
انجاموظیفه نمود. از سال 1369 بهعنوان استادیار دانشگاه علوم پزشکی شهید
بهشتی به تدریس درزمینه بهداشت و بیماریهای عفونی پرداخت.
در
اردیبهشت 1371 به سازمان جهانی بهداشت پیوست و بهعنوان پزشک مسئول مدیریت
و برنامهریزی بهداشت (MPN) کار خود را در پایتخت سودان (خارطوم) شروع
کرد. پس از یک سال، بهعنوان نماینده سازمان جهانی بهداشت در سودان انتخاب
شد و برای مدت سه سال در همین سمت به خدمات خود در سودان ادامه داد. از
آبان 1374 برای مدت 6 ماه بهعنوان مشاور منطقهای مدیریت بهداشت در
اسکندریه مصر خدمت کرد و پسازآن با انتصاب به سمت مدیر مبارزه با
بیماریهای واگیر سازمان جهانی بهداشت در منطقه مدیترانه شرقی» تا هشتم
اسفند 1379 (نزدیک به 4 سال) به همکاری در سازمان جهانی بهداشت ادامه داد و
پس از رسیدن به سن بازنشستگی، در فروردین 1380 به کشور برگشت. ازآنجاکه
لازمه اشتغال در سازمان جهانی بهداشت، نداشتن رابطه استخدامی با کشور بود،
صدری زاده بنا به درخواست شخصی و با موافقت وزیر بهداشت وقت (دکتر مرندی)
در سال 1372 از وزارت بهداشت و دانشگاه علوم پزشکی شهید بهشتی، بازنشسته
شده بود، پس از بازگشت به کشور، به درخواست وزیر بهداشت وقت (دکتر فرهادی)
مسئولیت جدید را تحت عنوان مشاور وزیر در امور بهداشتی و بینالمللی آغاز
کرد. مسئولیت مذکور جمعاً برای مدت 8 سال در زمان 2 وزیر بهداشت بعدی
(دکتر پزشکیان و دکتر لنکرانی) نیز ادامه یافت. صدری زاده از سال 1381 تا
1392 ریاست کمیته کشوری ریشهکنی فلج اطفال در ایران را نیز عهدهدار بود
که تا زمان انتصاب وی بهعنوان عضو کمیسیون منطقه ریشهکنی فلج اطفال در
منطقه مدیترانه شرقی ادامه یافت.همکاری ایشان با فرهنگستان علوم پزشکی از
سال 1380 با عضویت در گروه علوم بهداشتی و تغذیه فرهنگستان شروع شد و
متعاقباً (در سال 1386) بهعنوان عضو وابسته فرهنگستان انتخاب شدند که تا
زمان شروع عضویت افتخاری ایشان (سال 1393) ادامه داشته است. از سال 1388،
تحت عنوان مشاور رئیس فرهنگستان علوم پزشکی در امور بهداشتی و بینالملل و
قائممقام رئیس گروه علوم بهداشتی و تغذیه فرهنگستان مشغول به کار است.
صدری زاده علاوه بر اشتغال تماموقت در سازمان جهانی بهداشت (8 سال مداوم)
در طی 33 سال گذشته بهعنوان عضو هیئت اجرایی سازمان جهانی بهداشت، رئیس
کمیته هماهنگی مشترک برنامه آموزش و پژوهش برای بیماریهای گرمسیری، عضو
گروه مشورتی تحقیقات بهداشتی، عضو ُگروه مشورتی بیماریهای گرمسیری
فراموششده و عضو گروه فنی مشورتی تولید واکسن آنفلوانزا با سازمان جهانی
بهداشت همکاری نزدیک داشته است. او در حال حاضر نیز بهعنوان عضو کمیسیون
ریشهکنی فلج اطفال در منطقه مدیترانه شرقی، عضو کمیسیون منطقهای ریشهکنی
فلج اطفال در آفریقا و عضو گروه فنی مشورتی ریشهکنی فلج اطفال در
افغانستان و پاکستان با سازمان جهانی بهداشت همکاری نزدیک دارد.
قدیمیترین خاطرهای که از کودکیتان به یاد دارید چیست؟
من
خجالت میکشم از خودم تعریف کنم، البته باید بگویم که در وزارت بهداشت و
فرهنگستان حافظه من را استثنایی میدانند. اسفند که برسد من هشتادساله
میشوم. در همین چهار پنج سال گذشته علاقه من به حافظ از یک غزل شروع شد و
بعد سیصد غزل را حفظ کردم؛ یعنی در سن بالای هفتادوپنج سال این کار را شروع
کردم. اگر شما متوسط غزلهای حافظ را هشت بیت فرض کنید یعنی من دو هزار و
چهارصد بیت از حافظ را حفظ هستم. حافظ در کل 495 غزل دارد که این سیصد غزل
جزو زیباترینها هستند.
پس با این حافظه دوران کودکیتان را خوب به یاد دارید؟
نهتنها
دوران کودکیام بلکه چیزهایی را میتوانم برای شما تعریف کنم که بسیار
تعجب خواهید کرد. من نفر دوم دانشجوی پزشکی بودم یعنی با بیست نمره اختلاف
از صد نمره با نفر اول.
از بچگی خودتان متوجه این حافظه قوی بودید؟
نه
خودم نمیدانستم. من دردهی به نام ایران به دنیا آمدم. در شناسنامه من
نوشته شد متولد ایران، ولی برای اینکه با اسم کشورمان ایران اشتباه گرفته
نشود به ایرانچه معروف شد. دهی بود که حدود چهارصد پانصد نفر جمعیت داشت.
یکی از دهات اطراف چهارمحال بختیاری که هنوز استان هم نبود و در حقیقت ده
ایران جزو شهرکرد محسوب میشد، بین بروجرد و شهرکرد و دهی بسیار زیبا و خوش
آبوهوا بود. حدود شصت هفتاد چاه داشت که چاه اصلی را مادر چاه
مینامیدند. در کنار همان قنات کوهی بود به نام کوه زونیان که به ده خیلی
نزدیک بود و خانه ما بالاترین خانه ده در کنار قنات و کوه زونیان بود و من
برای درس خواندن در زمان کنکور و هم در زمان دانشجویی به آن محل میرفتم.
آن زمان اصلاً حواسم به حافظهام نبود و نمیدانستم حافظه خوبی دارم و شاید
این سلامتی و حافظه به این خوبی در این سن نتیجه رشد و نمو در همان
آبوهوای خوب باشد. پدر و مادرم باغ و دامداری داشتند و ما لبنیات سالم و
تازه میخوردیم و تابستان هم میوههای خوب و مرغوب. بعد از چهار سال هم من
مهاجرت کردم.
بعد از چهار سال؟
بله.
ده ما با جمعیت حدود پانصد نفر مدرسه نداشت. اولین و نزدیکترین مدرسه
فاصلهای نزدیک به سه کیلومتر با ما فاصلهای داشت؛ بنابراین من در
ششسالگی به دهی به اسم دستگرد امامزاده معروف بودم رفتم.
چند خواهر و برادر بودید؟
سه برادر و دو خواهر.
پدرتان کشاورز بودند؟
نه کارگرهایی داشت که این قبیل کارها را انجام میدادند.
یعنی پدرتان خان آن روستا بودند؟
نه خان نبودند، اما جزو مهمترین افراد آن روستا بودند.
تحصیلات والدینتان در چه سطحی بود؟
پدرم سواد و خط خوبی داشت و مادرم هم سواد قرآنی داشت.
دوست داشتند که شما درس بخوانید؟
من
اولین نفری بودم که در آن منطقه درس خواندم. درس به معنای بیش از چهار
کلاس سواد داشتن. من و چند نفر دیگِ همراه هم سه کیلومتر پیاده تا آن ده
راه میرفتیم. آن مدرسه چهار کلاس بیشتر نداشت با یک معلم به نام علی
سلحشور و یک فراش. من یادم هست که وقتی از من میپرسیدند وقتی ازدواج کردی
اسم فرزندت را چه میگذاری؟ من هم میگفتم علی سلحشور و عقلم نمیرسید که
فامیلش نمیتواند سلحشور باشد و بهقدری ایشان را دوست داشتم که این فکر را
داشتم.
پس دوستش داشتید که هنوز اسمش را یادتان هست؟
بسیار
انسان باارزش و لایقی بود. در مدرسهای که ما درس میخواندیم اسم خان آن
ده داراب خان و اسم همسرش بیبی معصومه بود. داراب خان دو قلعه داشت یکی با
ستونهای بلند که به مدرسه داده بود و در قلعه دیگر خودش و همسرش زندگی
میکردند. آن موقع دو پسر داشت به نام ایرج و اردشیر که اردشیر با ما
همکلاس بود و ایرج از ما بزرگتر بود. آن دوران خاطرات خوبی برای ما داشت.
آن ده در منطقه سردسیر بود و ما گاهی گرگها را بهوضوح در آن اطراف
میدیدم و دیگر برایمان عادی شده بود. چهار سال گذشت. دورههای خوب و
بهیادماندنی همان روزها بود که گذشت. من یک خواهر بزرگ به اسم منیژه داشتم
که فوت شد و خواهر بعد از من میمنت و برادر کوچک من سیاوش که چهار سال از
من کوچکتر است والان چهار سال است که آلزایمر گرفته و اسم هیچکس را به
یاد نمیآورد. بااینکه فرد بسیار فعالی بود ازنظر فکری و کاری کما اینکه
دبیر زبان انگلیسی هم بود و حتی بعد از بازنشستگی هم کار میکرد.
چهار
سال اول همهچیز خوب بود خانه پدر و مادر، قلعه مدرسه، دوستان، آبوهوای
خوب و ... شاید یکی از دلایل علاقه من به حافظ مادرم بود که سواد قرآنی
داشت و حافظ هم میخواند.
مستقل شدن برای یک بچه کلاس چهارمی سخت نبود؟
چرا
هم سخت بود و هم خیلی دلم برای خانواده تنگ میشد. بعدازآن چهار سال من به
دهی به اسم فرا دنبه رفتم که بین ده ما و بروجن بود. منبعد از چهار سال
ابتدایی به خانه دخترعموی پدرم رفتم که شوهرش عموی مادرم بود. در آن زمان
پدر من اولین نفری بود که فرزندش را بیشتر از چهار کلاس سواد به مدرسه
فرستاد، بهجای اینکه من را وردست خودش کند این امکان را برای من فراهم کرد
که بیش از چهار کلاس درس بخوانم. من پنجم و ششم را در منزل آن فامیل
درسخوانم. خب برای من کمی سخت بود و احساس دلتنگی اذیتم میکرد و وقتی
برای تعطیلات به خانه میرفتم و مادرم دلتنگی من را میدید این بیت از حافظ
را میخواند؛ مرغ زیرک چون به دام افتد تحمل بایدش... و میگفت مادر غصه
نخور. این اولین شعر حافظ بود که من حفظ کردم و من این مصرع رو مدام با
خودم تکرار میکردم. بعدازآن دو کلاس من به اصفهان رفتم.
اصفهان هممنزل اقوام رفتید؟
نزد داییام رفتم، که زندگی فقیرانه اما باصفایی داشت. دایی و زندایی از
من مراقبت کردند و هفتم و هشتم را در منزل ایشان بودم و سال نهم را به
بروجن رفتم، نزد کسی که اصلاً نسبت خویشی با ما نداشت و کسی بود که دردهی
که ما بودیم حمام داشت و خب پدر من و عموهایم هم جزو بزرگان ده بودند اما
حمامی که اسمش کل احمد بود و همسرش که فرزندی هم نداشتند و من را خیلی دوست
داشتند. پری جان همسر کل احمد، زن کدبانو و باسلیقهای بود. بههرحال آن
سال هم گذشت.
پدرتان به آنها کمکهزینه میدادند بابت نگهداری شما؟
بله البته آن زمان پول چندان مرسوم نبود گاهی برایشان آرد میآوردند گاهی شیره و ...
پس دوران کودکی سختی داشتید؟
بله بسیار سخت. سال دهم را به اصفهان برگشتم.
چرا آنیک سال را به بروجن رفتید؟
دلیلش را بهروشنی نمیدانستم. کلاس ده و یازده و دوازده را در منزل دایی و بخشی هم در منزل عمهام بودم.
چه همت خوبی داشتید که با این شرایط درس را رها نکردید؟
من یک پسرعمو داشتم که همکلاس من بود، ولی تا ششم بیشتر دوام نیاورد و بعد
رفت دوره گروهبانی و همینطور یکی دیگر از همکلاسیهایم که ادامه نداد و
از میان آنها فقط من ادامه دادم.
این همت والا را از کجا آوردید؟
نمیدانم
لطف خدا بود و من هیچکاره بودم. من دیپلم گرفتم و دوست داشتم تحصیلات
عالیه داشتم باشم اما امیدی نداشتم آخر با چه شرایطی؟! تا همینجا هم در
منزل دایی کلاس دهم یازدهم و دوازدهم هم بهسختی گذشت.
تا رسیدید به سال کنکور؟
آن
زمان کنکور هر دانشگاهی جدا بود و من سه جا کنکور شرکت کردم. یکی آموزشگاه
عالی بهداری در اصفهان، قبل از اینکه دانشکده پزشکی در ایران راه بیفتد
این آموزشگاههای عالی بهداری بود. در آن زمان پروفسوری بود به نام پروفسور
اورلن که رئیس دانشگاه تهران شد و باهمت او این آموزشگاهها را در تهران
اصفهان شیراز، تبریز و به گمانم اهواز احداث کردند. روش شان به این صورت
بود کسی که دیپلم داشت کنکور میداد و چهار سال درس میخواند و بعد میشد
بهدار. منتهی این چهار سال را وزارت بهداری با وی قرارداد میبست و به او
کمکهزینه میداد تا بتواند تحصیل کند به شرطی که مدت دو برابر آن زمان
باید برود به دهات و بعد از حداقل هفت سال وزارت بهداری او را بازمیگرداند
و خب دانشکده پزشکی میرفت و چهار سال دیگر درس میخواند آنوقت میشد
پزشک.
در این دوران وقتی با این سختی درس میخواندید در ذهنتان در مورد آینده چه میگذشت و چه هدفی داشتید؟
در
آن زمان که دردهات بودم وقتی میدیدم بچههای کوچک سرخک میگیرند و
بهسادگی روی دست مادرانشان میمیرند به پزشکی فکر میکردم و دوست داشتم که
پزشک شوم اما امید نداشتم که بتوانم به اینجا برسم. دیپلم را گرفتم و این
فکر در سرم بود و اینکه باید امکانات میداشتم و ادامه راه دیگر مانند قبل
امکانپذیر نبود. خب تا اینجای راه با کمک پدر مادر و دوست و فامیل گذشت،
اما برای بعدازاین باید فکر اساسی میکردم. دیپلم گرفتم و در دانشکده
داروسازی، آموزشگاه عالی بهداری و پزشکی دانشگاه تهران هم امتحان دادم.
همتم بد نبود ولی برای بعدازآن به تهران رفتم. در همین حین به فکر پیدا
کردن شغلی هم بودم. آن زمان ژاندارمری افراد دیپلمه را برای افسری جذب
میکرد. من و چند نفر از دانشآموزانی که از اصفهان آمده بودند به تهران
آمده بودیم، امتحان دادیم و منتظر جواب آزمون بودیم. پدر من پنجاه تومان به
من داده بود، ما وضع مالی بدی نداشتیم؛ دام داشتیم و باغ و ... اما
نقدینگی کم بود و ما باید از اموالمان میفروختیم و من هم از بچگی مراعات
حال پدرم را داشتم و سعی میکردم برایش زحمت نباشم. پدر با پنجاه تومان من
را به تهران فرستاد. من هم موضوع استخدام ژاندارمری را شنیده بودم البته آن
موقع کسی نبود ما را راهنمایی و مراقبت کند. آمدم به همین ژاندارمری که
الآن هم در میدان انقلاب است. دو سه شب در یک مهمانخانه به نام همت در
ناصرخسرو ماندم. من آدرس خان ده را پیدا کردم فردی متشخص به نام جمشید خان
بختیاری. صحبت متعلق به شصت سال پیش است. تیرماه سال 1336. من خانه ایشان
را در خیابان ژاله پیدا کردم که دو پسر و یک دختر داشت. پسران به نام نصیر و
سیروس که نصیر همسن من بود و برعکس خان با آن شرایطی که داشت، بچهها درس
نخوانده بودند. پدرشان خان و مادرشان هم از خاندان سرشناس بود؛ اما خب
بچهها تحصیلات عالیه نداشتند و الآن هم در انگلیس زندگی میکنند. درزمانی
که من راه ژاندارمری و مهمانخانه همت را یاد گرفته بودم و آنها هرروز از
ژاندارمری ما را که حدود دهپانزده نفر بودیم را به یک بهانهای میکشیدند
آنجا و حتی معاینات پزشکی هم انجام دادیم. خلاصه در همان دو سه روز اول با
خودم گفتم یک دیداری باخان داشته باشم و اصلاً خیال ماندن در آنجا نداشتم.
پس چرا دوست داشتید به دیدن خان بروید؟
خب جزو افتخاراتم بودم که بروم جمشید خان را ببینم. رفتم به آپارتمان
ایشان که در طبقه دوم بود و خودش بود و یک کلفت به نام شازده. جمشید خان به
من گفت؛ اگر جایی برای ماندن نداری میتوانی اینجا بمانی... همهچیز کار
خدا بود و من مبهوت خواست او شدم. من همی بعد از کمی تعارف دو ماه در آنجا
ماندم. خب اگر لطف خدا نبود در همان تحصیلات ابتدایی بدون حمایت اقوام درس
خواندن من تمام میشد. هم دو ماه در خانه خان ماندم که بازهم جای شکر دارد
وگرنه من چه طور میتوانستم با پنجاه تومان دو ماه در تهران زندگی کنم.
دلیل آن دو ماه هم آن بود که آن ژاندارمری بیانصاف مدام امروز و فردا
میگفتند. دریکی از همین فرداها من در یک پیادهروی نزدیک ژاندارمری با
دوستانم ایستاده بودم که یکی از آنها گفت؛ تو اینجا چهکار میکنی؟ من اسم
تو را در آموزشگاه عالی بهداری دیدم. باورم نمیشد و اگر او به من این
جمله را نمیگفت من از کجا میخواستم بفهمم؟! من در اصفهان کسی را نداشتم
جز یک پسرعمو که کارمند دبیرخانه دانشگاه بود. به خانه جمشید خان آمدم و با
همان حس بچگی یک تلگراف نوشتم برای آقای اشراقی که قاضی و رئیس دادگاه
خانواده اصفهان بود و تنها کسی که در آشنایان ما تحصیلات عالیه داشت. انسان
بسیار محترم و درستکاری بود. این متن را برایش نوشتم.؛ اصفهان، دادگستری،
اشراقی. (حتی عقلم نرسید که بنویسم آقای اشراقی چون شنیده بودم تلگراف باید
مختصر باشد.) بنده نفر پنجاه و هشتم امتحان آموزشگاه عالی بهداری شدم.
لطفاً بررسی. نتیجه تلگراف. روز بعدش من در خانه بودم که زنگ به صدا درآمد
که همان شازده آمد و گفت؛ کارمند تلگرافخانه برایت تلگراف دارد.
تهران،
خیابان ژاله، منزل جناب آقای بختیاری، صدری قبول، اشراقی. (اینها همه لطف
و کرم الهی است وگرنه در قاعده هیچ بازیای نمیگنجد) ایشان پسرعموی من را
که کارمندی بود که یکی دو سال بود در آنجا کار میکرد را پیداکرده و به او
نشانی من را داده و گفته بود که قبول شدم.
و شما به اصفهان رفتید؟
همان
شب من با ماشینهای گیتی نورد و ترانسپورت، تنها ماشینهایی که به اصفهان
میرفتند به اصفهان رفتم. گفتند بله قبول شدی. به آموزشگاه عالی رفتم و
ماهی صد و پنجاه تومان به ما کمکهزینه میدادند. این برای من خیلی خوب بود
برای خودم اربابی شدم{literal}{{/literal} خنده{literal}}{/literal} و هر وقت میخواستم به ده بروم با خودم کلی
سوغات و هدیه میبردم. اتاقکی هم گرفتم که ماهی پنجاه تومان هزینهاش بود و
من هم که صد و پنجاه درآمد داشتم. بالاخره چهار سال اول را با موفقیت
گذراندم. در این چهار سال خانهای با وسایل داشتم و حتی به بقیه هم کمک
میکردم و یاد گرفته بودم که مستقل زندگی کنم.
در آن چهار سال فقط درس میخواندید یا کار هم میکردید؟
نهفقط
درس میخواندم. تا دوازده شب درس میخواندم چهار صبح هم بیدار میشدم. چون
سال اول و سال چهارم آن دوره بسیار سخت بود. بعد قانونی تصویب شد آنهایی
که معدل بالای چهارده داشتند میتوانستند پزشکی را ادامه بدهند و طرح را
بعداً بگذرانند. من بیشتر نمرتام بیست و معدلم بالای هجده نوزده بود؛ اما
من تصمیم گرفتم به ده بروم و در آنجا مقداری پسانداز جمع کنم.
بعد
از چهار سال برای طرح قرعهکشی کردند و ده دربار دامغان به اسم من افتاد و
همه دوستانم به شوخی به من میگفتند که تو به منطقه ای به نام دربار
میروی. دربار هم سه ده داشت به نام دربار، تویه و دشت بو. آنها دهات خوش
آب و هوایی بودند. من هم عادت کرده بودم هرروز پیاده با کیفی پر از دارو به
دهات میرفتم. شب جمعهها هم به منزل ارباب آنجا به نام رستمیان میرفتم و
... چهار سال هم گذشت.
در آن زمان ویزیت میگرفتید؟
بله.
البته آن زمان کسی ویزیت به آن معنا نمیداد اما من خودم از دواخانه
دامغان دوا میگرفتم و روی همان داروها سودی داشتم. چون داروهای بهداری
کافی نبود و من خودم هم تهیه میکردم.
بعد
از چهار سال باز رفتم درس خواندم و تمام درسها را امتحان دادم. برگشتم
به دانشکده اصفهان. درزمانی که من نبودم، دو اتفاق افتاده بود که من را عقب
انداخت. یکی اینکه زمانی که من پزشکی را شروع کرده بودم شش سال بود و حالا
شده بود هفت سال؛ یعنی منبعد از آن چهار سال که خوانده بودم باید پنجم و
ششم را هم میخواندم که حالا هفت سال شده بود. باید چهار سال میخواندم نه
سه سال. دیگر اینکه قبلاً کسانی که بهداری مِیگرفتند نباید سربازی
میرفتند اما وقتی من فارغالتحصیل شدم باید سربازی هم میرفتم؛ بنابراین
من قبل از اینکه به ده بروم سربازی هم باید میرفتم.
چهار سال بعد را هم در اصفهان درس خواندید؟
بله دانشکده پزشکی نه آموزشگاه عالی. منتها بعد از فارغالتحصیلی باز باید برای طرح به ده میرفتم.
در این چهار سال هم کمکهزینه میگرفتید؟
نه. اتفاقی که افتاد این بود جراحی که به اسم دکتر ریاحی که تخصصش را در
پاریس گرفته و نظامی بود که مردم به ایشان سرهنگ ریاحی میگفتند. او استاد
آناتومی دانشکده پزشکی اصفهان بود. (خان ده ما ایرانچه را به همین دکتر
ریاحی فروخته بود) به همین واسطه اسم پدرم من هم با دکتر ریاحی آشنا شدم.
ایشان مطبی داشتند و چون سنشان بالابود برای نسخه نوشتن یک نفر باید به
ایشان کمک میکرد آن شخص کسی بود به اسم دکتر شفیعی که او هم نظامی بود و
ازآنجا رفت. خب در آن چهار سال دیگر کمکهزینه تحصیل به ما نمیدادند. من
به مطب دکتر ریاحی رفتم و من همان سال چهارم بهجای سرگرد شفیعی در مطب
دکتر ریاحی مشغول به کار شدم. دکتر ریاحی خانهاش هم آنجا بود و اتاق عملی
هم در مطب داشت که عملهایی را آنجا انجام میداد. من هم در کار نسخهنویسی
و در عملهای جراحی هم دستیارش بودم.
حقوق هم میگرفتید؟
ایشان
به من حقوق نمیداد، اما ویزیتورهایی که برای معرفی دارو به مطبش میآمدند
را بهطرف من هم هدایت میکرد و میگفت؛ دکتر را هم ویزیت کنید؛ بنابراین
من با همان داروها اموراتم را میگذراندم. البته با پسانداز آن چهار سالی
که درده بودم به مبلغ هشت هزارتویمان اموراتم را تا حدودی گذراندم و تا دو
سال باقیمانده از آشنایی که رئیس بهداری دامغان که من در آن مشغول بودم به
من وام داد و ماهی سیصد چهارصد تومان به من میداد که وقتی من
فارغالتحصیل شدم قرضم را به او ادا کنم.
بعد از 4 سال چهکاری کردید؟
چهار سال گذشت من به سپاه بهداشت و شش ماه در پادگان عباسآباد دوره
آموزشی و یک سال و نیم ستوان دوشدم و در همان فاصله فارغالتحصیلی ازدواج
کردم. هجده ماه سپاه بهداشت میامی و سال چهلوهشت تا پنجاه، شش ماهش آموزشی
و دو سال هم سپاه بهداشت شدم و هنوز سه سال وزارت بهداری تعهد داشتم که آن
سه سال را در سنگسر شهمیرزاد سمنان بودم که نسبت به دهاتی که قبلاً طرح
داشتم وضعیت بهتری داشت و شد سال پنجاه. از آن سال تا سال پنجاهونه مدیر
ریشهکنی مالاریا و بیماریهای واگیر در استان سمنان شدم.
چرا وارد بحث پیشگیری شدید؟
برای
اینکه تعهد خدمت به وزارت بهداشت من را به این راه کشاند و البته سال 48
که انترن بودم امتحانی دادم که برای پزشکانی بود که باید به آمریکا
میرفتند. امتحان دادم و قبول شدم و وقتی سربازی رفتم باید شش ماه آموزشی
میدیدم و در همان دوره آموزشی نتیجه آمد که با نمره هشتادوپنج قبول شدم،
ولی چون به بهداری تا سال 53 تعهد خدمت داشتم، برای دانشگاه آمریکا نوشتم
که من زودتر از سال 53 نمیتوانم بیایم. کمکم این موضوع منتفی شده و تا
سال 59 سمنان بودم. مدتی مدیر مبارزه با بیماریهای واگیر استان، مدتی
مدیرعامل شبکههای بهداشتی درمانی و بعد شش ماه آخر مدیرعامل (حتی از
مدیرکل هم بالاتر) اداره بهداری استان سمنان.
کی و چرا به تهران آمدید؟
شب جنگ یعنی 31 شهریور 59 درخواست کردم به تهران منتقل شوم. تهران که
رسیدم به وزارت بهداری آمدم و اولین مسوولیتم در تهران رئیس اداره مبارزه
با مالاریا و ریشهکنی بیماریهای واگیر در وزارت بهداری شدم. البته یک
مدیرکل بود که دو اداره داشت که مسوولیت اداره مالاریا با مهندس نقیب حضرتی
و رئیس اداره ریشهکنی بیماریهای واگیر من شدم. بعدازآن شدم مدیرکل
بهداشت خانواده وزارت بهداشت، دبیر ستاد گسترش شبکههای بهداشتی درمانی
کشور، معاون بهداشتی که دکتر مرندی در آن زمان وزیر بود و من شدم یکی از
معاونان ایشان. بعدازآن دو دوره هم معاون شدم (معاون دکتر فاضل و دکتر
ملکزاده) اواخر سال هفتاد من یک اختلافنظر با دکتر ملکزاده پیدا کردم،
برای اینکه من معاون بهداشت بودم بعضی از استانها کار تحقیقاتیاش را به
عهده شخص دیگری گذاشتند که من موافق نبودم. خلاصه بگویم که در اسفند سال
هفتاد من از سمتم استعفا کردم. البته تخصصم درزمینه بیماریهای عفونی گرفته
بودم و میخواستم مطب بازکنم. آن زمان استادیار دانشگاه شهید بهشتی هم
بودم. بعد از استعفا هفتهای دو روز هم به بیمارستان لقمان میرفتم و
کارآموزشی انجام میدادم. هر جا رفتم مطب بازکنم یک ماه ودیعه ساختمان را
پیش میخواستند و من هم پولی نداشتم. این در حالی بود که 27 سال سابقه خدمت
داشتم.
همه زندگیام کار خدا بود
خب درآمدتان را در این سالها چه کردید؟
و
من آدم مادیگرایی نبودم. حتی خانه هم نداشتم. از حقوقم هم شش هزار تومان
اجاره خانه میدادم و بهسختی زندگی میکردم. یک روز دکتر مرندی که وضع من
را میدانست یکی از این واحدهای ساختمان ارکیده در ستارخان که برای پزشکان
خارجی بود را به من دادند و من بهجای شش هزار تومان مثلاً هزار تومان
کرایه میدادم. با این شرایط هنوز نتوانستم مطب بگیرم چراکه یکمیلیون
تومان ودیعه میخواستند که من نداشتم. خداروشکر به درستکاری مرا میشناختند
و حتی وقتی دکتر مرندی به من گفت میخواهی برایت پاداش بنویسم؟ من هم
میگفتم نه.
استعفایتان را قبول کردند؟
کارهای
خدا واقعاً عجیبوغریب است، من نامه نوشتم که تا جانشین بعدی من دو هفته
این پست را مدیریت میکنم. درست دو هفته بعدازاینکه من استعفا دادم. یک
نماینده سازمان جهانی بهداشت از سودان به نام عمر سلیمان که سیاهپوست
قویهیکلی بود و من را بهخوبی و حسن رفتار میشناخت، نزد من آمد با یک
پاکت سربسته. گفتم این چیست؟ گفت بازش کن. گفتم تا ندانم داخل آن چیست باز
نمیکنم. اصرار کرد که بازکنم. دیدم یک قرارداد مدیرکل منطقه بهداشت جهانی
مدیترانه شرقی که مرکزش در مصر بود، دکتر جزایری که مدیر منطقه بود،
قراردادی امضا کرده بود که من بهعنوان دانشمند به سودان بروم. بعد بروم
برای مشاوره بهداشت درمان و... من گفتم من امضا نمیکنم. گفت؛ امضا کن من
که میدانم تو اهل اینکه مطب بازکنی و از بیمار پول بگیری نیستی. تجربه هم
نشان داد که من اهل ساختوپاخت و پول درآوردن نیستم و مطب را هم که تعطیل
کرده بودم. آن زمان دو فرزند داشتم. عمر گفت؛ این بچهها فردا بزرگ میشوند
و باید آموزش ببینند. برو لااقل بچهها آموزش ببینند و امکانات داشته
باشند ولی من قبول نکردم. در خانه همسرم گفت چرا قبول نکردی؟ برو و از کسی
مشورت بگیر و ببین سودان چه جور جایی است. فردی بود که مدتی در سودان زندگی
کرده بود و من به آن زنگ زدم. گفتم؛ آقای مهندس چنین قراردادی برای من
پیشآمده... گفت؛ حتماً برو، من مدتی جنوب سودان بودم تو که حالا میخواهی
به شمال سودان بروی! و برای تو خیلی بهتر است و مهم این است که وارد سازمان
جهانی بشوی.
پس قبول کردید؟
اگر همسرم به من نمیگفت مشورت کنم، مثل داستان آن همکلاسی که اگر نگفته
بود کنکور قبول شدم من هرگز وارد رشته پزشکی نشده بودم. من هم قرارداد را
امضا کردم و به سودان رفتیم. هر جا که پیش رفتم گویی خداوند همهچیز را
بهاجبار برای من فراهم کرده و مرا با خود کشانده است. اگر من بودم که
هیچچیز از مال دنیا نداشتم و میخواستم با همان حقوق کم سر کنم و به سودان
نمیرفتم، بارها خودم به دکتر مرندی و دکتر فاضل گفتهام که اگر نرفته
بودم الآن حتماً راننده آژانس بودم {literal}{{/literal}خنده{literal}}{/literal}. برای اینکه نه میتوانستم از
دست مریض پول بگیرم و نه میتوانستم مطب داری کنم.
کار در سودان سخت نبود؟
به
سودان رفتم و اولین حقوقی که به من میدادند ده تا بیست برابر حقوق وزارت
بهداشت بود. خب معلوم است سازمان جهانی بهداشت به دلار حقوق میداد و من
اینجا حقوق به ریال میگرفتم و در قید این نبودم که اضافهکار و پاداش و
... بگیرم. آنجا به من حقوق حلال میدادند و قدر آدمها را خوب میدانستند.
من هم که اهل ریختوپاش نبودم و بهخوبی اموراتم میگذشت. بعد از چهار سال
برای مشاورمنطقهای پستی خالی شد.
شما که خودتان اهل مادیات نبودید، آیا از جانب همسر و خانوادهتان هم تحتفشار مالی نبودید؟
به لطف خدا هرگز این مشکلات نبود هرچند که ما زندگی بسیار سختی داشتیم.
آن زمان ازدواجکرده بودید؟
بله. آن زمان عشق و عاشقی نبود و من با خواهرزاده رئیس بهداری استان سمنان ازدواج کردم.
بیشتر دوران حرفه ای تان در سازمان بهداشت جهانی گذشت؟
برای
مشاورمنطقهای در زمینه توسعه بهداشت درخواست دادم و قبول شدم و رفتم به
منطقه که آن موقع در مصر بود. بعد از شش ماه شدم مدیرمبارز با بیماریهای
واگیر و قبول شدم وشدم دایرکتور که پست قابل اعتنایی بود . چهار سال گذشت
تا فوریه سال 2000 و بعد از هشت سال فعالیت در سازمان جهانی بهداشت من
بازنشسته شدم و به ایران بازگشتم. وقتی به ایران برگشتم نمیخواستم دیگر
پستی بگیرم با خودم گفتم میروم و با زهم مطب میزنم، هرچند که در این مورد
تجربه خوشایندی نداشتم. وزیر بهداری آن زمان دکتر فرهادی بود و به من
پیشنهاد دادند که مشاور ایشان بشوم در زمینه بهداشت بینالملل. بعد از
ایشان دکتر پزشکیان و بعد همینطور این کار ادامه پیدا کرد تا دکترلنکرانی.
در زمان خانم دکتر وحید که آمدند دو سه ماه بودم و بعد که دکتر مرندی شد
رییس فرهنگستان و از من خواست که به فرهنگستان بیایم به عنوان مشاور در
امور بهداشت بینالملل. البته گروه بهداشت هم راهاندازی شد که شدم قایم
مقام گروه بهداشت و هنوز هم ادامه دارد و در کنار اینها ارتباطم را سازمان
جهانی بهداشت حفظ کردم. خب من مدتها رییس کمیته تایید ریشهکنی فلجاطفال
در ایران و مدیترانه هم هستم و رییس کمیته و هفت هشت سال است که رییس
کمیسیویون ریشهکنی فلجاطفال هستم.سپید