ابهری وضعیت روانی جامعه را مناسب ارزیابی نمی کند و می گوید که خشونت و بحران های روحی در کمین جامعه است که باید آن را جدی گرفت
شفا آنلاین:سید
علی احمدی ابهری 72 سال دارد. از چهرههای نام آشنای روانپزشکی
ایران است.
مردی که سالها در بیمارستان روزبه منشا خدمات زیادی شد.ابهری سال 43 در
تهران دیپلمش را گرفت و با 12 سال فاصله وارد دانشکده پزشکی دانشگاه تهران
شد تا به آرزوی دوران کودکی اش برسد.او سال ها به آرزویش وفادار ماند و با
تلاش و پشتکار تبدیل به یکی از چهره های مطرح جامعه پزشکی شد.
به گزارش شفا آنلاین:حالا ابهری
پس از سال ها تدریس و درمان می گوید که بیماری های روانتنی را مهم ترین
خطر پیش روی جامعه بحران زده ایران می داند و می گوید (بیماری های روان تنی
هشدار جدی جامعه آسیب خورده ماست و باید زنگ های خطر را به صدا دربیاوریم .
حتی سرطان جز بیماری های روان تنی محسوب می شود که اختلال در سیستم در
ایمنی بدن است، مسایلی که ندیده گرفته می شود ولی سلامت جامعه را تهدید می
کند.)
ابهری
وضعیت روانی جامعه را مناسب ارزیابی نمی کند و می گوید که خشونت و بحران
های روحی در کمین جامعه است که باید آن را جدی گرفت و می گوید: (با نقش
پررنگ مدیا و رسانه های جمعی هر روز آسیبهایی که زمانی به چشم جامعه نمی
آمد و نمود نداشت هر روز بیشتر و بیشتر نمایان می شود. اخلاق در جامعه به
شدت افت پیدا کرده است و ما در رفتارهای جامعه به وضوح می بینیم. رفتاری که
با بچه ها می شود، خشونت های رایج عجیب و غریبی که هر روز می بینیم همه و
همه نشان دهنده این است که معنویت به شدت افت پیدا کرده است.رابطه معنوی
دیگر نیست. مادیات در اولویت قرار گرفته است. ملاک ها به شدت مادی شده است و
این برای جامعه ای که با یک سری آرمان و براساس اخلاق گرفته هشدار بسیار
جدی است. ابهری می گوید که جامعه پزشکی هم از این آسیب در امان نمانده
است: ما به تحرک قویتری نیاز داریم تا به یک ساختار منسجمی از اخلاق حرفه
ای برسیم. ما بحران را داریم و در ارتباط مستقیم با بحران اخلاقی جامعه است
ولی تاکید هم می کنم این نقص به سیستم آموزشی و نقص در آموزش ما هم برمی
گردد بسیاری از پزشکان جوان ما اگر دچار قصوری می شوند و مورد بازخواست که
قرار می گیرند معلوم می شود اصلا عوارض دارو و یا درمانی را به درستی نمی
دانستند و واقعا به صورت غیر عمد مرتکب اشتباهی شده اند چون به درستی به
آنها آموزش داده نشده بود.
تحصیلات ابتدایی و متوسطه را کجا و چگونه گذراندید؟
بهمنماه سال 1324 در محله سرچشمه تهران متولد شدم. دوران کودکی، منظورم
دوران پیش از دبستان را که به یاد میاورم اولین معلم خود را پدرم دیدم.
ایشان بسیار به آموزش فرزندانش علاقهمند بود. البته من فرزند اول بودم آن
زمان فقط یک خواهر کوچک داشتم. ایشان به ما آموزشهایی میدادند که امروزه
خیلی جاری نیست. پدرم در همان زمان اشعار مولانا و حافظ را میخواندند و به
یاد دارم که حافظه خوبی داشتم و بعضا با یکبار خواندن ایشان یاد میگرفتم
و به خاطر میسپردم. باز یادم است که گاه ایشان از من میخواست که اشعار
یاد گرفتهشده را بخوانم و من آنقدر میخواندم که خسته میشد و میفرمود
کافی است!.
بعدها
که از همین اشعار میخواندم؛ ایشان میگفتند «گفتم یاد بگیر ولی نگفتم
همیشه بخوان.... باید بتوانی معانی را درک کنی» و در واقع در آن زمان
بهعنوان اولین معلم به من آموختند که آنچه یاد میگیرم و آنچه از محیط
دریافت میکنم را بایستی بفهمم و نسبت به آنها بینش پیدا کنم. دوران
دبستان را در دبستان سنائی، در میدان شاه قدیم و قیام فعلی که به کوچه
امامزاده یحیی نزدیک بود گذراندم و من خاطرات خوبی از آن دوران تهران قدیم
دارم که به شصتوچند سال قبل میرسد. بعدها محلمان عوض شد و به میدان امام
حسین فعلی آمدیم که آن زمان میدان فوزیه گفته میشد. دوران دبیرستان را در
دبیرستان محمدعلی فروغی واقع در همین میدان گذراندم و با دوست نازنین و
فقید خودم مرحوم محمدحسن باستان حق که روانش شاد باشد آشنا شدم. آن دوره
سهساله باهم همکلاس بودیم و خیلی خاطرات خوبی از دوران نوجوانی دارم.
ایشان انسان والایی بود. دوره دوم دبیرستان را به دبیرستان البرز آمدم و در
سال 43 ازآنجا فارغالتحصیل شدم و بعد در کنکور شرکت کردم که قصه مفصلی
دارد. نه من و نه دکتر باستان حق در دانشکده پزشکی قبول نشدیم و ایشان دوره
علوم آزمایشگاهی در اصفهان قبول شدند و من در دانشگاه تهران برای پزشکی
نمره نیاوردم البته نمرهام طوری بود که میتوانستم به رشتههای دیگر پزشکی
بروم ولی حقیقت این است که از دوران کودکی آنقدر علاقهمند به پزشکی بودم
که حتی در ذهنم نمیگنجید که غیر از پزشکی بخوانم.
علت علاقهمندیتان چه بود؟
از
دوم دبیرستان که رشته طبیعی را انتخاب کردم احساس میکردم که پزشک کارهای
مهمی میتواند انجام دهد. طبیعی است که در دوران کودکی و نوجوانی جز این از
مخیله انسان نمیگذرد که میتواند با درمان یک بیمار، انسانی را نجات دهد.
ضمن اینکه پزشک مقام والایی در جامعه دارد. این ذهنیات در من برای پزشکی
کشش ایجاد میکرد. البته گزینه دیگر این بود که وارد رشتههای ادبی شوم چون
از همان زمان علاقهمند به فرهنگ و ادبیات ایران بودم و از همان نوجوانی
شعر میگفتم. منتها علاقهام به رشته پزشکی بسیار غالب بود و این شد که در
دوره دوم دبیرستان، رشته طبیعی را انتخاب کردم با این فکر و امید که پزشک
بشوم. نهایتا این اتفاق در سال 43 نیفتاد و به رشتههای دیگر هم علاقهای
نشان ندادم. همزمان در امتحان خاص دانشگاه پهلوی شیراز شرکت کردم که فقط در
رشته پزشکی دانشجو میگرفت و شاید برای رشتههای دیگر هم کنکور جداگانهای
داشت که درهرصورت من در کنکور پزشکی شرکت کردم و نفر سوم شدم. اما خانواده
به خاطر بیماری پدر و شرایط خاصی که به لحاظ مالی داشتیم راضی نبودند که
به شیراز بروم. نهایتا بااینکه من ثبتنام کرده بودم و پانصد تومان هم
برای ثبتنام داده بودم البته شهریه چند برابر این مبلغ بود منتها من پانصد
تومان علیالحساب داده بودم انصراف دادم و در تهران ماندم. دانشگاه هم
پانصد تومان را پس داد. زمان هم میگذشت و من بایستی تصمیم میگرفتم که
چهکار کنم. پزشکی از بستگان در آمریکا بود که با ایشان مشورت کردم و گفتند
که با شرایطی که تو داری بیا اینجا و حداقل دوره پیش پزشکی را بگذران
امتحانی به اسم MCAT برگزار میشود که اگر آن را طی کنی، میتوانی به رشته
پزشکی بروی. منتها من سرباز بودم و امکان گرفتن پاسپورت وجود نداشت. لاجرم
ایشان پیشنهاد کرد که یکرشته علوم پایه انتخاب کنم و با همان علوم پایه
به آمریکا بروم و امتحان بدهم. ازآنجاکه نمره خوبی داشتم و غیر از پزشکی
همهجا میتوانستم ثبتنام کنم؛ به دانشکده علوم رفتم و در سال 47 لیسانس
دانشکده علوم را دریافت کردم. البته نمرهام خیلی بالابود. نمره الف در آن
زمان، همردیف نوزده و بیست بود و بعد به خدمت سربازی رفتم.
بالاخره چه رشتهای را انتخاب کردید؟
بیولوژی دانشکده علوم دانشگاه تهران را خواندم.
بعد چه شد؟
پس
از گذراندن دوره لیسانس باید به سربازی میرفتم. بلافاصله هم نمیتوانستم
بروم باید شش ماه صبر میکردم تا نوبتم شود. مقداری زمان را از دست دادم
البته به کلاس زبان میرفتم و بعد دو سال خدمت سربازی را طی کردم.
چرا و چگونه امریکا را انتخاب کردید؟
برای
رفتن به امریکا آماده شدم که خودش داستان مفصلی دارد. در آن زمان بلیت
هواپیما گران و بهای آن حدود پنج هزار تومان بود که برای تامین آن با مشکل
روبهرو بودم. لاجرم با یک هواپیمای ارتشی که ملزومات نظامی حمل میکرد و
مجوز پرواز با آن را یکی از دوستان پدرم فراهم کرد و پنج شش روز با توقف
در نقاط مختلف درراه بودیم به امریکا رسیدم.
از چه دانشگاههایی پذیرش داشتید؟
من
از دانشگاه اف اس یو یا دانشگاه ایالتی فلوریدا پذیرش داشتم منتها پذیرشم
مشروط بود به جهت اینکه درسهای دوره لیسانس با دوره پیش پزشکی(پری مدیسین)
انطباق نداشت. گفتند که بایستی یک سال این دروس را بخوانید تا بتوانی در
امتحان MCAT شرکت کنید.
گزینه
دوم هم این بود که در مقطع فوقلیسانس تحصیل کنم و گفتند که ظرف یک سال و
نیم میتوانی فوقلیسانس بگیرید. من دومی را انتخاب کردم و رشته بیولوژی
سلولی را خواندم و فوقلیسانس این رشته را از دانشگاه ایالتی فلوریدا
دریافت کردم و برای امتحان MCAT آماده شدم. سال 1353 این اتفاق افتاد و با
شکلگیری ازدواجم همزمان شد. این بود که به ایران آمدم تا ازدواج کنم و بعد
بهاتفاق همسرم به امریکا برگردم. در این مدت هم تا حدودی از تحصیلم فاصله
افتاد. چرخش روزگار در قضایای زندگی دانشجویام خیلی دوران داشت. حقیقت
اینکه مقداری هم مسائل مالی مطرح بود. حدود یک سال و نیم دو سالی که در
امریکا بودم شبها کار میکردم که امور مالیام تامین شود چون باید مبلغی
اضافه به اسم خارج از ایالت میپرداختم که رقم سنگینی بود و باید کار
میکردم تا آن را تامین کنم. حقیقت اینکه از طبقه خانوادگی بالایی نبودم و
در یک طبقه معمولی زیر متوسط بودم و لاجرم برای اینکه پساندازی کرده باشم
شروع به کارکردم و در آن سال متاهل هم شده بودم. کار زیادی ازم برنمیآمد
جز اینکه تدریس کنم. درجاهای مختلف ازجمله در دانشسرای عالی، دانشکده
علوم، انستیتو علوم آزمایشگاهی و انستیتو تغذیه، دروس بیولوژی، بیولوژی
سلولی و بافتشناسی ازجمله کتابهای دکتر بهادری را که خداوند ایشان را
پایدار بدارد تدریس میکردم. این خاطرات را من از آن زماندارم.
بهاینترتیب وجوهی را پسانداز میکردم. یک عضو هیات علمی دانشکده بهداشت
به اسم دکتر صادقی زنجانی در زمان استاد دکتر ندیم که رییس دانشکده بهداشت
بودند علاقهمند بود که باهم کار تحقیقاتی کنیم. یک کار تحقیقاتی درزمینه
ایمنی سلولی باهم انجام دادیم و ایشان از من خواستند که در دانشکده بهداشت
هم برخی دروس را تدریس کنم منتها این معطوف بر این بود که دکتر ندیم که
همیشه استاد من بوده و خواهند بود موافقت کنند. خیلی سخت قبول میکردند که
یک فوقلیسانس برای دوره فوقلیسانس درس بدهد. آن زمان دورههای MSPH بود
یادم نیست که MPH هم بود یا نه. آنجا من تدریس را شروع کردم و دکتر صادقی
زنجانی پیشنهاد کرد که خودت همدوره MSPH را بگذران و من امتحان دادم و
پذیرفته شدم و دوباره شروع به دانشجویی کردم. البته تاثیر زیادی هم بر
درآمدم و دروسی که تدریس میکردم نداشت. وقت برای همه اینها داشتم.
عیالوار هم بودم و تماموقت مشغول کار بودم و انگار حال و هوای برگشت به
امریکا از ذهنم بیرون رفته بود. سال 55 که مدرک MSPH را دریافت کردم؛
دوباره با آمریکا مکاتبه کردم و گفتند که با این سابقهای که داری میتوانی
امتحان MCAT را بگذرانی. من به امریکا رفتم و در این امتحان قبول شدم.
برگشتم که کارهای مربوط به همسرم را انجام دهم و بهاتفاق به امریکا
برگردیم. شاید یکی دو هفته مانده بود که این سفر را انجام دهیم که هنگام
مطالعه روزنامه اطلاعات به یک مرکز پزشکی جدیدالتاسیس برخورد کردم که با
روش آمریکایی دانشجوی پزشکی پذیرش میکرد با همان امتحان MCAT و آزمون تافل
و سپس انتخاب از بین قبولشدگان با مصاحبههای متعدد. من امتحان دادم و
نفر اول شدم با رزومهای که داشتم و زبانم هم خوب بود درنتیجه این گزینه هم
جلوی راهم قرار گرفت و خانوادهها از این موضوع که ما در مملکت خودمان
میمانیم بسیار استقبال کردند. شرایط آن زمان مثل حالا نبود که خیلی از
بچهها دوست دارند که زودتر از مملکت بروند؛ آن زمان خانوادهها علاقهمند
بودند که دورهم بمانند. این تفرقی که اکنون وجود دارد که خودم هم به آن
مبتلا هستم آن زمان وجود نداشت. بهاینترتیب بااینکه میتوانستم در آمریکا
هم پزشکی بخوانم همینجا دوباره دانشجو شدم یعنی میتوانم با صراحت بگویم
که تمام عمرم را یا معلم بودم و یا دانشجو و یا هر دو. شاید هیچ کار دیگری
بلد نبودم! بههرحال اینچنین اتفاق افتاد و در سال 62 دکترای پزشکی را
دریافت کردم. دیگر در آن زمان این مرکز به دانشگاه علوم پزشکی ایران
تبدیلشده بود و بلافاصله هم در دوره دستیاری پذیرفته شدم و در سال 65
متخصص روانپزشکی شدم.
دوران تخصص را کدام دانشگاه گذراندید؟
دوران
تخصص را در دانشگاه علوم پزشکی تهران در گروه روانپزشکی بیمارستان روزبه
بودم. بلافاصله هم در زمان وزارت دکتر مرندی بهعنوان هیات علمی پذیرفته و
در دانشگاه خودمان در بیمارستان روزبه با رتبه استادیاری مشغول خدمت شدم.
سال
آخر جنگ هم دانشگاه به من ماموریت داد که به جنوب بروم. به دانشگاه علوم
پزشکی اهواز رفتم و در آنجا بهعنوان عضو هیات علمی مامور، هم در خدمت
دانشگاه بودم و هم در خدمت رزمندههایی که برای درمان مراجعه میکردند.
بههرحال دوران ماموریت تمام شد و به تهران برگشتم و از آن زمان در
بیمارستان روزبه شاغل هستم مراتب دانشیاری و استادی را طی کردم. در این
دوران اتفاقات زیادی افتاد. سالها مدیر گروه روانپزشکی و به مدت شش هفت
سال رییس بیمارستان بودم. همینطور کارهای معلمی و فعالیتهای پژوهشی را
ادامه دادم و در همین پژوهشها بود که با سرکار خانم دکتر قایلی آشنا شدم.
سپید: بیشترین تاثیر را در روند علمی شما کدام استاد داشت؟
این
شانس من بود که با دکتر قایلی همکاری کنم. ارادت من به ایشان به دلیل
دیدگاههای عالمانهای است که در زمینههای مختلف دانش فارماکولوژی و
فارموکو تراپی دارند. چون صحبت از پژوهش شد من به سایکوفارماکولوژی
علاقهمند بودم ولی علاقه دیگرم سایکوپاتولوژی بود که این افتخار را پیدا
کردم در کنار استاد داویدیان زمانهای زیادی را طی کنم. یا من به اتاق
ایشان میرفتم و یا ایشان افتخار میدادند در بیمارستان روزبه به اتاق من
تشریف میآوردند و ساعتها که به نظر تمامشدنی نمیرسید بحث میکردیم و من
از آموزشها و تجربیات ارزشمند ایشان بهره میبردم. در حقیقت همین ایشان
بودند که من را مرید کارل یاسپرس، سایکو پاتولوژیست و فیلسوف
اگزیستانسیالیست بهوضوح خداشناس کردند. همانطور که میدانید
اگزیستانسیالیسم وجوه مختلفی دارد یکی اگزیستانسیالیسم مکتب هایدگر و نیچه و
از این قبیل فلاسفه و دیگری اگزیستانسیالیسم یاسپرسی.
و بیشترین تفاوت این ها درچیست؟
یاسپرس علاوه بر اینکه یک سایکوپاتولوژیست بود یک روانشناس و روانپزشک و
استاد دانشگاه هایدلبرگ هم بود. ضمن اینکه دکترای فلسفه هم داشت. یک فرد
جامع الاشرافی در این زمینهها بود که بعدها در جریان آلمان نازی مورد غضب
واقع شد. بههرحال بسیار اثرگذار در تاریخ روانپزشکی و فلسفه
اگزیستانسیالیسم بود. من در کنار استاد داویدیان با این مرد بزرگ آشنا شدم.
همینطور باید یاد کنم از مرحوم دکتر غلامرضا بهرامی، که خیلی بر گردن من
حق داشت. همچنین استاد بزرگوار دکتر طریقتی که آرزو میکنم خداوند سلامت
کامل را به ایشان برگرداند تا بیشتر بتوانیم در کنارشان باشیم. ایشان کسی
بود که روانشناسی کلنگر را به من آموزش داد و اینکه روانپزشکی فقط در
حوزه مغز و جسم نیست بلکه در حوزه فضای اجتماعی و وضعیت روانی خاص انسان و
مجموعه آنچه انسان را میسازد قرار دارد و من از این اساتید بزرگوار بسیار
سپاسگزارم و خود را مدیون این بزرگواران میدانم. به دنبال صحبتی که از
پژوهش شد به یادم آمد پژوهش بزرگی که با حمایت مالی سازمان ملل متحد انجام
دادم.
همان پژوهشی که بررسی آثار روانی جنگ بود؟
بله
در سال 1378 از طریق سازمان ملل اعلام شد که پژوهشی در خصوص آثار روانی
جسمانی حمله عراق به کویت صورت گیرد. در سال 1991 بود که این اتفاق افتاد و
من پروپوزالی را در بخش عوارض روانی تهیه کردم که توسط سازمان ملل مورد
تایید قرار گرفت و با حمایت وزارت بهداشت و حضور عالمانه اساتید دانشگاه
علوم پزشکی تهران و همکارانم در بیمارستان روزبه دکتر صادقی، دکتر رزاقی،
دکتر علاقبند و همکاران متعدد دیگر و همینطور بعضی از دانشگاههای دیگر،
این کار در 9 استان به شکل یک پروژه بزرگ اجرا و در سال 83 نتایج آن
جمعآوری شد. البته بودجهاش توسط سازمان ملل پرداخت شد و من در سال 83 در
ژنو، مقر سازمان ملل آن را ارائه و از آنچه اتفاق افتاده بود و کارهایی که
انجامشده بود دفاع کردم که موردقبول و تایید قرار گرفت و غرامتهایی که
باید از صدمات وارده، دولت عراق یا افرادی که مسئول این حملات بودند پرداخت
میکردند، دریافت شد. طبیعتا وزارت امور خارجه مسئول پیگیری این کار بود.
این از کارهای پژوهشی مهم و درواقع افتخار من بود که توانستم به انجام آن
دست پیدا کنم.
گفتید که خانواده با رفتن شما به دانشگاه شیراز مخالفت کردند بعد چطور متقاعد شدند که در امریکا ادامه تحصیل دهید؟
آن
زمان پدرم در بستر بیماری بود و شرایط خیلی سختی داشتیم. من فرزند اول
خانواده بودم و در آن زمان هفده هیجده سال داشتم. ولی بعدها که لیسانس
گرفتم دیگر پدر را ازدستداده بودیم و خدمت سربازی را طی کرده بودم
بنابراین شرایط برای مهاجرت مساعدتر بود. این بود که به امریکا رفتم.
چند خواهر و برادر دارید؟
ما هفت نفر بودیم دو خواهر و پنج برادر که یک خواهر را از دست دادیم. برادرها و خواهرم افرادی با تحصیلات عالی هستند.
در مورد ازدواجتان گفتید چطور با همسرتان آشنا شدید و چند فرزند دارید؟
من
قبل از رفتنم به امریکا از طریق یکی از دوستان با همسرم در حد اولیه آشنا
شدم. ولی بعد که به امریکا رفتم و بههرحال با دوری و شرایط سختکاری و
اینکه آن زمان تلفن و شرایط آسان ارتباطی فعلی نبود؛ به ایران برگشتم و در
سال 53 از ایشان خواستگاری کردم و باهم ازدواج کردیم.
بههرحال
در اینجا پاگیر شدم و بعد هم که در امتحان MCAT قبول شدم؛ سفر کوتاهی
داشتم و کمتر از دو هفته برگشتم که بهاتفاق ایشان به امریکا برویم که قضیه
آگهی روزنامه اطلاعات مطرح و عملا رفتنم به امریکا منتفی شد و من دانشجوی
پزشکی شدم.
من
هر سه فرزندم را در دوران دانشجویی از خداوند گرفتم. دختر بزرگم دکترای
علوم غذایی از سوئیس و هلند دارد که الآن هم ساکن آنجاست. فرزند دیگرم در
استرالیاست و مهندسی الکترونیک و فوقلیسانس دانشگاه آدلاید استرالیا را
دارد و پسرم متخصص جراحی مغز و اعصاب است و دوران رزیدنتی را در بیمارستان
دکتر شریعتی دانشگاه علوم پزشکی تهران طی کرده و همکار من و متخصص خوبی در
جراحی مغز شده و به شوخی به او میگویم که من نرمافزاری کار میکنم و تو
سختافزاری.
: چقدر در انتخاب رشته فرزندانتان تاثیرگذار بودید؟
دخترانم
علاقهای به رشته پزشکی نشان نمیدادند اتوماتیک میتوانستم برایشان الگو
باشم ولی خواست و استعداد و علایقشان متفاوت بود. یک دخترم در اینجا در
صنایع غذایی لیسانس و فوقلیسانس گرفت بعد هم برای ادامه تحصیل به سویس رفت
و دکترا گرفت. دختر دوم اصلا در حال و هوای علوم طبیعی نبود و برایش
خوشایند هم نبود چون به ریاضیات علاقه داشت و به همین دلیل مهندس الکترونیک
شد و در استرالیا فوقلیسانس گرفت و میخواهد دکترا بخواند؛ اما پسرم
بهنوعی با من همانندسازی کرد و علاقهمند به رشته پزشکی شد و به هیچ رشته
دیگری هم علاقهای نداشت. یعنی درست من را به یاد خودم میانداخت که تمام
این پیچوخمها را طی کردم و بعد از دوازده سال پزشک شدم. همچنان که دکتر
باستان حق هم سه سال طول کشید و باعلاقهای که داشت وارد دانشکده پزشکی شد.
بعد از زمان بیشتری بعدازآن پیچوخمهایی که ذکر شد توانستم پزشک شوم. در
سال 43 دیپلم متوسطه را گرفتم و در سال 55 دانشجوی پزشکی شدم. هرچند که در
آن مدت بیکار هم نبودم و در دو رشته فوقلیسانس گرفتم. درعینحال معلم هم
بودم و کارهای پژوهشی هم درزمینه بهداشت انجام میدادم. یادم است هیچوقتی
برای تفریحات معمول نداشتم و همسر و فرزندانم هم در این سختیها با من
شریک بودند. بههرحال این دوران طی شد و بعد هم با تایید دانشگاه
موردعلاقهام، به خدمت این دانشگاه پرافتخار درآمدم.
از سابقه آشناییتان با دکتر باستان حق گفتید. خاطرهای از آن دوران دارید؟
دوران
سهساله دبیرستان باهم خیلی مانوس بودیم. ضمن اینکه همکلاس بودیم؛ همسایه
هم بودیم و محل کار مرحوم پدرشان حاج محمد و عموی ایشان حاج صادق نزدیک ما
بود. یادم است یک دبیر جغرافی داشتیم که الکلیک بود و مقداری خوراکی در
جیبش میگذاشت و جیبش همیشه آویزان بود و بعضی از بچههای بازیگوش از این
خوراکیها یواشکی برمیداشتند. مرحوم دکتر باستان حق، که سبقه مذهبی هم
داشت به من گفت پیش این دبیر برویم و به او بگوییم الکل را ترک کند. به هر
صورت بهاتفاق پیش این دبیر رفتیم و خیلی مودبانه و قریب به مضمون گفتیم که
این جیب آویزان و خوردن خوراکیها و اینکه دهانتان بوی بد میدهد،
مناسبشان شما نیست که ایشان عصبانی شد و گفت این فضولیها به شما نیامده و
ما را از خودش راند؛ اما پس از چند ساعت سراغمان آمد و ما را کنار کشید و
گفت در روستایمان باغی داریم که وقتی میبینیم شکوفههای آن را سرمازده
دلمان میسوزد. این کاری که من با شما کردم درواقع تداعی همان موضوع بود.
بهنوعی میخواست از ما دلجویی کند و بگوید که من را آگاه کردید اما من
برخورد بدی با شما کردم و از ما طلب بخشش کرد. واقعیت این است که من به
خاطر دارم که بعدازآن زمان دهان آن معلم بو نمیداد و خوراکی و جیب آویزان
هم مشاهده نشد و به من و مرحوم دکتر باستان حق توجه مهرآمیز میکرد. بعد از
دوران دبیرستان یک مقداری بین ما فاصله افتاد. زمانی که ایشان در اصفهان
علوم آزمایشگاهی میخواند چند بار همدیگر را ملاقات کردیم و خاطرات دوران
گذشته زنده شد؛ اما دوباره فاصلهها بیشتر شد. تا اینکه چند بار در محیط
دانشگاه همدیگر را دیدیم و باهم ناهار خوردیم. زمانی هم که در دانشکده علوم
و دانشکده بهداشت تدریس میکردم چند ملاقات اتفاق افتاد. تا زمانی که
استادیار گروه روانپزشکی شدم و ایشان پس از ریاست بیمارستان دکتر شریعتی
به ریاست دانشکده پزشکی منصوب شد و آشناییها قوت گرفت. خاطره دیگری که از
ایشان دارم مربوط به سال 72 بود که مرحوم دکتر باستان حق به من تلفن زد که
بهعنوان عضو هیات پزشکی به حج بروم. گفتم من از خدا میخواهم. گفت: پس
چمدانت را ببند که سه روز دیگر عازمی. گفتم من آمادگی برای سه روز دیگر
ندارم. عین جمله ایشان این بود خدا تو را طلبیده آنوقت تو اماواگر
میآوری! گفتم ببخشید همین الآن بدون چمدان هم آمادهام. این بود که چمدانم
را بستم و سه روز دیگر در فرودگاه بودم و در ظرف مدت سه روز همه کارها
انجام شد و من در روز چهارم در هیات پزشکی بهعنوان روانپزشک در مدینه
بودم. این خاطره شیرین دیگری است که از دوست و همکلاس بزرگوارم مرحوم دکتر
باستان حق که خداوند ایشان را غریق رحمت کند به یاد دارم.
روان پزشکی رشته خاصی است، چقدر در روند زندگی تان تاثیرداشت و الان به جوان ترها پیشنهاد می کنید که این رشته را بخوانند؟
بله
روانپزشکی قطعا رشته خاصی است. یک روانپزشک حتما باید پزشک باشد که
بتواند بیماریهای جسمی و بعد اختلالات روانی را بشناسد؛ اما آیا فقط پزشک
بودن و یا حتی متخصص شدن کافی است؟! معتقدم خیر. یک روانپزشک باید در حوزه
ذهن اطلاعات وسیع داشته باشد و درزمینه فرهنگ، ادبیات، مذهب، اخلاق و علوم
اجتماعی، دیدگاه وسیعی پیدا کند. این نگرانی در من و همکارانم وجود دارد
که نکند دستیاران روانپزشکی از این موارد مهم غافل شوند. لذا تمام تلاشمان
این است که کلنگری را در دستیارانمان رشد دهیم. واقعیت این است که انسان
یک موجود جسمانی نیست هرچند که دانش آناتومی و فیزیولوژی بسیار مهم و ضروری
است ولی ذهن انسان باید شناخته شود. یک طبیب حتی اگر یک پزشک عمومی باشد
باید بداند که فقط با آناتومی فیزیولوژی و پاتوفیزیولوژی سروکار ندارد.
روانی که در این جسم وجود دارد مقدم بر جسم اوست. درست است که وقتی جسم
بیمار میشود بر روان هم اثر میگذارد اما روان همروی جسم تاثیرگذار است.
لذا ما در درجه اول ارتباط بین پزشک و بیمار را مهم میدانیم. این ارتباط
زمانی حاصل میشود که یک رابطه ذهنی، بتواند شکل بگیرد و بیمار در مقابل
پزشکش احساس امنیت و آرامش کند. بنابراین تاکیددارم که دانشجوی پزشکی در
کنار فیزیوپاتولوژی و شناخت بیماریها، جراحی، پاتولوژی و رادیولوژی و دیگر
موضوعات ضروری پزشکی، حتما باید آموزشهای خاص و لازم در جهت شناخت و ورود
به حوزه ذهن بیمار را نیز ببیند و بتواند تمامیت وجود انسان را حس و با او
ارتباط ذهنی برقرار کند. در این صورت است که میتواند درمان کاملی داشته
باشد وگرنه درمان قطعا ناقص است. من احساس میکنم متاسفانه یک مقداری این
جنبهها کمرنگ شده است.
برای کدامیک از حوزههای آموزش، پژوهش و درمان وقت بیشتری میگذارید؟
اینها
مکمل همدیگر هستند. ما نمیتوانیم به آنها بهصورت مستقل نگاه کنیم ولی
تا آموزشی نباشد پژوهشی صورت نمیگیرد. ابتدا باید بیاموزیم و آموزش دهیم و
بعد در حوزه آموختهها، پژوهش و تولید علم کنیم و درنهایت محصول آموزش و
پژوهش در جهت درمان بیمار قرار گیرد. درمانی که از آموختهها و تولیدات
پژوهشی دور باشد مسلما درمان ناقصی است. بنابراین اول آموزش که مکمل آن
پژوهش و محصول این دو، درمان به نفع بیمار به ترتیب در اولویت هستند.
حقیقت
این است که تماموقت دانشگاهیم برای آموزش میگذرد. اگر هم برای درمان
کاری انجام میدهم طبیعتا در بخش و درمانگاه است. شاید رسمی وجود دارد که
برخی از کسانی که استاد میشوند؛ کمتر در درمانگاه حضور پیدا میکنند. ولی
من اعتقاددارم حتما در درمانگاه حضور یابم چون بخش مهمی از آموزش که در
درمانگاه است در بخش نیست. در آنجا هم کمتر درمانگر و بیشتر معلم هستم. ولی
بدون پژوهش هم نمیتوانم نفس بکشم. فکر میکنم این طبیعت وجودی من
بهعنوان یک معلم پزشک یا پزشک معلم است.
چرا بین اینهمه رشته روانپزشکی را انتخاب کردید؟
از
همان زمانی که پزشکی میخواندم به این نکته اشتغال ذهنی داشتم که انسان
همین گوشت پوستواستخوان است یا ذهن او در شکلگیری مشکلات جسمانیاش نقش
اساسی دارد. جسم چقدر در سلامت روانی تاثیر میگذارد؟ این مشغله ذهنی من
بود. ضمن اینکه به فلسفه، ادبیات، روانشناسی و موضوعات مربوط به ذهن
علاقهمند بودم. مجموعه اینها باعث شد که یک سوگیری ذهنی نسبت به
روانپزشکی پیدا کنم. زمانی که دکترای پزشکی را دریافت کردم بهجز
روانپزشکی به هیچچیز دیگری فکر نمیکردم. این آمادگی از قبل شکلگرفته
بود به همین دلیل بلافاصله در امتحان روانپزشکی شرکت کردم و آموزش رشته
موردعلاقه خود را شروع کردم.
اگر زمان به عقب برگردد بازهم همین راه را انتخاب میکنید؟
بدون
تردید. منتها تلاش میکنم باایمان راسختری که خداوند یاری کننده بندگان
خود است راه را ادامه دهم. من با حوادثی که برایم پیش میآمد خیلی مبارزه
کردم. گرچه پشیمان نیستم چون راه خودم را پیدا کردم. همانطور که اشاره
کردم از دوران کودکی تاکنون یا محصل بودم و یا معلم و به کار دیگری
نپرداختم. گاهی شرایط زندگی انسان را میشکند. زمانی که ازلحاظ مالی دچار
مشکل بودم؛ زمانی که پدرم را ازدستداده بودم و زمانی که در دانشگاه شیراز
پذیرفته شدم و نتوانستم بروم؛ ضربههای سهمگینی به من وارد شد. یا حادثه
تلخ از دست دادن مادرم. اینها حوادث بدی بود که در سرنوشتم تاثیر داشت.
ولی شعارم در زندگی چهار کلمه است البته نمیدانم کامل است یا نه ولی این
شعار فردی من است «توکل، عشق، تلاش، امید.» اگر انسان اینها را داشته باشد
از پا نمینشیند و حرکت را ادامه میدهد. اگر توکل داشته باشد خداوند هم
میبیند که بندهاش تلاش میکند پس کمکش میکند. اگر عشق داشته باشد در این
صورت انگیزه پیدا میکند و سستی را به خودش راه نمیدهد. با امید به آینده
نگاه روشنی داشته و تلاش را بیشتر میکند. البته من از لطف خانم دکتر
سپاسگزارم که به همسرم اشاره داشتند واقعیت این است که در این چهلویک سالی
که از زندگی مشترکمان میگذرد اگر حمایتها و صبر و بردباری و تحمل همسر
گرانقدرم نبود قطعا تلاشهایم یا به ثمر نمیرسید و یا با مشکلات بیشتری
روبهرو میشدم من به ایشان مدیون هستم.
رابطه شما با فرزندانتان چگونه است؟
ازآنجاکه
شاهد مراتب رشد روانی خوب فرزندانم بودهام در تصمیمگیریها باهم هماهنگ
بودیم. به مثالی در این مورداشاره میکنم. پسرم که الآن جراح مغز و اعصاب
است به دلیل شرایط خاص و سختگیری که حاکم بر مدرسهاش بود دچار تنش شد باهم
به این نتیجه رسیدیم که مدرسهاش را عوض کنیم چون سلامت روانی در درجه اول
اهمیت است و بعد دیدیم در فاصله کوتاهی تنش از بین رفت و بعد هم راه خودش
را پیدا کرد. در حال حاضر هم فرد موفقی است. در مورد دو فرزند دیگرم هم به
همین منوال بود. من فشاری ازلحاظ اینکه چهکار کنند وارد نکردم و حسم این
بود که بهجای اینکه به بچهها القا کنیم چهکار کنند باید به فکر و احساس
مشروع و منطقیشان احترام بگذاریم و به آنان کمک کنیم تا به اهداف
موردنظرشان دست یابند و خدا را شکر میکنم که موفق هستند.
می گویند استاد سختگیری هستید، راست می گویند؟
میتوانم
بگویم بله. چون اعتقاددارم دانشجو و دستیار، بایستی آنچه برای او مقررشده
یاد بگیرد. بهطور مثال سالهای طولانی است که مسئول کنفرانسهای بیمارستان
هستم؛ چه آن زمان که مدیر گروه بودم و چه بعدازآن که این مسئولیت ادامه
داشت معتقدم که کنفرانسها آموزشهای زیادی برای رزیدنتها و دانشجویان
دارد که وقتی در آن حضور پیدا نمیکنند واقعا قلبم آزرده میشود و بهنوعی
در ارزیابی آنها این را اعمال میکنم. با توجه به اینکه حداقل ده سال عضو
هیات ممتحنه و دبیر ارتقا و بعدازآن در ده سال اخیر هم عضو هیات برد
روانپزشکی بودم؛ واقعیت اینکه سوالات سختی طرح میکنم. البته بیشتر علاقه
داشتهام سوالاتم بیمار محور باشد و از سوالات ریز حاشیهای پرهیز میکردم.
چون آنچه یک متخصص باید بداند بیماری بیمار و مدیریت درمان اوست. به زبان
عامیانه باید سواد کاملی نسبت به تخصصش پیدا کند. بله در امتحانات در حضور
یا عدم حضور آنها و نیز انجام وظایف در بخش و درمانگاه بسیار سختگیر هستم؛
اما زمانی که بهعنوان معلم در خدمت عزیزانم بسیار با آنها مهربانم.
خلاصه گفتوگو
سید
علی محمد ابهری خوش صحبت و با حوصله پذیرایمان بود. او استاد دانشگاه علوم
پزشکی تهران است. تحصیلات ابتدایی را در دبستان سنائی و تحصیلات متوسطه را
در دبیرستان البرز آغاز کرد و در سال 1343 موفق به اخذ مدرک دیپلم گردید.
او تحصیلات عالی خود را در رشته کارشناسی بیولوژی دانشگاه تهران آغاز کرد و
در سال 1352 موفق به دریافت درجه کارشناسی ارشد آموزش علوم از دانشگاه
فلوریدا (آمریکا) گردید. همچنین وی در سال 1355 درجه کارشناسی ارشد رشته
پاتوبیولوژی را از دانشگاه تهران دریافت وتحصیلات خود را در رشته پزشکی در
دانشکده پزشکی دانشگاه علوم پزشکی ایران آغاز کرد و در سال 1362
فارغالتحصیل شد. وی سپس موفق به اخذ درجه تخصصی در رشتهروانپزشکی از
دانشکده پزشکی دانشگاه تهران گردید. ایشان اکنون به عنوان عضو هیئت علمی
گروه روانپزشکی در بخش مردانه 1 بیمارستان روزبه مشغول به کار میباشند.
افتخارات: 1- لوح تقدیر و جایزه ریاست محترم جمهوری در کسب رتبه دوم
تحقیقات پزشکی کشور در زمینه علوم بالینی در پنجمین جشنواره رازی- 1378 2-
لوح تقدیر و مدال ریاست محترم دانشگاه علوم پزشکی تهران در کسب رتبه دوم
تحقیقات پزشکی دانشگاه علوم پزشکی تهران در اولین جشنواره ابنسینا سال
1378
سمت های اجرائی (گذشته تاکنون)
1-
رییس بیمارستان روزبه از سال 75-1370 2- مدیر گروه روانپزشکی دانشگاه از
سال 75-1370 3- رئیس مرکز مشاوره و راهنمایی دانشگاه از سال 77-1371 4-
رئیس بخش روانپزشکی بیمارستان روزبه از سال 80-1376 5- معاون پژوهشی گروه
روانپزشکی دانشگاه 1378 تاکنون
روانپـزشـک شـاعـر
در مورد علاقهمندیهایتان بگویید.
به تاریخ ایران، به فرهنگ ایران و بهخصوص به شعرای ارزشمند کشورم ارادت دارم. نظامی گنجوی، عطار نیشابوری و حافظ شیرازی...
شاعر مورد علاقهتان کیست؟
حافظ.
مخمور جام عشقم ساقی بده شرابی/ پر کن قدح که بی می مجلس ندارد آبی یکی از
زیباترین لحظههایی که به یاد میآورم مربوط به سالی بود که یکی از
دانشجویانم، دو بیت از اشعار حافظ را که با خط خوش نستعلیق خودش نوشته بود
برای روز معلم به من هدیه داد. «راهی است راه عشق که هیچش کناره نیست/ آنجا
جز آنکه جان بسپارند چاره نیست/ فرصت شمر طریقه رندی که این نشان/ چون راه
گنج بر همهکس آشکاره نیست» اینقدر لطف و حس این دانشجو برایم تاثیرگذار
بود که نوشته را قاب و در اتاقم نصب کردم و هرروز جلو چشمم است و هیچگاه
از یادم نمیرود. میدانید حافظ زمانی که از می، پیمانه و ساقی و میکده و
پیر خرابات و رندی یاد میکند دقیقا همان مفاهیمی است که در فضای انتزاعی
ذهن یاد میشود او هرگز معنای مادی این استعارهها را در ذهن نداشته و
رسیدن به بصیرت اجزای ذهن و تعالی انسان موردنظرش بوده است. به همین دلیل
حافظ شاعر مراد من است و بعد از او، به عطار نیشابوری، مولانا و بخصوص
نظامی گنجوی با همه زیباییهای روانشناختی که در اشعار او نهفته است
علاقهمندم. غیر از شعر و ادبیات به برخی مکاتب فلسفی (که از مفاهیم
انتزاعی شعرایی که یادکردم دور نیستند) نیز علاقه دارم و همانطور که گفتم
اگزیستانسیالیسم یاسپرسی را بسیار دوست دارم. موسیقی زیبای سنتی ایرانی را
هم بسیار دوست دارم. متاسفانه اهل ورزش نیستم ولی خیلی پرتحرکم و بهاندازه
کافی دوندگی دارم. بیشترین اوقاتم را غیر از کارهای آموزش و پژوهش و مقوله
درمان، خواندن کتاب میگیرد تلاش میکنم کتابهای موردعلاقهام را که وارد
بازار میشود حتیالمقدور تهیه کنم.
یکی از شعرهای اخیر خود را بخوانید.
مواردی
از غزل با محتوای عرفانی دارم ولی حقیقت آنکه شعر فیالبداهه بدون ویرایش
را خیلی دوست دارم در ایام نوروز که برای دیدار دخترم رفته بودم در کنار
پنجره اتاقش نشسته بودم و از پنجره بیرون را تماشا میکردم که دیدم گلهای
نرگس روییدهاند و زیباییشان موجب شد بلافاصله بگویم: نرگس آمد دشت
رنگآمیز شد/ نغمهها آهنگها هر دم طربانگیز شد/ الیآخر که در وصف بهار
بود. بعد دیدم که در وایبر دوست عزیزم استاد دکتر احمد جلیلی هستند و این
شعرها را برایشان ارسال کردم و ایشان لطف کردند و گفتند بیتی هم راجب روزبه
بگو، بلافاصله گفتم: روزبه را روز به سازیم با عشق و امید/ تا بهاران خوش
کندجا هر زمان پاییز شد. البته واضح است در اشعار توصیفی معنایی بودن فدای
توصیف میشود گرچه اشعار توصیفی هم جای خود را دارند.
اشعارتان را هم منتشر کردید؟
پراکنده چاپشده ولی هنوز مدونشان نکردهام ولی علاقهمندم که این کار را انجام دهم.
شیرینترین و تلخترین خاطره زندگیتان را به یاد دارید؟
شیرینترین خاطره زندگیام شروع دانشجویی پزشکی و تخصص و تولد سه فرزندم هستند و تلخترین هم از دست دادن پدر و مادرم.
توجه نکردن به چه اصولی شما را ناراحت میکند؟
عدم
رعایت اخلاق حرفهای یا پروفشنالیزم پزشکی. کسانی که بیمار را بهخوبی
نمیبینند و با او ارتباط خوبی برقرار نمیکنند و دانش مناسب برای پذیرفتن و
مدیریت درمان بیماران ندارند. اینها بهشدت من را آزرده میکند. لذا
اعتقاددارم پروفشنالیزم یا اخلاق حرفهای پزشکی فوقالعاده مهم است و خیلی
باید بر آن تکیه کرد و به آن بها داد. پروفشنالیزم فقط رعایت اخلاق متدوال
نیست بلکه علاوه بر آن داشتن یا نداشتن مطالعه کافی هم جز موضوعات مهم و
اصولی پروفشنالیزم است. اگر کسی بهعنوان یک متخصص بیماری را میبیند که
آموختههای لازم را نداشته و خودش را بهروز نکرده باشد نمیتواند اخلاق
حرفهای را درست رعایت کند. بخصوص رعایت اخلاق در حوزه روانپزشکی
فوقالعاده مهم است. چون روانپزشک میتواند در ذهن نفوذ کند. روانپزشک در
یک فضای خصوصی میتواند کنترل بیمار و ذهن بیمار را در اختیار خودش بگیرد
لذا بایستی اخلاق عمومی و در کنارش اخلاق حرفهای را بیش از هرزمانی رعایت
کند. البته این امر در رشتههای دیگر پزشکی هم صادق است اما در روانپزشکی
اهمیت بیشتری دارد تخطی ولو ناچیز از این اصول بهشدت آزردهام میکند.
شما نگاه غالب جامعه به روانپزشکها را میدانید؟
بله.
با توجه به اینکه بیش از سی سال است که در حوزه روانپزشکی وارد مسائل
اجتماعی و دانشگاه شدهام؛ میدانم که انگ یا برچسب در روانپزشکی موضوع
مهمی است. بر اساس آنچه به یاد میآورم؛ اوایل جامعه نگرش انگ آمیز قویتری
داشت اما تدریجا آگاه شد که روانپزشکی فقط مدیریت درمان برای بیمار روانی
سخت نیست بلکه در بسیاری از حوزهها مانند رفاه و آرامش روانی فرد، رفاه و
آرامش خانواده و تعلیم و تربیت فرزندان و جامعه میتواند نقش اثرگذاری
داشته باشد. به همین جهت در مطبها و حتی در درمانگاه بیمارستان روزبه
بیماران سخت روانی تنها مراجعهکنندگان نیستند و افراد برای مشورت در مورد
چگونگی ارتباط با همسر، اختلاف زناشویی، اختلاف بین افراد خانواده مانند
والدین و فرزندان و... مراجعه میکنند. این نشان میدهد که انگ کمرنگ و
آگاهی جامعه در خصوص اینکه روانپزشکی چه آثار مثبت وسیعی در بهداشت روانی
دارد بیشتر میشود.سپید