کد خبر: ۱۳۹۲۹۸
تاریخ انتشار: ۱۰:۳۶ - ۰۳ بهمن ۱۳۹۵ - 2017January 22
دخترت بی‌تاب کنار مادرش تو را عاشقانه نگاه می‌کند، گویا او هم در درون خود احساس می‌کند که دیگر نمی‌بیندت. این چه رفتنی است! بار‌ها همسر و دخترت خواستند بر زبان آورند که امروز هوا جور دیگری است، امروز به دلمان بد افتاده. اما گیرم که هوا بدجور است و بد به دل همسر و دخترت افتاده.
شفاآنلاین -مجید سرایی /این چه فرود آمدنی بود که فرود نیامدی، بلکه فرو ریختی! تو نیم قرن با تمام سختی‌ها و تلخی‌های حاصل از توسعه شهر سر کرده بودی، تو که استوار در مقابل تمام آنها که بعد از تو متولد شدند و به تو فخر فروختند، خودنمایی کردی. از چه به یکباره فرو ریختی؟
درد و رنج که‌ها را در خودنگه داشته بودی که تاب نیاوردی و فرو پاشیدی؟ این چه قهری بود که نه برخود، بر تمام آنانی که با تو مأنوس و مألوف بودند و خاطرات جوانی‌شان باتو گره خورده بود روا داشتی. این چه خشمی بود که برآوردی و جوانان را درکام خود کشیدی!


ای کاش آن لحظه تلویزیون از زمان خارج می‌شد و برای همیشه خاموش می‌گشت!
ای کاش گزارشگر از میوه شب عید می‌گفت! ای کاش! ای کاش! ای کاش!
 «.....دیشب خوابتو دیدم، می‌گفتی سوختنمو ببین و دیدم که ذره ذره سوختی و آب شدی......»
«....ای بابا! صد دفعه بهت گفتم خوابت چپه اما باز گوش نکردی......»

اما دیدی که خوابش این بار چپ نبود، آنگاه که چکمه‌هایت را واکس می‌زد، دلهره و تشویش تمام وجودش را گرفته بود، اما باز از ترس اینکه مسخره‌اش کنی، لب ورچید و چیزی نگفت. وقتی چکمه‌هایت را به پا می‌کردی، بی‌ آنکه متوجه شوی سراپایت را ور‌انداز می‌کرد، گویی که به بازار آمده و چشم بازار را می‌خواهد درآورد. انگار چیزی در دلش می‌گفت که همسرش را برای آخرین بار می‌بیند.
«......بابا! پس کی می‌ریم واسم اون عروسکو بخری؟ مگه نگفته بودی پنجشنبه می‌ریم بازار؟ خب پنجشنبه است دیگه، پس چرا نمی‌ریم؟»
«....دخترم! مرده و قولش. بذار این شیفتو برم و برگردم، تو هم آماده شو که با مامان باهم بریم بازار و عروسکو برات بخرم....»
دخترت بی‌تاب کنار مادرش تو را عاشقانه نگاه می‌کند، گویا او هم در درون خود احساس می‌کند که دیگر نمی‌بیندت. این چه رفتنی است! بار‌ها همسر و دخترت خواستند بر زبان آورند که امروز هوا جور دیگری است، امروز به دلمان بد افتاده. اما گیرم که هوا بدجور است و بد به دل همسر و دخترت افتاده.
تو موظفی، جان خیلی‌ها در گرو حضور تو و همکارانت است.
«.....پسرم! امشب اگه وقت کردی یه سری به من بزن. دلم برات تنگ شده.......داداش! مامان راست میگه. هیچ می‌دونی چند وقته که به ما سرنزدی؟ این چه وضعشه!.
«حتماً مادر! حتما! خواهر! امروز شیفتمه. به محض تموم شدن می‌رم و دخترمو ببرم بازار و عروسکی که بهش قول دادم را براش بخرم. کارمون که تموم شد، یه راست می‌آیم دستبوسی مادر عزیزم....»

عجله کن دیگر! چقدر درنگ! جان خیلی‌ها در خطر است! مثل اینکه وظیفه‌ات را فراموش کردی. بجنب!!!!!
جنبید، اما بی‌امان مثل سپند و خیره بر چشم آسمان نشست. جنبید تا جانی که برای نجات جان همنوعانش به امانت نگه داشته بود نثار کند. جنبید، اما فراموش کرد که همسرش هم زیر آوار با او همراه شده، فراموش کرد که دخترش به انتظار بازگشت پدر خود را آواره خواهد دید.

جنبید و فراموش کرد که مادر دیگر چشمانش از منتظر ماندن خسته شده و رو به نابینایی است.
چنان بر آتش زدی که مجمر این آتش‌بازی تو را ستود و در مقابلت از شرم آب شد. چنان به آتش زدی که کوره به احترامت حُرم خود را فراموش کرد و به سردی گرایید.
رفتی و با رفتنت، داغ بر جگر همه گذاشتی و چه کردی با این دل زار!
نظرشما
نام:
ایمیل:
* نظر: