کد خبر: ۱۲۴۹۸۸
تاریخ انتشار: ۰۰:۵۹ - ۰۸ مهر ۱۳۹۵ - 2016September 29
شفا آنلاین>اجتماعی> هشت سال دفاع مقدس بی‌شک یکی از نقاط عطف و زرین تاریخ جامعه پزشکی ایران است. هشت سال درمان و مداوای هزاران هزار مجروح با بضاعت و امکانات آن روزها و تجهیزات و امکاناتی محدود و جیره‌بندی شده کاری بود که پزشکان حاضر در جنگ آن را چنان شایسته و بایسته به سرانجام رساندند که نه‌تنها در تاریخ طب ایران که در تاریخ پزشکی جنگ در مجامع معتبر علمی جهان کارنامه‌ای درخشان ثبت شد.
به گزارش شفا آنلاین،به نقل از سپید  پزشکانی که عمدتاً از امکانات و رفاه زندگی‌های لوکس امریکا و اروپا گذشتند و به کشوری مورد تهاجم واقع شده برگشتند و چنان مردانه ایستادند و مقاومت کردند که قطعاً اگر نبودند جنگ به سرانجامی هولناک می‌رسید. مردان وزنان بی‌ادعایی که بی‌هیچ چشمداشتی زیر بمباران و آتش دشمن ایستادند .

        حالا هرچند امروز وجهه و شان جامعه پزشکی به چالشی بزرگ کشیده شده است اما 8 سال دفاع مقدس و صدها پزشک و پرستار کادر درمانی آن روزها برگی حماسی و اسطوره‌ای ساختند که دور از انصاف است در این هجمه‌های اخیر ندیده گرفته شود و به فراموشی سپرده شوند که ما برای همیشه تاریخ، مدیون مردانی هستیم که 8 سال ایستادند و خون دادند ولی از ذره‌ای از خاک وطنشان نگذشتند و جان دیگران را بر جان خود مقدم دانستند.

تغییر بزرگی که در جراحی جنگی در ایران رقم خورد
       40 ساله بود که جنگ شروع شد ، رییس جامعه جراحان دیترویت آمریکا بود با 400 نفر عضو، زندگی و امکانات فوق‌العاده‌ای که هیچ‌کدام نتوانست او را برای ماندن راضی کند. جنگ که شروع شد او برگشت و یکی از تاثیرگذارترین پزشکان در 8 سال دفاع مقدس شد. ایرج فاضل چهره آشنایی برای رزمنده هاست که درباره جنگ می گوید:
       به نظر من جنگ زشت ترین پدیده بشریت است که همیشه یک جنایتکار مسبب اصلی آتش‌افروزی است . ما یکی از طولانی‌ترین جنگ‌های تاریخ را داشتیم. 8سال زمان کمی نبود و تلخ‌ترین خاطره‌های زندگی من مربوط به همان روزها و مجروحین جنگی است.

       جراحت های جنگی چند ویژگی خاص دارند یکی اینکه قربانیانش همه جوان هستند با میانگین سنی 20 تا 30 سال در اوج جوانی و شادابی و نشاط که در یک لحظه با چنان جراحت‌هایی مواجه می‌شوند بین مرگ و زندگی و یک ویژگی دیگر اینکه ما در یک ساعت با تعداد بسیار زیاد و غیرقابل پیش بینی از تعداد مجروحین مواجه می شدیم ،بنابراین باید در بیمارستان‌هایی که برای مجروحین جنگی در نظر می گرفتیم این ظرفیت پذیرش و امکانات آن در نظر می‌گرفتیم. یکی از مهم‌ترین کارها در این مواقع تریاژ است. اینکه باید در کمترین زمان ممکن مجروحین را دسته‌بندی می‌کردیم و تشخیص می‌دادیم که اولویت درمان با کدام است، اینکه کدام مجروح کارش فوری تر است و باید با سرعت بیشتری درمان بگیرد.

تریاژ یکی از غم انگیزترین و دردناک‌ترین صحنه‌های جنگ است
       ترتیب طب رزم در جهان به این ترتیب بوده که یک بیمارستانی در فاصله 20 کیلومتری از خط مقدم جنگ در نظر گرفته می‌شده و بعد در صد کیلومتری خط آتش یک مرکز درمانی متحرک دیگری در نظر می‌گرفتند که می‌شد در عرض 24 ساعت آن را جابه‌جا کرد تا مجروحین براساس یکسری اصول تریاژ به همین مراکز فرستاده شوند بعد از 150 تا 200 کیلومتر بیمارستان‌های نزدیک‌ترین شهرها را تجهیز می‌کردند. در ابتدای جنگ استراتژی ما هم بر همین اساس بود، اما بعد از چند وقت متوجه شدیم که تعداد زیادی از مجروحین را در همین پروسه زمانی از دست می‌دهیم ، دست و پاهای زیادی که به دلیل شریان‌هایش قطع شده تا به این بیمارستان‌ها برسد از دست می رفت و مجبور به قطع عضو می‌شدیم. در والفجر 8 اولین حرکت را برای معکوس‌کردن این روند شروع کردیم. یعنی تیم طب رزمی ما برای اولین بار در دنیا تصمیم گرفت جراحت‌های سنگین را پشت خط مقدم جراحی کنیم و جراحت‌های سبک تر را به عقب بر گردانیم لازمه این کار این بود که بیمارستان صحرایی داشته باشیم. برای اولین بار در والفجر 8 بود که کانکس‌های هلال احمر را تجهیز کردیم و به عنوان اتاق عمل و ریکاوری از آن‌ها استفاده کردیم.این کانکس‌ها 2 در 3 متر است با فضای بسیار کوچک و محدود که کار را برای جراحی بسیار سخت می‌کرد. یادم هست در همان تجربه اول مجروحی را برای ما آوردند با قلب ایستاده که دوتا سوراخ در قلبش ایجاد شده بود این بیمار در همین کانکس‌ها جراحی شد و زنده ماند و بعد‌ها برای مراسم عروسی‌اش من را دعوت کرد. جوانی که اگر یک ربع دیرتر به اتاق عمل می رسید از دست می‌رفت. این اتفاق نادری بود چون در هیچ جنگی تا آن روز مجروحی با این سرعت جراحی نمی‌شد و همین نزدیکی به خط مقدم بود که به ما نشان داد این روند معکوس چقدر به‌نفع ماست. و صدها دست و پا نجات پیدا کرد. در تمام دنیا جایی که پشت خط مقدم اورژانس داشتند ما بیمارستان داشتیم و بعدها بیمارستان‌های صحرایی ساخته شد که خیلی مجهزتر و با امکانات بیشتری بود. این بیمارستان‌ها زیر زمین ساخته شد که در مقابل بمباران‌ها هم مقاوم بود.

       جراحان مملکت ما تا آن زمان هیچ تجربه‌ای از صدمات و جراحت‌های جنگی نداشتند و برای اولین ما با چنین سطحی از این نوع جراحت‌ها مواجه می‌شدیم. در تمام سال‌های تحصیلم یک مورد جراحت با گلوله ندیده بودم فقط یک افسر پلیسی بود که خودکشی کرده بود و من جراحت او را با گلوله دیدم. درمان زخم‌های جنگی کاملا متفاوت با جراحت های سلاح های سرد است و درمانش بسیار متفاوت است. همان زمان‌ها بود که جامعه جراحان را تاسیس کردیم تا آموزش‌های لازم را در زمینه جراحت‌های جنگی ببینند. همین تجربه‌ها باعث شد تا بعد از چند سال ما زبده‌ترین جراحان جنگی را داشته باشیم.

       ما حتی در زمینه درمان مجروحان جنگی هم به تجربه‌های نابی رسیدیم و پزشکانی داریم که شاید در دنیا هم حرف اول را در این زمینه می‌زنند.

       در عملیات‌ها اداره بیمارستان‌ها خیلی مهم بود، تقسیم کار و رسیدگی به تعداد زیاد مجروحان که ناگهان سرازیر می‌شدند. ما درزمینه نیروی انسانی هیچ‌وقت کمترین کمبودی نداشتیم همیشه تیم‌های عملیاتی داوطلب داشتیم، دربحث خون که بسیار ضروری بود مردم همیشه مارا حمایت می‌کردند و ما هیچ‌وقت کمبود خون نداشتیم و از نظر تجهیزات هم سپاه انصافا با تمام توان از ما حمایت می‌کرد. تمام عملیات‌های جنگی برای من سخت بود. جوانی زیر دست شما بود که می‌دانستی پدر و مادرش یا زن و بچه‌اش منتظرند. بار عاطفی سختی بود. من مدام با خودم فکر می‌کردم خدایا من چندتا از این بچه ها را می‌توانم نجات دهم. ما ساعت‌ها روی یکی از این‌ها کار می‌کردیم و یک اسلحه در یک لحظه دهها تن از آن‌ها را از ما می‌گرفت و بدن‌هایشان را متلاشی می‌کرد. به‌خصوص بعد از روزکاری و در ساعت‌های آخرفشار عاطفی عجیب و غریبی روی ما بود. من گاهی جایی را پیدا کردم تا بتوانم در تنهایی فریاد بزنم یا حتی می‌شد گریه کنم از شدت فشار.

مجروحینی که دیگران را برخود مقدم می‌دانستند
       منوچهر دوایی یکی از جراحان پیشکسوت زمان جنگ است. مردبزرگی که بی هیچ ادعایی سال‌ها در جبهه‌ها حضور داشت. منوچهر دوایی یکی از همان‌هایی است که همزمان با شروع انقلاب از امریکا برگشت و با سکان‌داری دانشگاه جندی‌شاپور در زمان جنگ خدمات شایسته‌ای انجام داد. این یادداشت یکی از صدها خاطره اوست از روزهای جنگ و خون و مرگ خاطرات به‌یادماندنی از دوران جنگ تحمیلی و مجروحین جان‌برکف و شجاع برای همه اعضاء گروه پزشکی همچنان به یادگار مانده است. «شرح طاقت و صبر و بردباری این مجروحین که دیگران را بر خود مقدم می‌شماردند و رضایتمندی و تحمل در سیمای نورانی آن‌ها به چشم می‌خورد واقعاً منحصربه‌فرد بود. از این جمله خاطره مجروح شدن شهید دکتر چمران است که سعادت عمل جراحی ایشان نصیب من شد که برای همیشه به‌یادماندنی است، آن روزبه علت محدود بودن دستگاه‌های بیهوشی نسبت مربوط به مجروحین زیادی که داشتیم، ایشان را فقط با داروهای آرام‌بخش و مسکن عمل کردیم و خونریزی از ناحیه ران ایشان و شکستگی استخوان به هر زحمت کنترل شد و ایشان صبورانه و دلاورانه تحمل کردند.

       در حین عمل گاه‌گاهی که از حال ایشان سوال می‌کردیم می‌گفتند شما کار خودتان را انجام دهید من هم کار خودم را انجام می‌دهم (کار ایشان این بود که زیر لب به ذکر مشغول بودند) باوجود مدت کوتاهی که در مرکز ما بودند تاثیر شگرفی بر همه افراد تیم گذاشتند که قابل وصف نیست. هنوز دست خط زیبای ایشان که در نامه‌ای خطاب به دخترم که در آن موقع دانش‌آموز دبستان بود چون گنجی معنوی نزد ما است. تجربیات مربوط به برخورد با ترومای جنگی در فواصل بین حملات در گوشه و کنار واحد اورژانس و در هر فرصت مناسب به‌صورت کلاس درس بازگو می‌شد و این نه‌فقط برای اعضای گروه بلکه بخصوص برای نیروهای اعزامی از شهرهای مختلف، موقعیت خوبی برای توجیه و آشنایی با موازین پزشکی رزمی محسوب می‌شد. نکته مهم قابل‌ذکر این‌که شرکت جامعه پزشکی کشورمان در درمان مجروحین جنگی بسیار صمیمانه و ایثارگرانه بود و این درواقع به‌صورت صفحه زرینی در تاریخ پزشکی ما به ماندگار خواهد ماند. اصول برخورد با هرگونه حادثه که در آن افراد متعدد مصدوم یا بیمار شده باشند لازم است که در آموزش پزشکی گنجانده شود به‌عنوان‌مثال موضوع تریاژ و اولویت‌گذاری در زمان صلح و جنگ و حتی به صورت روزمره از اهمیت ویژه‌ای برخوردار است.»

بیمارستان‌هایی در تیررس خمپاره‌های دشمن
       محمدرضا کلانترمعتمدی از جراحانی است که حضوری مستمر و موثر در جنگ داشت و او یکی از جراحان بیمارستان‌های صحرایی بود. «وقتی جنگ شروع شد من رییس بخش جراحی عمومی‌بیمارستان شهدای تجریش بودم. رزیدنتهای خوبی هم داشتم که همگی جان برکف بودند. یک تیم اضطراری درست کرده بودیم که از راننده تا وسیله نقلیه هم از خودمان بود. تمام اعضا و امکانات را هم خودمان می‌بردیم. وقتی قرار بود حمله‌ای انجام شود ساعت 11 شب به من زنگ می‌زدند که در فلان منطقه نیاز به کمک است. تا ساعت 12 اعضای تیم که شامل جراح و رزیدنت و دستیار و ...بود را جمع می‌کردیم و ساعت 12 از تهران حرکت می‌کردیم به‌طرف منطقه. وقتی حمله انجام می‌شد و نیاز برطرف می‌شد باز برمی‌گشتیم تهران.

       من تقریباً در تمام بیمارستان‌های صحرایی که سپاه در جبهه تاسیس کرد مدتی کارکردم. واقعاً احساس می‌کردیم که خدمت می‌کنیم، چون نتیجه کارمان را همان موقع می‌دیدیم. وقتی می‌دیدیم که حضورمان چقدر موثر است و به رزمندگان دلگرمی می‌دهد خودمان هم دلگرم می‌شدیم. رزمندگان هم می‌دیدند که تیم پزشکی هم مثل خودشان ازجان‌گذشته به جبهه آمده‌اند.

       ما طرح بیمارستان‌های صحرایی را می‌دادیم و سپاه مجری ساخت آن‌ها بود. گاهی اصلا نمی‌دانستیم بیمارستان قرار است در کجا ساخته شود. وقتی آنجا می‌رفتیم و حین کار ایرادات را متوجه می‌شدیم سعی می‌کردیم در طراحی بعدی آن ایرادات را برطرف کنیم.

       بیمارستان‌های ما همه در تیررس خمپاره‌های دشمن بود؛ یعنی این‌قدر نزدیک خط مقدم بودیم ولی بدون هیچ ترس و واهمه‌ای پزشکان می‌آمدند و خدمت می‌کردند و نتیجه کار ما دنیا را متعجب کرد.   یک نکته که خارجی‌ها آن را اصلا درک نمی‌کنند این است که یک مسلمان برای عقیده‌اش حاضر است بمیرد. در همین جنگ اخیر آمریکا با عراق پزشکان آمریکایی در یک ناو در خلیج‌فارس مستقر بودند و وقتی یک سرباز آمریکایی مجروح می‌شد باید با هلی‌کوپتر او را از عراق تا کشتی می‌آوردند تا در آنجا درمان شود. یعنی آن پزشک حاضر نیست به‌جایی برود که جانش در معرض خطر است، درصورتی‌که در مورد پزشکان ما ترس و وحشت اصلاً مفهومی نداشت. آن‌ها ازجان‌گذشته در خط مقدم حاضرشده و کارهای درمانی را انجام می‌دادند. به همین دلیل هم ما این‌قدر پزشک شهید دادیم.

       یادم هست برای سخنرانی در سمیناری به خارج از ایران رفته بودم و موضوع صحبتم مراقبت‌های ویژه برای مجروحین جنگی بود. به من ایراد می‌گرفتند که این روش‌هایی که تو مطرح می‌کنی آن‌ها هم یاد می‌گیرند و ما باید این روش‌های درمانی را مثل اسرار نظامی‌حفظ کنیم. گفتم آن‌ها هرگز نمی‌توانند این روش‌ها را پیاده کنند چون نمی‌توانند امدادگری را تربیت کنند که مثل امدادگران ما بدون وحشت و با این ازخودگذشتگی به خط مقدم بیاید و به مجروحین کمک کند و نه پزشکی دارند که مثل پزشکان ما در خط مقدم حاضر شود. بنابراین تکرار این روش‌ها برایشان غیرممکن است. البته آن‌ها این فلسفه درمانی را گرفتند و تحت عنوان ATLS برای مجروحین زلزله و آتش‌سوزی و تصادفات رانندگی و...در کشورشان مورداستفاده قرار دادند ولی برای جنگ نتوانستند آن را پیاده کنند. در اینجا بد نیست یک خاطره بگویم. من و دکتر منافی رفته بودیم آبادان برای سرکشی به جبهه‌ها. وقتی از ماشین پیاده شدیم همه آمده بودند برای استقبال. همان موقع یک‌دفعه دیدیم همه خوابیدند روی زمین. من و دکتر منافی هم ‌هاج و واج نگاهشان می‌کردیم که یک دفعه خمپاره‌ای آمد و درست کنار ما خورد به شیشه جلوی ماشین ما و از شیشه عقب خارج شد. یعنی اگر ما یک دقیقه دیرتر از ماشین پیاده شده بودیم حتماً کشته می‌شدیم. همان زمانی که شهید تند گویان اسیر شد ما به‌اتفاق دکتر منافی رفته بودیم اهواز و می‌خواستیم برویم آبادان. دکتر منافی و شهید تند گویان در یک ماشین، من و دکتر مرندی در یک ماشین و یک ماشین هم از وزارت بهداشت با ما بود. اتفاقاً ماشین‌ها تصادف کردند و یکی از مهندسان بهداشت ما ضربه‌مغزی شد. دکتر منافی به ما گفت شما دیگر نیایید آبادان و مهندس را بردارید و بروید تهران. من و دکتر مرندی پیاده شدیم و سایر دوستان هم از ماشین تندگویان پیاده شدند. ما برگشتیم و همان موقع در ادامه راه دکتر تندگویان را اسیر کردند...»

بیمارستان‌های صحرایی گل جبهه‌ها بودند
       8سال دفاع مقدس اتفاق ساده ای نبود و قطعا برای جامعه پزشکی آزمونی بسیار پیچیده و دردناک بود. ظفرقندی از جمله پزشکانی بود که حضوری بسیار پررنگ در جبهه ها داشت، او که خود طعم شیمیایی شدن را چشیده است هنوز تلخی آنچه در جنگ گذشت را احساس می‌کند. بمباران شیمیایی عراق در سال 64، ظفرقندی را بی‌نصیب نگذاشت و به علت 15ساعت حضور در منطقه شیمیایی شده، از ناحیه پوست و چشم و ریه مصدوم شد. مثل تمام کسانی که در آن زمان و در آن منطقه بودند. فقط با یک تفاوت. همه مجروحان اعزام شدند و فقط محمدرضا ظفرقندی و دو نفر دیگر باقی ماندند چون تخلیه کامل منطقه عاقلانه نبود اما مهم‌تر آنکه، هیچ وسیله‌ای برای رفتن وجود نداشت.

       «من صحنه‌هایی دیدم که فقط یک‌بار در عمرم شاهد آنها بودم. همه مجروحان درد داشتند اما می‌دیدم که در اوج درد، آرامش‌شان را حفظ می‌کردند. در اوج درد، ذکر می‌گفتند و قرآن می‌خواندند. مجروحی را دیدم که ترکش خورده بود و هیچ نقطه‌ای از بدنش سالم نمانده بود اما به آرامی به سینه‌اش می‌زد و حسین حسین می‌گفت. مجروحان بی‌تابی می‌کردند و بی‌قرار بودند که این بی‌قراری نشانه شوک ناشی از خونریزی بود. مجروحانی که ترکش به مغزشان خورده بود و مغز بیرون ریخته بود هم در کما بودند و هوشیار نبودند، اما هیچ‌گاه از هیچ‌کس نشنیدم که بگویند من را به جای او درمان کنید و من را زودتر از دیگری ببرید. اما طبیعی است که درد داشتند.

       مجروحان بسیاری را دیدم که آنقدر نسبت به خط و جبهه و عملیات احساس تعهد و مسوولیت داشتند که قبل از اتمام درمان و به محض آنکه کمی هوشیار می‌شدند و در زمانی که باید به بیمارستان شهری اعزام می‌شدند، می‌گفتند من را به جبهه برگردانید.

       در عملیات خیبر بالای سر مجروحی بودم که چند جوان آمدند و گفتند فرمانده ما مجروح شده و حالش خیلی بد است و خونریزی شدید دارد و بیا بالای سرش. گفتم صبر کنید کارم تمام شود. خیلی بی‌تابی می‌کردند و یکی از دوستانم را صدا کردم و آمد که بقیه کار را انجام دهد و من رفتم سراغ مجروحی که می‌گفتند فرمانده یکی از مناطق عملیاتی بود و اینها هم بچه‌های اصفهان بودند و همه‌شان اصفهانی حرف می‌زدند.

       رفتم و دیدم یک دست فرمانده تقریبا به‌طور کامل از بازو قطع شده و فقط از یک تکه پوست وصل مانده و دچار شوک عمیق ناشی از خونریزی شدید است و آلوده به خاک و گل است. در آن شرایط حفظ دست مطرح نبود و حفظ جان اولویت داشت. خونریزی‌اش را کنترل کردم و سرم وصل کردم و بعد از دو یا سه ساعت هوشیار شد. اولین سوالی که از من پرسید این بود که کجا هستم و گفتم که بیمارستان هستی. عشق و علاقه بین این جوان‌های تحت فرماندهی ایشان بیش از یک فرمانده معمولی با یک فرمان‌پذیر معمولی بود. آنها برای او گریه می‌کردند و او هم که به هوش آمده بود می‌گفت بچه‌های من کجا هستند و من را دوباره به خط بفرست که گفتم امکان‌پذیر نیست کلی با هم چانه زدیم که تو با این شرایط حالاحالاها کار‌داری و باید برگردی عقب.»

       «یک بار هم در اردوگاه بودیم که سه هواپیمای عراقی آمدند و منطقه را بمباران شیمیایی کردند. هیچ وسیله محافظتی مثل ماسک یا بادگیر استفاده نشد. نزدیک‌های غروب نیروها دچار آبریزش از چشم و اشکریزش و استفراغ و سردرد شدند و با اولین استفراغ، تمام آنچه خورده بودند بالا آمد و بعد از آن، استفراغ‌های خشک خیلی دردناک اتفاق افتاد. با امکاناتی که داشتیم و در حد مقدماتی توانستیم درمان با سرم و دارو را برایشان انجام دهیم و باید مجروحان را با هر وسیله‌ای که داشتیم به مناطق عقب‌تر تخلیه می‌کردیم. از آمبولانس و جیپ و هر وسیله ممکن استفاده شد تا تمام نیروها به عقب تخلیه شوند. پشت سرمان، رودخانه‌ای در مرز ایران و عراق بود به نام رودخانه شیلر که به نیروها تاکید کردیم که خودشان را در رودخانه را شست‌وشو دهند و راهی مریوان شوند. من و دو نفر مجبور شدیم بمانیم. باید می‌ماندیم تا نیروهای بعدی بیایند و منطقه را تحویل بگیرند. وسیله‌ای هم نمانده بود که برویم و تا نزدیکی‌‌های صبح همان‌جا ماندیم.

       ما هم شیمیایی شده بودیم و صبح که نیروها آمدند و منطقه را تحویل گرفتند، با یک جیپ عراقی ما را به بانه فرستادند و هلی‌کوپتر ما را به تهران منتقل کرد. تمام بدنم دچار سوختگی شیمیایی شده و تاول زده بود. بعد از مدتی که در بیمارستانی در تهران بستری بودم خواستم که مرخص شوم چون می‌دانستم که بستری بودن برای مجروح شیمیایی فایده زیادی ندارد و رفتم خانه. بدنم چنان دچار ورم، سوختگی و تاول بود که خواهرم من را نشناخت و رفت که چادر سر کند.»

       «حجم کار در زمان عملیات به‌گونه‌ای بود که امکانی برای استراحت وجود نداشت. در عملیات کربلای 5، تیم اضطراری دانشگاه تهران در بیمارستان شهید بقایی مستقر بودند و سه‌شبانه‌روز بی‌وقفه و بدون استراحت کار کردیم و می‌دیدم که پاهای دوستان از فرط ایستادن‌های طولانی‌مدت، به شدت ورم کرده بود و فاصله بین دو عمل جراحی که حداکثر 10دقیقه بود، خواب‌شان می‌برد و دوباره برای عمل بعدی می‌ایستادند. یکی از دوستان می‌گفت بیمارستان صحرایی و پست اورژانس و امداد، گل جبهه است. در خط و کل منطقه عملیاتی، انسان‌ها را می‌کشتند اما اینجا، جایی بود که انسان را نجات می‌دادند و مایه امیدواری بود که می‌توانیم خونریزی یک نفر را کنترل کنیم یا یک نفر را احیا کنیم. در یک عملیات ما در پست امداد و بلافاصله بعد از خط مقدم بودیم. در تاریکی شب، وانتی پر از مجروح آوردند. باید با چراغ قوه می‌دیدیم. اولین چیزی که از عقب وانت برداشتم یک پای مصنوعی بود. یعنی رزمنده‌ای که قبلا پایش را از دست داده بود و پای مصنوعی داشت دوباره به جبهه آمده بود. ما مجروحان را تخلیه کردیم. بعضی از مجروحان را روی هم انداخته بودند. به دو، سه نفر آخر که رسیدیم راننده گفت اینها شهید شده‌اند. دلم راضی نشد. با چراغ قوه نگاه کردم و نبض‌های گردن‌شان را گرفتم و یکی از اینها نفس کوتاهی کشید و فهمیدم زنده است.

       او را پایین کشیدم و روی تخت امداد گذاشتم و عملیات احیا و ماساژ قلبی را شروع کردم. سرم فراوانی به او دادیم چون معمولا از شدت خونریزی شهید می‌شدند. خون هم داشتیم و برایش تزریق کردیم. گروه خونش o منفی بود. بعد از سه یا چهار واحد، خونش تمام شد و دیگر خون نداشت. گروه خون من o منفی است. همان جا خوابیدم و تکنسین، دو واحد از خون مرا را گرفت و به مجروح تزریق کردیم و او را داخل آمبولانس گذاشتیم و راهی بیمارستان صحرایی شدیم. کم‌کم به هوش می‌آمد و دست و پا می‌زد که ما دست و پایش را گرفته بودیم که سرم‌ها را نکند و خوشحال شدیم که توانستیم او را نجات دهیم.»

تیم‌های اضطراری
       در تیم اضطراری، می‌شد از ارتوپد، جراح مغز و اعصاب، جراح عمومی و عروق، بیهوشی، جراح قلب و قفسه سینه و گوش و حلق و بینی، پزشک عمومی و تکنسین بیهوشی و آزمایشگاه و اتاق عمل سراغ گرفت که همه داوطلب و آماده اعزام بودند.

       اگر اوضاع خیلی خوب بود با هواپیمای سی 130 می‌رفتیم و گاهی اوقات هم اتوبوس‌های در و پنجره شکسته نصیب‌مان می‌شد، اما در تمام شرایط، جامعه پزشکی و تیم‌های اضطراری خدمت کردند. پای هدف مقدسی در میان بود که ترس را کمرنگ می‌کرد. در عملیات مختلف محیط بیمارستان بمباران شد. افراد بسیاری از تیم پزشکی شهید شدند. دکتر رهنمون و دکتر کاظمیان از تیم پزشکی بودند که شهید شدند. تعداد بسیاری از تکنسین‌ها هم شهید شدند. تالار شهید شبانی بیمارستان سینا به نام یکی از تکنسین‌های شهید نامگذاری شده. بارها در حین عمل جراحی، محوطه یا سقف بیمارستان مورد اصابت بمب یا خمپاره قرار گرفت ولی فرار نکردیم. آنقدر استرس و اهمیت کار بالا بود که وقتی جراحی تمام می‌شد تازه یادمان می‌افتاد که گرسنه و خسته‌ایم.

بمباران شیمیایی حلبچه
       مجروح عراقی، سرباز یا افسر، مکرر برایمان آمد و درمانش را مثل مجروحان خودمان انجام دادیم. ملیت مجروحان هیچ تاثیری در کار ما نمی‌گذاشت. نباید هم می‌گذاشت. کوتاهی کردن درباره مجروحی به صرف آنکه عراقی بود، شایسته آیین‌نامه‌های اخلاقی و قسم پزشکی و حرفه پزشکی نبود. زمان بمباران شیمیایی حلبچه، ما در بیمارستان صحرایی نزدیک به حلبچه بودیم. وقتی مجروحان و کشته‌شدگان حلبچه را آوردند واقعا نتوانستم خودم را کنترل کنم. به خصوص که تمام کشته‌شدگان، غیرنظامی بودند. کودک، مادر، پیرمرد، پیرزن و در حالت‌های خاص. معلوم بود که کودک به مادرش آویزان شده و در همین حالت فوت کرده است. صحنه بسیار رقت‌انگیزی بود که قابل تحمل نبود.
نظرشما
نام:
ایمیل:
* نظر: