شفا آنلاین>جامعه پزشکی> ابراهیم کتابچی در حال حاضر یکی از جراحان خوش آوازه است . او شخصیت خاصی دارد، به سختی از زندگیش گفت و از کارهایی که در این سالها انجام داده است.
به گزارش
شفا آنلاین،به نقل از سپید حتی
دوست نداشت از کارهایی که در بابل و مازندران کرده حرف بزند. پزشک
بااخلاقی که هنوز به مردم زادگاهش وفادار مانده و هر هفته به مراکزی که
ساخته سر میزند. دکتر کتابچی در سال 1358 به مرتبهی استادیاری و در سال
1359 به ریاست بخش جراحی اعصاب دانشگاه تهران و در سال 1368 به مرتبه
دانشیاری رسید.وی با مرتبه استادی در هیئت ممیزه دانشگاه مشغول به خدمت
است.آموزش جراحی اعصاب در دانشگاههای مختلف ایران و دانشگاه تهران و تربیت
عدهای از متخصصین جراحی اعصاب در سراسر کشور ازجمله فعالیتهای آموزشی
دکتر ابراهیم کتابچی است.
نوشتن کتاب درسی و مقالههای علمی و پزشکی و
شرکت در مجالس مذهبی از دیگر فعالیتهای روزمره دکتر است. Percutaneous
discectomy، تربیت رزیدنت جراحى مغز و اعصاب، عضویت در انجمن بینالمللی
جراحان مغز و اعصاب، مطالعه و تحقیق در رابطه با کیست هیداتیک ستون فقرات،
بررسى ضایعات تومورال مغزى در ایران، راهنمایی مشاوره و نظارت بر
پایاننامههای تخصصى ازجمله زمینههای تحقیقاتی وی است. مرکز تصویربرداری
حضرت مهدی (ع) زاهدان، مرکز تصویربرداری مازندران متعلق به حضرت مهدی (ع) و
اتمام یک مسجد ازجمله مراکزی هستند که وی از بانیان آن به شمار
میآید.دکتر همچنین از بانیان اصلی ایجاد M.R.I در شهرستان بابل و بابلسر
است.
دکتر کتابچی بیش از 151 سخنرانی در ایران و 50 مقاله در مراکز علمی
سراسر دنیا ارائه داده است. وی در همایش مغز و اعصاب که باهمت دانشگاه علوم
پزشکی مازندران در ساری و در فروردین 91 برگزار شد، تفاهمنامهای را برای
تربیت دانشجو در رشته مغز و اعصاب با دانشگاه علوم پزشکی مازندران منعقد
کرد. نخستین عمل جراحی مغز و اعصاب با بهکارگیری تجهیزات پیشرفته (دستگاه
نویگیشن) در خرداد 91 با حضور تیم جراحی مغز و اعصاب در بیمارستان امام
خمینی(ره) ساری برگزار شد. مازندران پس از تهران، دومین استانی است که با
بهکارگیری دستگاه نویگیشن اقدام به این عمل جراحی کرده است .
از بابل شروع کنیم، از به دنیا آمدنتان و از قدیمیترین خاطراتی که دارید. دوران دبستانتان.
از کجا میدانید که من بابل به دنیا آمدم؟
از رزومهتان
من
بابل متولد شدم و یک تا دو سالی در بابل بودم و بعد به دلیل موقعیت پدر و
شغلی که پدر داشتند، آمدیم تهران.
شغلشان چه بود؟
پدر
من در اصل یک نویسنده و مترجم قرآن بود. القابشان از همین آمده بود و به
همین خاطر نام خانوادگیمان کتابچی بود. ایشان خط بسیار خوبی داشت و قرآن و
مفاتیح مینوشت و تعدادی هم کتاب مینوشت. البته اصالتاً اهل بابل
نبودند.
پس بابل چه میکردند؟ بقیه اقوام هم بابل بودند یا تنها شما در آنجا زندگی میکردید؟
مادرم
بابلی بود. پدربزرگ به همراه اینها آمدند و مردم بابل هم نویسندگانی خیلی
خوبی داشتند. اولین کتابخانه را درست کرده بودند و مرحوم پدر میگفت که از
تنکابن و طالقان خیلی میآمدند و کتاب قرض میگرفتند و بسیار کتابخوان
بودند. حالا مدتی از بابل آمدند و در تهران اقامت کردند. من دوران ابتدایی
را در تهران گذراندم تا پنجم ابتدایی. در طول خیابان سرچشمه، ایستگاه تکیه
رضا قلی خان آنجا مدرسهای بود به نام مدرسه اعتزار که یک سمت مدرسه
میخورد به این تکیه و پشت مدرسه میرسید به بازار نواب . تا پنجم آنجا
بودم و بعدازآن برگشتیم بابل و از ششم ابتدایی تا دیپلم را در بابل بودم.
چرا به بابل برگشتید؟
من
کوچک بودم و به خاطر شغل پدر به تهران آمده بودیم. خاطره زیادی به یاد
ندارم تکیه رضا قلیخان در سرچشمه و محل بازیمان که پشت همان کوچه بود
در بازارچه نواب را به یاد دارم. در کنار چنار امامزاده یحیی و در کنار
امامزاده هممدرسهای بود، دبستان یا دبیرستان که نمیدانم هنوز هست یا نه.
یادم است تازه عکسبرگردان آمده بود و عکسها را میزدیم به کاغذهای کتاب و
برایمان کلی جذابیت داشت. . دفترهای ما دو قسمت بود، یک قسمت دفتر،
کاغذهای کاهی بود که بیشتر روی آن مشق مینوشتیم و قسمت دیگر هم شبیه به
چاپ روغنی بود.
چند تا خواهر و برادر بودید؟
من یک برادر و دو خواهر دارم.
از بچگی درسخوان بودید یا شر و شیطان؟
من درس میخواندم و اصلاً شر و شیطان نبودم. مدام درس میخواندم.
پدرم
هم کار فرهنگی میکرد و هم کار آزاد،دو سه شغل داشت، پدر مجبور بود که کار
کند و کار فرهنگی کار شخصی و خصوصیاش بود و برای دلش آن را انجام میداد.
در مورد زبان کتاب مینوشت و کتابخانه خوبی داشت.
پدرتان اصرار میکردند که شما حتماً پزشک شوید؟
نه پدر دلش میخواست من حتماً فلسفه اسلامی بخوانم ولی مادر علاقه داشت من پزشک شوم.
یعنی به حرف مادر پزشک شدید؟
نه صرفا به همین دلیل.
در دبیرستان هم درسخوان بودید؟
در مازندران شاگرد اول شدم.
امکانات آموزشی دوره شما چطور بود؟ شما خودتان درس می خواندید؟
خودمان
درس میخواندیم و آدمهایی دور و اطراف ما بودند که خیلی دلسوز بودند.
واقعا معلمهای خوب و دلسوزی داشتیم. من الان محیط دبستان و دبیرستان را
نمیشناسم. ولی آن موقع معلمهای ما هی میرفت و کتاب معرفی میکرد که این
کتاب را بخوانید و این سوال کنکور است، اینجا را بیشتر بخوانید و چنین
حالتی وجود داشت و دائم بچهها را تشویق میکردند. آن موقع ما کلاس کنکور
نداشتیم. من سال 44 آمدم و در تهران امتحان ورودی دانشگاه دادم.
چرا آمدید تهران؟
باید میآمدم تهران و امتحان میدادم.
مگر دانشگاه مازندران آن موقع پزشکی نداشت؟
نه
آن دوره نداشت. فقط دانشگاه تهران بود و دانشگاه جندی شاپور نیز فقط تا یک
دورهای دانشجو میگرفت، دانشگاه مشهد، اصفهان و شیراز. من قبل از اینکه
دیپلم بگیرم، فروردین ماه شیراز امتحان دادم.آنجا قبول شدم و رفتم، ولی
دیدم بعد مسافت و راه زیاد است و برگشتم و در تهران امتحان دادم و پزشکی
قبول شدم.
خانواده برای همیشه بابل ماندند؟
بله
خانواده بابل ماندند و من تهران بودم. من اصلاً خوابگاه نرفتم و خانه
گرفتم. در خیابان جمشیدی نزدیک خیابان جمالزاده.
وضعیت اقتصادیتان در دوره کودکی چطور بود؟
رفاه
کاملی در آن دوره نبود، ولی ما راحت درس خواندیم. تابستانها برای ما
قانون بود که در کنار پدرمان کار کنیم. چون زمین بود و پدر هم کشاورزی
میکرد، هم مینوشت و هم بنگاه مسافرتی داشت.
نگفتید چرا پزشکی را انتخاب کردید؟
شاید اتفاقی . البته پزشکی را دوست داشتم امتحان دادم و قبول شدم.
چرا دوست داشتید؟
در
شهر ما آن دوره 24 طبیب وجود داشتند و دور و اطراف خانه ما صبح که
میخواستم به دبیرستان بروم دم در خانهاش که مطبش هم بود، از روستاهای
مختلف میآمدند و صف میکشیدند. مردم را که میدیدم دلم میگرفت به این
دلیل بود که احساس کردم پزشکی بخوانم و در رشته طبیعی راه دیگری جز پزشکی و
داروسازی یا رشته کشاورزی نبود و من هم پزشکی را انتخاب کردم. البته
علاقه هم وجود داشت و مادرم هم خیلی نصیحت و وصیت میکرد که من پزشکی
بخوانم.
آقای دکتر چرا آنقدر به بابل علاقهمند هستید؟
من بابل را دوست دارم. بچگیها و خاطرات هفت سالم در آنجا بود.
به خاطر آن 7 سال آنقدر برای آن شهر کار میکنید؟
به
اعتقاد شخصی من مازندرانیها آدمهای خیلی پیچیدهای نیستند و آرام هستند.
با اینکه زیاد شلوغ میکنند اما در درونشان آرامش وجود دارد.من دوست دارم
به این مردم خدمت کنم. خیلی علاقهمندم و بیشتر وقتم را برای آنها
میگذارم.
مدرسهسازی؟
دو مدرسه دارم. به نام خودم و خانمم.
خانمتان هم پزشک هستند؟
نه او حقوق خوانده.
چه سالی ازدواج کردید؟
سالش را نپرسید، خیلی وقت است.
مدلش را میپرسم، سنتی ازدواج کردید؟
آن موقع سنتی بود. خاطر خواهی نبود. میگفتیم این خوبه و آن خوبه و ازدواج میکردیم.
در بابل زن گرفتید؟
خانمم در تهران بود. اما خانوادهشان بابلی بودند.
یعنی عشق به بابل در ازدواجتان هم بوده؟
نه دلیلش این نبود. به خاطر ارتباطها و روابط فامیلی و آشنایی.
پس فامیل بودند؟
بله
فامیل دور پدرم بودند. خانم خوبی است و هنوز هم راضی هستیم. باید برای
زندگی آدمهای مناسب را پیدا کرد.
خب آن آدم مناسب را چگونه باید پیدا کرد؟
شانس دیگر. شیر یا خط. (خنده).
نه منظورم این است آیا ملاکی وجود دارد؟
اینها
را گنده نکنید. به نظر من شناخت خوب تا حدودی موثر هست. آدم باید بتواند
طرف مقابلش را بشناسد. خب یک مقداری زیر نظر مادر بود. مادر نگاه میکرد و
پدر هم خانواده آنها را میشناخت. خانواده آرامی بودند و شر وشور نداشتند.
اینکه میگویند زنهای شمالی زنهای مدیری هستند، پس در مورد زندگی شما صدق میکرد؟
مادر من بسیار آدم سادهای بود. مادر فقط سوادش خواندن قرآن بود .
تدبیر به سواد ربطی ندارد!
بعد
از اینکه رفته بود و دیده بود که پزشک مریض را دوا میکند، گفت فکر می کنم
که علم ادیان و علم اطبا است و بسیار مذهبی بود. آن موقع خانهها حمام
نداشتند و از خانه ما تا حمام حدود 300 متر فاصله بود.
مادر
من بلد نبود برود و من صبح که میخواستنم به مدرسه بروم تا برمیگشتم،
حمام برای خانمها بود وشب مال آقایان بود. من باید مادر را میبردم حمام
میگذاشتم. او کارهایش را انجام میداد و بعد مینشست دم در حمام تا من از
مدرسه بیایم.
از
صبح غذا هم میبردند و با خانمها مینشستند. یادم میآید که یکبار
مادرم حمام رفته بود و من رفته بودم بازی فوتبال و یادم رفته بود مادرم دم
در نشسته است. هیچکس هم نبود و او نشسته بود و گریه می کرد. مادر اصلاً
هیچجا را بلد نبود.
خانمهای شمالی که در مزرعه کار میکنند؟
مادر
من در باغ بود و در همان باغ کار میکرد. فقط و فقط. حتی یک میلیمتر خارج
از محدوده خانه و باغ، جایی را بلد نبود. مادرم اصلاً مدیریت نداشت ولی
پدر مدیریت خیلی خوبی داشت. پدر آدم باسوادی بود.
پدرتان په تاثیری روی شما گذاشت؟
پدر
من تاثیر شخصیتی روی من گذاشت. فوقالعاده بود. آدم بسیار منطقی و
باسواد. 80 سال قبل آدمی که بتواند کتاب بنویسد و سواد داشته باشد کم بود،
یا عمه من که زیر نظر پدربزرگم بود، بعد از مرگش او را به بابل آورد و به
دانشگاه فرستاد. عمه من در آن دوران حقوق میخواند. میخواهم بگویم که در
آن دوران آنقدر پدر من شعور داشت که خواهرش را به دانشگاه بفرستد.
پس این شخصیت شما به پدرتان رفته است؟
پدر
من فرد بسیار مقرراتی بود و بعد ازنماز صبح شروع میکرد به کمی تلاوت قرآن
و کتاب خواندن، و بعد از روشن شدن هوا، شروع به کار میکرد و تا غروب کار
میکرد. غروب میآمد به خانه غذا میخورد و میخوابید.
دورانی که رفتید تهران، در هزینههایتان کمک میکردند؟
بله.
پدر هزینههایم را میدادند. ما خانه اجاره کردیم و چند نفر بودیم. با یکی
از اقواممان و یک آقای دکتر که پارسال فوت کرد. باهم سهتایی یک آپارتمان
در کنار خیابان جمالزاده اجاره کردیم. چون نزدیک دانشگاه بود.
پس شما با بورسیه درس نخواندید، بلکه با پول پدرتان درس خواندید؟
اصلاً. یک قران از دولت هم نگرفتم. به هیچ کسی تکیه نکردم و روی پای خودمان بودم.
از دوران دانشکده خاطرهای دارید؟
در دوران دانشکده، روزهای شلوغی بود، مثل هر زمان دیگری.
شما دانشجوی شلوغی بودید؟
نه.
ولی من بدم نمی آمد، سال 48 و 49دانشگاه خیلی شلوغ شده بود و ناخودآگاه
همه را درگیر کرده بود.
چه سالی فارغالتحصیل شدید؟
سال 51
تا انقلاب راه زیاد ی داشتید؟
نه
آن زمان زمزمه های انقلاب شروع شده بود. از سال 48 و 49 به صورت منافقین و
چریکها و گروههای دیگر بودند.
شما درگیر نمیشدید؟
نمیشد
در آن دوران قاطی این جریان نشد. باید میرفتی و چنین جوی در دانشگاه وجود
داشت. انقلابی به این عنوانی که بخواهم بروم و زندانی شوم نبودم. بحث
انقلابی که چند سال بعد به وجود آمد را کنار بگذارید. من دارم زمان
دانشجویی را عرض میکنم.آن سالها دانشگاه شلوغ بود.
مثلا برای مرگ تختی ما در دانشگاه بودیم. تختی را شهید کردند. نهضت ادامه
دارد. ما از میدان شوش تا ابن بابویه پیاده راه رفتیم. من نبودم تنها، آن
جمعیت عظیم بود و ما هم جزئی از آن بودیم. زمانی که ارتش به شهربانیها
ریخته بود، ما در دانشگاه فعالیت میکردیم. منتها فعالیتمان طوری بود که
خیلی شفاف نبود.
کجا خدمت کردید؟
پارتی
من خدا بود که خیلی محکم و قوی است. آبدانان. من سال 51 رفتم به آبدانان.
هنوز هم نمیدانم آنجا کجا بود. خدا خواست که من آنجا بروم. در استان
ایلام، نزدیک مرز بود. آنجا داشتند یک سایت میزدند که تازه داشتند درست
میکردند. در آنجا یک دکتر پاکستانی هم وجود داشت و ما جا به جا میشدیم.
در آخرهای سربازیام هم مدتی در بابلسر بودم. دو سه ماهی بود. بعد از
سربازی مستقیم امتحان رزیدنتی دادم و دوره مغز و اعصاب را گذراندم.
چه سالی فارغالتحصیل شدید؟
سال 57 فارغالتحصیل شدم.
همان دانشگاه تهران؟
بله.
در درگیریهای خیابانی سال 57 چه نقشی داشتید؟
جزئیات
کار را دوست ندارم بگویم. از سال 57 در بیمارستان سینا بودم. از سال 53 در
بیمارستان سینا بودم تا الان.
قبل از جنگ رفتید هانوفر یا بعد از جنگ؟
بعد
از جنگ. زمان جنگ جبهه غرب میرفتیم و کرمانشاه. بعد زمانی که ضرورت پیدا
میکرد و عملیاتی بود به بیمارستان طالقانی در کرمانشاه میرفتیم.
جز گروههای امداد و نجات داوطلب بودید؟
نه اوایل یعنی همان سالهای 59 بعد از حمله عراق به ایران، مهرماه به صورت
داوطلبانه رفتیم. رفتیم دزفول
یعنی بعدا داوطلبانه نبود؟
طرحی
بود که همه باید میرفتیم. سالی یکماه گاهی اوقات دو بارما را
میفرستادند جنوب و گاهی ما را میفرستادند غرب. بیشتر فعالیت ما در جنوب
بود. بیمارستان گلستان اهواز و گاهی در بیمارستان شهید بقایی. مجبور بودیم و
باید اینکار را میکردیم. ترکشها را باید بیرون میآوردیم. بچه هایمان
داشتند پرپر می شدند و ما باید با تمام توان دفاع می کردیم.
مجبور بودید یا دوست داشتید؟
ببینید
برای من و هرپزشک دیگری اجبار بود. باید میرفتیم. اگر این باید هم نبود
من حتماً میرفتم. حتماً میرفتم و کارم را انجام میدادم. تیم هر موقع که
به من میگفتند من میرفتم. مثلا میگفتند تو امسال یک ماه اجباری را رفتی
و باز هم شرایط اضطراری است و من حتماً میرفتم.
بنابراین میتوانم بگویم به این کار علاقه هم داشتم. جوانان ما در آن
دوران از جان و همه چیز خود میگذشتند. ما باید میرفتیم و واقعا در برخی
از خطهای مقدم و نزدیک به مقدم چند نفر بودند که اگر ما نبودیم به شهادت
میرسیدند. حتی کارهای ساده مثل دو تا بخیه زدن باعث میشد که خونریزی آنها
بند بیاید و از بین نروند.
همچنین
کارهای ما بود که باعث چنین اتفاقاتی میشد. نه تنها من بلکه همه همکارانم
در آن دوران. همه همکاران جراح در دوران جنگ شاهکار کردند.
پزشکان در دوران جنگ خیلی پرونده درخشانی دارند.
آنها
یک فداکاری خیلی عجیب و غریبی داشتند. به اعتقاد من همه پزشکان و متخصصین
داخلی و چه متخصصین اطفال همه اینها فکر کنید بمباران شده بود..پزشک در آن
دوران نبود. پزشک احتیاج داشتیم، به جراح احتیاج داشتیم. آنها بیماران
عمومی را در سطح شهر معاینه میکردند
به
نظرم من آن دوران فوقالعاده بود. چون هیچکس را ندیدم که همراه نباشد.
حتی متخصص اطفال هم می رفت در روستاها مردم را معاینه میکرد. اتفاق خاص و
عجیب غریبی بود.
فکر میکنید چه شد که آن جامعه پزشکی فداکار آن روز، دچار تنشهای اخلاقی امروز شده است؟
نه
اینجوری نیست. قبلا هم اینطوری بود، چه قبل از انقلاب و چه بعد از آن. این
تعداد کم مشکل دار همیشه وجود داشته و من کسی را نمیبینم که در کار پزشکی
خود کوتاهی کند. من حدود 37 سال است که آموزش و مغز و اعصاب را با
دانشجویان امروزی دارم. نسل جدیدی که من میبینم نسل زحمتکشی هستند.
ببینید عوارض جراحی را با خطای جراحی اشتباه میگیریم.
شما پزشک ثروتمندی هستید؟ چرا؟ شاید چون خطای آن بیشتر است؟ خطای
جراحی در کشور ما، چون من هم کارشناسی میکنم هم در پزشکی قانونی و هم در
نظام پزشکی پروندهها را میبینم، وجدانا میگویم 99 درصد عوارض جراحی است
و هیچ خلاف یا ابهامی را انجام ندادهاند. منتها هستند افرادی که خلاف هم
میکنند. .ببینید شما هم اگر سه فرزند داشته باشید ممکن است یکیشان درست
رفتار نکند.
استثنا
را کنار بگذاریم. جامعه پزشکی کنونی ایران نسبت به آن امکاناتی که دارد و
نسبت به خدماتی که میدهند اصلا با جاهای دیگردنیا قابل مقایسه نیست.
واقعا حاکمین وقت باید بروند و ببینند. جاهای دیگر را هم بروند و ببینند و
بعد با ایران مقایسه کنند. جوانهای ما و مسنهای ما چه کارهایی میکنند،
آن موقع میفهمند که جامعه پزشکی ما واقعا چه کار میکنند. نباید اینطوری
قضاوت کرد. من در سنی هستم که نمیتوانم غیر از این باشم. من بدیها را
میبینم و گوشزد میکنم. من در بخش هم اگر رزیدنت موهایش بلند شود، به او
میگویم برو و موهایت را کوتاه کن. بخش ما مثل سرباز خانه است. اما از آن
طرف هم میبینم کسی که 36 ساعت کار میکند و 12 ساعت میخوابد چقدر تحت
فشار است. کتابهایی که از آنها امتحان میگیریم هیچ موقع متخصص مغز و
اعصاب امریکایی و اروپا این حجم ازکتاب تئوری را حفظ نیستند.
شما پزشک ثروتمندی هستید؟
ثروتمند نه!
زیرمیزی میگیرید؟
زیرمیزی
بگیرم ؟ بیایید و مطب من را ببینید. در آنجا نوشتهام هرکه میخواهد
ویزیت بدهد و هرکه میخواهد ندهد. هرکی ویزیت داد، خدا پدرش را بیامرزد.
پزشکانی که چندین برابر ویزیتشان زیر میزی میگیرند را بگذاریم به حساب استثناها؟
من
نمیبینم. من تا حالا ندیدهام. از همان ابتدا که طرح سلامت در این کشور
اجرا شد، من رشته جراحی اعصاب را میتوانم بگویم و از رشتههای دیگر خبر
ندارم تا الان وجدانا ندیدم همکارانم زیر میزی بگیرند. من در کار جراحی مغز
و اعصاب هستم و تاکنون ندیدم و نشنیدم. چون به اعتقاد من طرح سلامت برای
من یکی خیلی خوب بود و باعث شد که من طبق تعرفه آنها را ویزیت کنم.
آقای دکتر به نظرتان تعرفههایی که تاکنون مشخص شده، عادلانه هستند؟
برای بیمار مناسب است.
یعنی برای پزشکها مناسب نیست؟
برای ما بد نیست. به نظرم با تغییرات تورم باید این تعرفهها را هم تغییر بدهند.
زندگیتان تامین میشود؟ برخی از پزشکها میگویند با تعرفههای پایین
نمیتوانند زندگی خود را بگذرانند و ما حق داریم زیر میزی بگیریم.
من
به چنین چیزی اعتقاد ندارم. ببینید زندگی کردن چطوری است؟ میتوانید در یک
اتاق زندگی کنید و میتوانید در یک قصر هم زندگی کنید. مهم خانهای است که
بتوانید داشته باشید. البته من بچههایم بزرگ شدند و شاید این حرفها را
بیخود میزنم.
چند تا فرزند دارید؟
سپید:
3 پسر. پسر کوچکم پزشکی خوانده است. یک پسر من مهندسی کامپیوتر و روابط
بینالملل خوانده و کار آزاد می کند. پسر دیگرم حسابداری خوانده و دارد کار
آزاد میکند و تنها پسر کوچکم جا پای من گذاشته است و پزشکی خوانده است.
البته من به آنها هم گفتم پزشکی بخوانید ولی آنها گفتند که ما پزشکی
نمیخوانیم چون می بینیم که شما شب وروز ندارید.
چرا شما به آنها پزشکی را پیشنهاد دادید؟
خودم
علاقه داشتم و می خواستم فرزندانم هم آن رشته را ادامه بدهند. ولی پسر
کوچک من در دانشگاه تهران قبول شد و مدتی در مطب من کار کرد و الان در
زمینه پزشکی خیلی موفق است. به اصطلاح خرخون است.
مدرک پزشکی عمومی از دانشکده پزشکی دانشگاه تهران
مدرک تخصصی جراحی مغز و اعصاب از دانشگاه تهران
فوق تخصص جراح مغز و اعصاب از دانشگاه هانوفر آلمان
مسئولیت و مقامها:
عضو هیئتعلمی دانشگاه تهران
آموزش جراحی اعصاب در دانشگاههای مختلف ایران
رئیس بخش جراحی اعصاب دانشگاه تهران
رئیس بخش جراحی بیمارستان سینا تهران
عضو انجمن بینالمللی جراحان مغز و اعصاب
افتخارات:
استاد ممتاز دانشگاه علوم پزشکی دانشگاه تهران در سال 1379
آثار :
چاپ حدود 50 مقاله به زبان انگلیسی و فارسی در مجلات داخلی و خارجی و چاپ دو جلد
کتاب:
اصول جراحی مغز و اعصاب
جنینشناسی اعصاب
نه پدر دلش میخواست من حتماً فلسفه اسلامی بخوانم ولی مادر علاقه داشت من پزشک شوم.
ولی آن موقع معلمهای ما هی میرفتند و کتاب معرفی میکردند که این کتاب
را بخوانید و این سوال کنکور است، اینجا را بیشتر بخوانید و چنین حالتی
وجود داشت و دائم بچهها را تشویق میکردند. آن موقع ما کلاس کنکور
نداشتیم.
تابستانها برای ما قانون بود که در کنار پدرمان کار کنیم. چون زمین بود و
پدر هم کشاورزی میکرد، هم مینوشت و هم بنگاه مسافرتی داشت.
به اعتقاد شخصی من مازندرانیها آدمهای خیلی پیچیدهای نیستند و آرام
هستند. با اینکه زیاد شلوغ میکنند اما در درونشان آرامش وجود دارد.من دوست
دارم به این مردم خدمت کنم. خیلی علاقهمندم و بیشتر وقتم را برای آنها
میگذارم.
اصلاً. یک قران از دولت هم نگرفتم. به هیچ کسی تکیه نکردم و روی پای خودم بودم.
سال 51 رفتم به آبدانان. هنوز هم نمیدانم آنجا کجا بود. خدا خواست که من
آنجا بروم. در استان ایلام، نزدیک مرز بود. آنجا داشتند یک سایت میزدند که
تازه داشتند درستش میکردند.
ببینید برای من و هرپزشک دیگری اجبار بود. باید میرفتیم. اگر این باید
هم نبود من حتماً میرفتم. حتماً میرفتم و کارم را انجام میدادم؛تیم هر
موقع که به من میگفتند من میرفتم.
جوانان ما در آن دوران از جان و همه چیز خود میگذشتند. ما باید میرفتیم و
واقعا در برخی از خطهای مقدم و نزدیک به مقدم چند نفر بودند که اگر ما
نبودیم به شهادت میرسیدند.
آنها یک فداکاری خیلی عجیب و غریبی داشتند.
من کسی را نمیبینم که در کار پزشکی خود کوتاهی کند. من حدود 37 سال است
که آموزش مغز و اعصاب را با دانشجویان امروزی دارم.
هم در پزشکی قانونی و هم در نظام پزشکی پروندهها را میبینم، وجدانا
میگویم 99 درصد عوارض جراحی است و آنها هیچ خلافی انجام ندادهاند.
جامعه پزشکی کنونی ایران نسبت به آن امکاناتی که دارد و نسبت به خدماتی که
میدهند اصلا با جاهای دیگردنیا قابل مقایسه نیست.
نباید اینطوری قضاوت کرد. من در سنی هستم که نمیتوانم غیر از این باشم.
من بدیها را میبینم و گوشزد میکنم. من در بخش هم اگر دستیارم موهایش
بلند شود، به او میگویم برو و موهایت را کوتاه کن. بخش ما مثل سرباز خانه
است. اما از آن طرف هم میبینم کسی که 36 ساعت کار میکند و 12 ساعت
میخوابد چقدر تحت فشار است. کتابهایی که از آنها امتحان میگیریم هیچ
موقع متخصص مغز و اعصاب امریکایی و اروپا این حجم ازکتاب تئوری را حفظ
نیستند.