شفا آنلاین>اجتماعی>واقعیت داشت؛ قلب جسد میزد و همین کافی بود تا فریادهای مادرانه سکوت بیمارستان را بشکند و ... .
به گزارش
شفا آنلاین،
مادر باور نداشت پسرش به این راحتی برای همیشه آرام گرفته باشد. همه لحظات
در کنارش بود و حتی وقتی دستگاه نشان داد قلب هادی، دیگر نمیزند و او
نفس نمیکشد، او میدید و گریه میکرد.
پارچه سفید را که روی جسد کشیدند کلید خاموشی بود برای یک دنیا امید مادرانه!
زن
نمیخواست جسد پسرش خیلی زود به سردخانه برده شود. اجازه خواست و انگار
دلش گواه میداد باز روزنه امیدی هست. 2ساعت بعد هنوز گریه میکرد که صدای
ضرباتی شنید و مکثی کرد، واقعیت داشت؛ قلب جسد میزد و همین کافی بود تا
فریادهای مادرانه سکوت بیمارستان را بشکند و ...
هادی
خادم آرانی 36 ساله و راننده خاور است. در تصادف رانندگی با یک
تریلر 18 چرخ از ناحیه دو پا صدمه بسیار شدیدی دید و ماهها است که برای
عملهای مختلف جراحی و پیوند ماهیچه به بیمارستان شهید بهشتی کاشان مراجعه
میکرد ولی در آخرینبار که در بخش عفونی بیمارستان بستری شد، اتفاق عجیبی
برای وی و خانوادهاش افتاد.
هادی
به یکباره از دنیا رفت و 55 دقیقه عملیات احیا برای برگرداندن وی به زندگی
نتیجه نداد و همه از روی تأسف سر تکان دادند و ساعت 9 صبح 25 مهرماه سال
جاری بود که پرستاران و سوپروایزر بخش عفونی بیمارستان شهید بهشتی کاشان با
داد و فریادهای مادر یکی از بیماران که پسرم پسرم، میگفت سریع خود را به
اتاق مراقبتهای ویژه رساندند، بیماری که هادی نام داشت بیجان روی تخت
افتاده بود.
با
دستور پزشک کشیک دستگاههای اکسیژن و شوک قلبی به اتاق انتقال یافت در
حالی که معاینات و حتی دستگاهها نشان میداد که هادی بخاطر حمله قلبی از
دنیا رفته است. 55 دقیقه اقدامات احیا برای برگرداندن ضربان قلب و تنفس
نتیجهای نداشت تا اینکه کادر پزشکی سر را به علامت تأسف تکان دادند.
بر
این اساس و با تأیید پزشک و کارشناسان پرستاری برگه عملیات ناموفق احیا
صادر شد و پارچه سفید روی بدن بیمار جوان کشیده شد و تخت چرخدار برای
انتقال جسد به سردخانه به اتاق انتقال یافت. همه کادر پزشکی پای برگه مرگ
هادی را امضا کردند و خانواده بیمار برای انجام مقدمات مراسم تشییع جنازه
به تکاپو افتادند.
**وداع مادر
30 دقیقه از زمان قطع شدن اکسیژن و دستگاههای احیا نگذشته بود که مادر هادی با اصرار خواست تا جسد پسرش را ببیند.
زن
60 ساله وقتی کنار جسد هادی ایستاد سرش را روی بدن پسرش گذاشت و شروع به
گریه کرد. هنوز ثانیهای از شیونهای مادرانه نگذشته بود که احساس کرد صدای
ضربان قلب پسرش را میشنود.
باورکردنی
نبود. یک ساعتی میشد هادی مرده بود، تکان کوچکی کافی بود تا مادر نگران
از جا بلند شده و سراسیمه به سوی پرستاران بدود و فریاد بزند: پسرم زنده
است!!
هیچکس
حرف این مادر را باور نمیکرد و با بیاعتنایی به وی گفتند تکانهای جسد
بعد از مرگ عادی است اما زن گریهکنان گفت صدای قلب هادی را شنیده و خواست
پرستار بالای سر جسد بیاید.
هنوز
پارچه سفید روی بدن هادی بود که پرستار گوشی را روی سینه جسد گذاشت.
ثانیهای خشکش زد، صدای نبض را در گوش میشنید و هراسان به سمت اتاق دکتر
بخش دوید. هیجانی در بخش جراحی بیمارستان به وجود آمده بود. همه به تکاپو
افتادند، اعضای تیم پزشکی که مرگ هادی را تأیید کرده بودند خود را به
بالای سر وی رساندند. کسی باور نداشت این مرد که بیش از یک ساعت و نیم مرده
بود دوباره به زندگی برگردد! اما این یک واقعیت بود.
گفتوگو با مرده زنده
"هادی" که هماکنون بسیار سرحال است خودش نیز باور نمیکند دو روز پیش به کام مرگ رفته بود و دوباره به زندگی برگشته است.
روز
مرگم در حال خواندن کتاب زندگینامه "امام حسن (ع)" بودم که احساس کردم
چشمانم سیاهی رفت، دیگر چیزی نفهمیدم تا اینکه وقتی از خواب بیدار شدم
مادر و خانوادهام سر و صورتم را بوسیدند و مدام گریه میکردند.
وقتی
دلیل گریههای آنها را پرسیدم گفتند که من مرده بودم، اولش خندیدم و باور
نکردم. فکر کردم شوخی میکنند ولی وقتی دکترها و پرستارها گفتند که من چند
ساعتی مرده بودم، کمی باور کردم.
پیش
خودم گفتم مگر میشود کسی بمیرد و دوباره زنده شود؟ ولی چند شب بعد وقتی
صبح از خواب بیدار شدم حال دگرگونی داشتم، در خواب دیدم که مردهام و مادرم
من را بغل کرده و گریه میکند. پرستارها و دکترها به من شوک میدهند و من
همچنان مردهام، مادر و خانوادهام را میبینم که گریه میکنند و بالای سرم
ایستادهاند.
وقتی خوابم را برای مادر و پرستارم تعریف کردند همگی آنها خوابم را تأیید کردند و گفتند همه این صحنهها برایم اتفاق افتاده بود.
آقا هادی بچه داری؟
نه فعلا، ولی یک همسر خوب دارم.
در این 18 ماه چه کسی از تو نگهداری کرده؟
مادرم و همچنین همسرم.
به جز مشکل عفونت پاهایت بیماری دیگری نداشتی؟
نه به هیچ وجه.
وقتی بهت گفتند که مرده بودی، آیا باورکردی؟
فکر کردم که شوخی میکنند ولی وقتی که خواب مرگ خودم را دیدم، باورم شد که مرده بودم.
خودت متوجه شدی که مردی؟
نه، داشتــــــم کتـــاب زنـــدگینـــامه امام حسن(ع) را میخواندم که چشمانم سیاهی رفت و خوابم گرفت.
تا حالا فکر کردی که چطوری به دنیا برگشتی؟
نه،
ولی چون من سرباز "امام حسن (ع)" هستم و ارادت خاصی به ایشان دارم، مطمئن
هستم که امام حسن (ع) در این کار دخیل بوده است، امام کریم شفایم را از خدا
گرفته.
چه آرزویی داری؟
ان
شاءالله اگر از تخت بیمارستان رها بشوم، اول نوکری مادرم را میکنم و هر
جور شده به مدینه میروم و در بقیع به ملاقات ائمه به ویژه امام حسن (ع)
میروم و تشکر میکنم.
حرف دیگری نداری؟
از مادرم که چند سال است زحمت من و پدرم را میکشد تشکر میکنم و دستش را میبوسم.
**شگفتی مادر هادی
مادر هادی خیلی خوشحالی میکند، معجزهای دیده است که شاید همیشه در داستانها شنیده بود.
زمانی که هادی از دنیا رفت شما کجا بودید؟
من در اتاق بودم و مشغول خواندن کتاب. هادی هم کتاب میخواند که یک دفعه دیدم چشمانش به شکل عجیبی باز شده و به یک طرف افتاده است.
چه احساسی داشتید وقتی متوجه شدید پسرتان از دنیا رفته؟
هادی
حالش بسیار خوب بود. او چند دقیقه پیش از اینکه بمیرد از من قرآن خواست و
چند صفحهای از آن را خواند و بعدش هم کتاب خواست، من کتاب امام حسن (ع) را
به وی دادم، فکر کنم 10 دقیقه نگذشته بود که هادی را با آن وضع دیدم، وقتی
پرستارها گفتند که پسرم مُرده باور نمیکردم، چون هادی حالش نسبت به
روزهای دیگر بسیار بهتر بود و مشکل خاصی نداشت.
زمانی که هادی مُرده بود شما چه کار کردید؟
در
زمان انجام عملیات احیا من از بیرون او را میدیدم. ضربان قلب پسرم روی
مانیتور همچنان خط صاف بود و تغییر نمیکرد و تلاش پزشکان و پرستاران نیز
جواب نمیداد، پسرم را از خدا خواستم، وقتی تیم پزشکی بیرون آمد سرم را روی
سینه هادی گذاشتم و از کسانی که آمده بودند پسرم را به سردخانه ببرند
خواهش کردم که چند دقیقهای اجازه بدهند تا عمو و برادرش برای دیدن هادی
بیایند و از وی خداحافظی کنند.
و آن لحظه عجیب؟
وقتی
سرم را برای آخرین بار روی سینه هادی گذاشتم تا خداحافظی کنم احساس کردم
که ضربان قلب هادی را میشنوم، حواسم را جمع کردم و دیدم بدن هادی تکان
میخورد. سریع موضوع را به پرستارها گفتم ولی آنها باور نمیکردند و
میخواستند به من دلداری دهند. وقتی پرستار به اتاق آمد و نبض هادی را گرفت
اولش تعجب کرد و دواندوان رفت و بقیه را صدا زد و هنگامی که دکتر هادی را
معاینه کرد دستور داد تا سریع دستگاهها را دوباره وصل کنند. شور عجیبی
بخش عفونی را برداشته بود.
و هادی چشمانش را باز کرد؟
بله،
چشمان پسرم را بوسیدم. از خوشحالی نمیدانستم گریه کنم یا بخندم، حالت
عجیبی داشتم، برای ما معجزهای اتفاق افتاد که برای کسی قابل باور نبود،
وقتی برای هادی جریان را تعریف کردم باور نمیکرد. فکر کرد که با وی شوخی
میکنیم.
پدرش هم بیمار است؟
متأسفانه
15 ماه پیش پدرش نیز با یک ماشین تصادف کرده و 25 روز در کما بود و حال
خوبی ندارد، روزها از هادی پرستاری میکنم و شبها از پدرش.
چه انتظاری از هادی دارید؟
هیچانتظاری، سلامتی پسرم بهترین هدیه است.yjc