کد خبر: ۱۰۸۳۱۶
تاریخ انتشار: ۰۰:۲۰ - ۲۷ ارديبهشت ۱۳۹۵ - 2016May 16
شفا آنلاین>اجتماعی>میگویند کوه به کوه نمیرسد، ولی آدم به آدم میرسد. برای آنها این ضربالمثل بیشتر از همه معنا دارد. وقتی در خیابانهای شهر به این بزرگی راه میروند، معمولاً این دو کلمه را میشنوند.
به گزارش شفا آنلاین،سلام آقا، سلام خانم؛ دوکلمهای که معمولاً با هیجان زیاد و سریع ادا میشود.این کلمات یعنی دوباره یکی از شاگردهایشان را در خیابان دیدهاند. شاگردی که باذوق و شوق جلو پریده و میخواهد خودش را به آقا معلم یا خانم معلمش معرفی کند.

آقا من را یادتان میآید؟ خانم من شاگردتان بودم در مدرسه... و اینگونه است که شهر، حتی شهری به بزرگی تهران برای آنها کوچک میشود. کوچک و آشنا. پر از شاگردان دیروز، پزشکان، دانشجوها، مدیران و کاسبان و... امروز.آقا معلمها و خانم معلمهای داستان ما هم مثل اغلب معلمها تجربه ساعتها حرف زدن، سر پا ایستادنهای طولانی، گرفتن صدایشان هنگام تدریس پای تختهسیاه و چند شیفت کار کردن را دارند. سرفههای طولانی در شب هم که دیگر جزئی از زندگیشان شده. یکعمر سر و کله زدن با گچ و تختهسیاه همین است. عادت کردهاند دیگر. خاطرههای خوب هم البته کم نیستند و بهترینش هم وقت گذراندن با شاگردانشان که معمولاً پر از عشق و شور به زندگیاند.


علیرضا معینی ۲۳ سال سابقه کار معلمی دارد. لیسانسیه ادبیات فارسی است و مربی پرورشی در منطقه ۱۹ تهران. ده سال از عمر کاریاش را ادبیات فارسی و زبان تدریس کرده وسیزده سالش را هم مربی پرورشی بوده. سلام آقا را که در خیابان میشنود، شستش خبردار میشود: «گاهی در خیابان تو حال خودم هستم که  یکی میپرد جلو و میگوید سلام آقا. زودی میفهمم باز یکی از شاگردهایم را دیدهام. در تهران که سهل است، گاهی به شهرهای دیگر هم که میروم شاگردانم را میبینم. یک سال رفته بودم مشهد یکی از شاگردانم را آنجا دیدم بعد آمدم قم او هم آنجا بود. هر دو خندهمان گرفته بود از این اتفاق.»
عاشق کارم هستم، اما زندگی با معلمی نمیچرخد
 مثل اغلب معلمها برایم میگوید، شغل دیگری هم دارد. یعنی به قول او بیشتر همکارها شغل دیگری هم دارند وگرنه زندگی چرخش نمیچرخد: «میدانید عاشق شغل معلمیام، اما راستش را بخواهی روی حقوق معلمی نمیشود حساب کرد. اصلاً زندگی نمیچرخد. بویژه برای معلمهای آقا سختتر از خانمها هم هست. چون باید یک زندگی را بهتنهایی اداره کنند.» برای همین است که او صبحها در یک شرکت دارویی کار میکند و شیفت ظهر هم به مدرسه میرود: «بعضیها مثل من شغل اجرایی دیگری دارند. برخی هم کار آزاد دارند، برخی دو شیفت درس میدهند. این دیگر بستگی به ساعت کاری و رشته هر کس دارد. بعضیها هم مسافرکشی میکنند. در آژانس کار میکنند. یکبار یکی از همکارها را دیدم که صندوق ماشینش را زده بود بالا و لباس میفروخت. راستش خیلی ناراحت شدم!»

  مکث طولانی میکند: «فکر کنید اگر یکی از بچهها او را اینطور در خیابان میدید؛ اصلاً خوب نبود. شغل ما شأن و منزلتش بیشتر از این حرفهاست.این روزها اصلاً آن احترام و حرمت گذشتهها را نداریم. باور کنید خیلی جاها که میگویم معلم هستم با دلسوزی میگویند آخی معلمی؟ این جمله اذیتم میکند.اصلاً تصور کنید معلمها با اینهمه دغدغه معیشتی دیگر وقتی هم برای مطالعه و بهروز کردن خود دارند؟»

  آهی میکشد: «ما فقط در مدارسمان تدریس میکنیم. در آموزش مهارت و سبک زندگی به دانش آموزان اما هیچ نوآوری نداریم. اینهمه کلاس ضمن خدمت هم برگزار میشود اما هنوز در این زمینهها ضعیفیم.» فقط زمانی که به دوری از بچهها فکر میکند تصور بازنشستگی ناراحتش میکند و یکجورغم عجیبی میآید توی صدایش: «هر کس در این شغل بوده، میفهمد عشق و علاقه به بچهها چیزی نیست که راحت بتوان با چیز دیگری پرش کرد.همیشه فکر دوری از شاگردانم ناراحتم میکند.»

خانم معلم از کنکوری شدن مدارس خسته است
مهناز پامناری، فوقلیسانس ادبیات فارسی دارد با 24 سال سابقه تدریس. ۱۳ کتاب ادبیات را در دوره دبیرستان تدریس میکند. عاشق ادبیات است و عروض و قافیه و آرایههای ادبی. خودش متون ادبیات ومتون نظم و نثر را بیشتر ازسایر درسهایی که تدریس میکند، دوست دارد. مولوی و شمس تبریزی هم شعرای مورد علاقهاش هستند: «اینکه جامعه ما اینهمه به علوم انسانی بیتوجه است مهمترین دغدغه فکری این روزهایم شده. از مدیریت مدرسه گرفته تا مدیریت در سایر بخشها. جامعه ما نسبت به ادبیات بیتوجه است و کنکور زده. فقط همان ضریب ۴ ادبیات در کنکور است که کمی جایگاه ادبیات را بهبود بخشیده. کنکور اصلاً به مفاهیم، کاری ندارد و فقط به ظاهر کار دارد و برای همین لفظ جای معنا را گرفته.»

صدای خانم معلم رساست، یکجوری خاطرهانگیز. آدم را به سالهای دور کلاسهای ادبیات میبرد. صدای خوشآهنگ دبیر ادبیات که شعرهای حافظ و سعدی را با صدای بلند برایمان میخواند و معنا میکرد. شناختن فعلها،ماضی بعید، حال استمراری و...

«بیشتر معلمها دغدغه اقتصادی و معیشتی دارند ولی مگر این مسأله فقط مخصوص معلمهاست؟ مگر کارگران دغدغه اقتصادی ندارند؟ مدتهاست دو ساعت به ساعت کاری معلمان اضافه شده اما این را در دستمزدمان لحاظ نکردهاند. اما شأن و منزلت معلم والاتر از این حرفهاست. چون ما با دانش آموزان طرفیم. من دغدغه انسانها را دارم. ما باغبانهایی هستیم که بذر میکاریم و اگر کمی غفلت کنیم بذرمان بخوبی ثمرنمیدهد. ببینید این روزها چقدر نسل کتابخوانها کم شده؟ خیلی اوقات میبینم که برای بچهها خرید یک رژ لب از خرید یک کتاب جذابتر است و این عذابم میدهد.»

معلمها هم دنبال معیشت عادلانه هستند
علیرضا رمضان نسب با شور و هیجان زیادی حرف میزند. فوقلیسانس عربی دارد و با تأکید خاصی میگوید که۲۹ سال و سه ماه سابقه کار دارد. آه! ۲۹ سال. چند با زیر لب تکرار میکنم 29 سال. برای خودش عمری است: «در همه این سالها عربی درس دادهام در همه مقاطع و رشته ها.


الان چند سالی است معاون آموزشی هستم. چند سالی هم مدیر بودم، سالهاست معلمم. برای خودش عمری شده.»آقا معلم حالا معاون آموزشی هنرستان فیروز بهرام در منطقه ۱۲ تهران است در خیابان جمهوری، بعد ازظهرها هم در مدرسه دیگری عربی درس میدهد: «بدم نمیآید بازنشسته بشوم اما اگر دولت امکانات کافی بدهد. همیشه این را میگویم همیشه و همهجا. بیشتر مردم در هر جایگاهی نه پست ومقام میخواهند و نه ثروت عجیب وغریب، بلکه هر کس به دنبال معیشت عادلانه است؛ کسی خبر دارد که ۹سال اضافه کار ما در دوران رئیس جمهور قبلی دود شد و هوا رفت؟ خیلیها همه تابستانشان را کارکردند همه سال اضافه کاری گذراندند، اما هیچی به هیچی، اگر الان هم بدهند دیگر ارزشی ندارد.


میدانید در کره جنوبی معلمها ۱۲ ساعت در هفته کار میکنند؟ همین کشور سال گذشته ازنظر آموزشی رتبه اول جهان را کسب کرد. حالا معلمهای ما چند ساعت در هفته کار میکنند؟ برخی بیش از ۷۰ ساعت. مدام اضافهکاری. خیلیها هم که شغل دوم دارند؛ در آژانس کار میکنند یا در بنگاههای معاملات ملکی مینشینند یا مسافرکشی میکنند. من هم ۱۰ سال پیش رفتم آژانس. دخترم گریه میکرد که بابا این کار را نکن! گفتم کار است دیگر، چه عیبی دارد؟ اما آخر سر به خاطر دل دخترم رها کردم. ۳۰ درصد رانندههای تاکسی در شهر تهران معلم هستند و همه اینها سبب میشود معلم بدون مطالعه سر کلاس برود. چون اصلاً و ابداً به مطالعه کردن نمیرسد.»
چند لحظهای سکوت میکند انگار حرفی را در ذهنش بالا و پایین میکند و اینکه بگوید یا نگوید: «روزگار ما بهجایی رسیده که بچههای خودمان هم قبولمان ندارند. به ما میگویند چرا آنقدراصرار میکنید درس بخوانیم! میدانید برای چی؟ چون مشکلات زندگی ما را از نزدیک دیدهاند. این مشکلات و مسائل، جامعه جوان ما را نسبت به درس و مطالعه دلسرد کرده. من هرگز سر کلاس درس یا سایر جاها از مشکلاتمان نمیگویم. چرا باید بقیه از مشکلات ما بدانند. در این ۲۹ سال نشد یکبار از کارم بزنم، یکبار سر کلاس درس دیر بروم، حتی با تب و درد رفتهام سر کلاس.»

سرفهای میکند و چند لحظهای سکوت. ۲۹ سال تدریس، ۲۹ سال پای تختهسیاه بودن که شوخی نیست: «عاشق کارم هستم. وقتی یک پزشک، خلبان و راننده و... جلویم را میگیرد و میگوید من شاگرد شما بودم، احساس غرور میکنم. شاگردانم را همه جا میبینم. حتی وقتی رفته بودم مکه، یکی از شاگردانم آنجا پزشک یک کاروان بود و یکی دیگر مهندس پرواز هواپیمایی که سوارش شدم. با ذوق و شوق آمدند و خودشان را معرفی کردند. گفتند شما معلم عربی ما بودید. آقای رمضان نسب ما را یادتان میآید؟»کمتر شده  روزی بگذرد و آنها یکی ازشاگردانشان را جایی نبینند. در این شهر شلوغ، این خیابانهای پرتردد که گاهی آدمها حوصله ندارند سرشان را بلند کنند و به یکدیگر نیم نگاهی بیندازند. این خیابانها اما برای آنها آشناست. میگویند کوه به کوه نمیرسد،اما معلم و شاگرد بالاخره به هم میرسند.ایران



 



نظرشما
نام:
ایمیل:
* نظر: