شفا آنلاین>جامعه پزشکی> محمد رضا میر، 65 ساله، متولد بندرآباد از توابع یزد است و در حال حاضر رییس بخش سرطان بیمارستان امام خمینی(ره) و دانشیار دانشگاه تهران است.
به گزارش
شفا آنلاین،به نقل از سپید زندگی او
از دوران کودکیاش تا امروز که یکی از سرشناس ترین محققین سرطان شناسی در
ایران است بنا به گفته خودش بیشتر شبیه یک رمان است یا یک فیلم سینمایی.
پسربچه ای که از سال ششم دبستان با عشق و اصرار خودش به شهر یزد می رود
وبدون هیچ حمایتی مستقل از خانواده و به تنهایی درس میخواند و میخواند تا
امروز.
تحصیلات عالی خود را در سال 1348 در رشته پزشکی دانشکده پزشکی دانشگاه
تهران آغاز کرد و در سال 1355 فارغالتحصیل شد. وی در سال 1361 موفق به اخذ
درجه تخصصی در رشته جراحی عمومی از دانشکده پزشکی دانشگاه تهران شد. میر
دورههای تکمیلی
جراحی سرطان را در دانشکده رویال مارزن لندن و لیون در
فرانسه گذراند. وی اکنون بهعنوان عضو هیات علمی و دانشیار گروه جراحی در
بخش جراحی 2 انستیتو کانسر مشغول به کاراست. استاد میر همچنین در سمت دبیر
انجمن سرطان ایران و دبیر همایش انجمن سالانه سرطان فعالیت میکند.
او
نیز مانند بسیاری از متخصصین بر این باور است که سرطان طی سالهای اخیر در
کشور بیشتر شیوع پیدا کرده و درباره علل شیوع این بیماری در ایران
میگوید: «کم تحرکی، آلودگی محیطزیست، مصرف برخی از غذاهایی که دارای
انرژی بالا هستند مانند گوشت قرمز و کشیدن سیگار باعث افزایش شیوع سرطان
میشوند و در ایران هم پیشبینی شده است که میزان شیوع سرطان در دهه آینده
حتی به دو برابر هم برسد، اما این بیشتر یک حدس و گمان است و هنوز نمیتوان
بهطور دقیق در این باره اظهار نظر کرد.»
همیشه درس خواندن را دوست داشتید؟ بعد
از ششم ابتدایی پدرم علاقهای به درس خواندن من نداشت. پدرم کشاورز بود و
ما خانواده پرجمعیتی هم بودیم و پدرم دوست داشت من به او کمک کنم تا اینکه
به مدرسه بروم ، اما وقتی دید که خیلی دوست دارم درس بخوانم درنهایت اجازه
داد تا به حوزه علمیه یزد بروم .
در خانواده، روحانی داشتید؟ نه،
ولی پدرم خیلی روحانیون را دوست داشت. ما یزدیها مذهبی هستیم. من
دربندرآباد در25 کیلومتری یزد به دنیا آمدم و بزرگ شدم. یکهفتهای رفتم
یزد منزل عمویم و به حوزه رفتم ولی دوست نداشتم و ادامه ندادم . علاقه
عجیبی داشتم به دبیرستان بروم و نتوانستم خودم را به حوزه راضی کنم و
ادامه ندادم، بعد پدرم من را فرستاد تا خیاطی یاد بگیرم بازهم دلم راضی
نمیشد تا اینکه یک روز رفتم دبیرستان البرز در یزد ، رفتم دفتر مدیر و
گفتم من دوست دارم درس بخوانم و برای پدرم مقدور نیست که من را ثبتنام
کند.
بدون اجازه پدرتان و به تنهایی ؟ بله نمیدانم چه جوری چنین جسارتی داشتم ولی رفتم و صحبت کردم
مدیر مدرسه شما را ثبتنام کرد؟ مدیر
مدرسه آقای مهریزی نامی بود که به من گفتند من چهکاری میتوانم برایت
کنم. گفتم چون پدرم راضی به درس خواندن من نیست پس طبیعتاً کمکی هم به من
نمیکند و من خرج و مخارجی هم ندارم. ایشان وقتی کارنامه و معدل من را دید
که شاگرداول بودم گفت اشکالی ندارد من رایگان ثبتنامت میکنم. هزینه
ثبتنام آن زمان 30 تومان بود. بعد یک نامهای هم به کتابفروشی نوبهار در
یزد نوشت و من یک سری کامل کتاب درسی رایگان هم گرفتم و شروع کردم .
پدرتان مخالفتی نکرد؟ پدرم
نمیدانست که من ثبتنام کردم چون من یزد منزل عمویم بودم و فکر میکرد من
دارم همان کار خیاطی را ادامه میدهم.
عموی شما هم مخالفتی نداشت؟ بله
عموی من هم تمایلی به درس خواندن من نداشت. دبیرستان البرز تا مدرسه عموی
من 14 کیلومتر فاصله داشت که پیاده میرفتم و میآمدم. بعد از یک هفته به
خانه خودمان برگشتم و به پدر و مادرم گفتم که من ثبتنام کردم و خوشبختانه
قبول کردند، اما پدرم گفت من تعهدی به پرداخت هزینههای تو ندارم، نه توان
دارم و نه تعهد.
پس هزینه زندگیتان چگونه تامین میشد؟ من
تصمیم گرفته بودم به هر قیمتی شده درس بخوانم . اوایل در کلاسهای اکابر
به معلم کلاس کمک میکردم و درآمد محدودی داشتم و بعد شروع کردم به درس
دادن به بچهها. سال اول در مدرسه شاگرداول شدم و کم کم برای خودم درآمد
داشتم و سال دوم از منزل عمو هم آمدم بیرون و مستقل شدم و یک اتاق کوچک
برای خودم گرفتم.
خانواده مخالفتی نکردند که یک نوجوان 15-16 ساله مستقل شود؟ پدرم
نه مخالفتی میکردند و نه کمکی. درواقع توانش را هم نداشتند هم خودشان
مریضاحوال بودند و هم تعداد بچهها زیاد بود و واقعاً امکان کمک کردن
نداشتند.
هزینههای زندگیتان تامین میشد؟ من
در حد توانم و درآمد خرج میکردم. آن زمانها زندگیها سادهتر بود و من
هم یاد گرفته بودم با حداقلها زندگی کنم. سه سال اول را شاگرد اول شدم تا
دوره دوم دبیرستان که رفتم دبیرستان ایرانشهر.
البرز
درجه 2 بود و من میخواستم مدرسه خوب درس بخوانم. مدرسهها از شاگرداولها
پول نمیگرفتند و من مجانی ثبتنام کردم. من تمام مدت درس هم میدادم و با
همان درآمد زندگیام را مدیریت میکردم.
برایتان سخت نبود، تنها زندگی کردن و پختوپز و کارهای روزمره؟ یکچیزهایی
در زندگی من هست که خیلی قابل بیان نیست، من الآن که به آن روزها فکر
میکنم برای خودم مثل یک سریال و یک فیلم است. یک چراغ علاءالدین داشتم و
نان و تخممرغی میگرفتم و اموراتم را میگذراندم. سخت بود ولی من آنقدر
تحصیل را دوست داشتم که همه را به جان میخریدم که فقط درس بخوانم.
با همین شرایط دبیرستان تمام شد؟ دبیرستان
ایرانشهر که رفتم بیشتر بچهها از خانوادههای سرشناس و ثروتمند یزد بودند
و من به خیلی از بچهها در حل تمرینها کمک میکردم و درس میدادم تا
اینکه چند تایی از این خانوادهها که من را شناخته بودند به من پیشنهاد
دادند که بهجای اینکه تنها زندگی کنی بیا و در یک اتاق خانه ما زندگی کن و
با بچههای ما هم کارکن و مراقب درس خواندن آنها باش و من هم قبول کردم و
چون در خانههایشان خدم وحشم و کارگر داشتند کارهای من هم سبک شد.همان
بچههایی که من معلمشان شدم الآن در یزد پزشکهای خیلی خوبی هستند.
چه چیزی باعث میشد چنین انگیزهای پیدا کنید برای درس خواندن؟
هیچوقت کسی من را تشویق به درس خواندن نکرد و من فقط با عشق و علاقه خودم
درس خواندم. اصلاً کسی نمیفهمید که من درس میخوانم و شاگرداول میشوم.
دوست داشتم با درس خواندن پیشرفت کنم. همیشه دوست داشتم که بهترین باشم و
پیشرفت کنم. خیلی وقتها کتاب نداشتم. ولی سر کلاس هر چیزی که معلم درس
میداد را میفهمیدم و بعد میرفتم کتابهای پیشرفتهتر را پیدا میکردم و
میخواندم و بعد همزمان همان درسها را درس هم میدادم. وقتی معلم به من
میگفت که بیا پای تابلو و فلان مسئله را حل کن صورت مسئله را حفظ بودم و
بهسرعت پای تخته مینوشتم و حل میکردم و توضیح میدادم، برای همین بچهها
خودشان خیلی دوست داشتند با من درس بخوانند و دوره دوم دبیرستان هم
شاگرداول بودم و توانستم از راه همین تدریسها برای مادرم پول و کمکخرجی
هم بفرستم. تا اینکه در رشته طبیعی در یزد شاگرداول شدم و همان سال در
پزشکی دانشگاه تهران قبول شدم و آمدم تهران.
اجازه بدهید از این مقطع زندگیتان نگذریم. یک بچه روستایی که از کلاس
ششم تک وتنها و مستقل به شهر میرود و درس میخواند. آرزوی دوران
کودکیتان را به یاد دارید؟ دوست داشتید چهکاره شوید؟ همیشه
دوست داشتم که معلم شوم . برای اینکه هرآن چیزی را که یاد میگرفتم چند
برابر بهترش را یاد میدادم. خدا به من قدرت بیان خوبی داده بود. همیشه آن
چیزی را که یاد میگرفتم میتوانستم چندین برابر بهتر بیان کنم و حتی
بنویسم و اعتقاد داشتم و دارم که هر دانشی که به نگارش نیاید زود از بین
میرود.
پس چطور پزشکی را انتخاب کردید؟ دبیری
داشتم به نام آقای احمد قادریان که هنوز باهم در ارتباطیم. ایشان به من
گفت باید پزشک شوی . وقتی هم گفتم من درس دادن را دوست دارم به من گفتند که
می توانی در پزشکی همدرس بدهی و ایشان باعث شد من پزشک شوم. اگر اصرار
ایشان نبود من الآن یک دبیر بازنشسته بودم. دبیر دیگری داشتیم که به شوخی
میگفت اگر پزشکی نخوانی دو روز دیگر که دیپلم بگیری یک سپاه دانشی قدکوتاه
میشوی که در هیچ دهاتی راهت نمیدهند. این حرفها و تاکیدها باعث شد که
من پزشکی بخوانم.
خودتان به بچهها پیشنهاد میدادید برای درس دادن ؟ نه خودشان به من میگفتند که بیا با من ریاضی یا جبر کارکن.
بعد سر حقالتدریس چه جوری به توافق میرسید؟ من
هیچوقت حرفی از پول نمیزدم خودشان پرداخت می کردند . بچهها به من
میگفتند با ما جبر کارکن .
عکسالعمل پدرتان وقتی فهمیدند پزشکی قبول شدید چه بود؟ پدرم
خیلی خوشحال شد. گفت من دیشب خواب دیدم یک آقایی سوار بر اسب یک کاغذی به
من داد و گفت این کارنامه رضاست و به دلم افتاد که قبول میشوی. بعدازآن من
دیگر الگوی خانواده شدم.
چند تا خواهر و برادر بودید؟ 4تا دختر و سه تا برادر بودیم
اولین بچهای بودید که رفتید دانشگاه؟ بله
من اولین بودم . 3 تا برادر و 4 خواهر بودیم. بعضیها درس خواندند و بعضی
همدرس نخواندند و من بچه پنجم خانواده بودم
من خیلی به خانوادهام کمک میکردم و هوای آنها را داشتم.
دوران دانشجویی هم کار می کردید؟ وارد
دانشگاه که شدم حاج میرزا تقی رسولیان یکی از خیرین یزدی، ساختمانی را در
کوی دانشگاه تهران ساخته بود به نام ساختمان یزد که هنوز هم هست . ایشان
(خدابیامرز) من را صدا کرد و گفت امسال چند تا از بچههای یزد پزشکی قبول
شدهاند و من گفتم 13 نفریم، برای هرکدام ماهی 250 تومان کمکهزینه در نظر
گرفت و من را مسئول این کارکرد. ایشان واردکننده یخچالهای فیلور بود.
بچههای نخبه یزد را شناسایی میکرد و به آنها کمک میکردند. خانواده
سرشناس و بسیار خیری در یزد بودند که به همه کمک میکردند و خلاصه من مسئول
و واسطه کمکهای ایشان به دانشجویان شدم.
حاجآقای رسولیان پسر ایشان در
کنار این کاری که به من محول کردند از من خواستند که به دخترشان ریاضی درس
بدهم. ایشان جا پای پدرشان گذاشتند و در حال حاضر یکی از خیرین خوب یزد
هستند. از سال چهارم دانشکده شبها میرفتم در بیمارستان بوعلی که مرکز
مخصوص بیماران مسلول بود و کشیک شب میایستادم تا درآمد بیشتری داشته باشم.
مرکز معتادین ونک هم میرفتم. یک مرکز خیریهای هم در کرج بود که به آنجا
هم میرفتم . از سال چهارم شروع کردم به طبابت. از همان سال چهارم و پنجم
دانشکده، هر وقت به یزد میرفتم پدرم باافتخار میگفت پسرم علی آمده و مردم
برای ویزیت و معاینه جمع میشدند در خانه پدرم و من هم هر دارو و شیر خشکی
که شرکتهای دارویی بهعنوان هدیه به ما میدادند را جمع میکردم و
میبردم یزد و بین مردم تقسیم میکردم. همیشه این رفتنهایم و معاینههایم
ادامه داشت که تا امروز هم ادامه دارد، هنوز هم یزد میروم و بیماران
سرطانی را معاینه میکنم.
دوران دانشجویی روزی چند ساعت درس میخواندید؟
سعی میکردم سر کلاس درس را یاد بگیرم تا بعد از کلاسهای دانشکده به
کارهای خودم برسم. من از سال اول دانشکده به خانوادهام کمک میکردم.
تعزیههای یزد را خیلی دوست داشتم. 8 یا 9 سالم بود دریکی از این تعزیهها
به من گفتند بیا قرآن بخوان و من رفتم و با صدای بلند قرآن خواندم و ازآنجا
فهمیدم من حرف زدن را دوست دارم و بعد پای منبرها قرآن میخواندم و حرف
میزدم.
چطور با این زمینه درس حوزه را ادامه ندادید؟ فرق
میکند .یزدیها مردم مذهبی هستند ممکن است کراوات هم بزنند و یا به
جدیدترین علوم روز دنیا مسلط باشند ولی در اصل مذهبیاند. من هم همیشه
مذهبی بودم ولی بحث درسهای دینی فرق میکند.
مشوق و حامی خواهر و برادرهایتان بودید برای درس خواندن؟ برادرم
بعد از من درس خواند و مهندس شد. خیلی مشوق خواهرها و برادرهایم بودم تا
درس بخوانند. مادرم خیلی هوای من را داشت ولی گرفتاریهای دنیا زیاد بود و
نمیتوانست بیشتر از آن کمکی به من کند ولی خیلی درس خواندن من را دوست
داشت. من هم نمیخواستم کمکی از پدر و مادرم بگیرم. یاد گرفته بودم که به
هر بهایی خودم درآمد داشته باشم. من سال دوم دبیرستان بودم سه ماه تابستان
را رفتم و قنات کارکردم. طناب میبندند به کمر یک نفر و میفرستند ته چاه.
مقنی 8 ساعت ته چاه میماند و سطلها را پر از گل میکند و میفرستد بالا.
کار خیلی سختی بود ولی من هر کاری میکردم تا هزینههایم تامین شود.
نمیدانم چطور بود ولی انگار وقتی آدم یک هدفی دارد برای رسیدن به آن هر
کاری میکند . من هر کاری میکردم از کار در قنات تا بنایی و ...تا به هدفم
برسم. بیشتر مردم تحتفشار بودند و ما خیلی سختی کشیدیم تا بهجایی برسیم
.
تا آن زمان با همان کمکخرج ادامه دادید؟ هم
کمکخرج بود و هم ماهی صد تومان برای مادرم میفرستادم. درسم که تمام شد
رفتم سیرجان و دو سال طرح و سربازیام را باهم گذراندم و همزمان سه رشته
تخصصی قبول شدم. جراحی عمومی و ارتوپدی و داخلی . دانشگاه تهران جراحی
عمومی را انتخاب کردم. پس از بورد تخصصی جراحی عمومی، فوقتخصص جراحی قفسه
سینه را انتخاب کردم که البته شش ماه بیشتر ادامه ندادم. سال 62 بهعنوان
عضو هیئتعلمی دانشگاه علوم پزشکی تهران استخدام شدم.کار در انستیتو کانسر
برای من عالی بود. آموزش، پژوهش، تحقیق، تجربه و کار و کار فراوان که بسیار
برای من مفید بود. عضو هیئتعلمی هرروز میتواند آموزش بدهد و آموزش بگیرد
که هر دو بر دانش او میافزاید.من عاشق بیماران سرطانی شدم و تماموقت کار
میکردم. من بهعنوان مرد مری شناخته میشدم چون خیلی روی سرطان مری کار
میکردم.
چطور شد که رفتید انگلستان؟ بعد
از ده سال برای فرصت مطالعاتی یک دوره 8 ماهه رفتم بیمارستان رویال مار
زون لندن با روش درمان و تازههای پزشکی آشنا شدم.
من
بورسیه نشدم و دولت هم پولی به من نداد. تمام زندگی من ماجراهای خاصی داشت
.آن زمان یک آقایی بود به نام فریدون سودآور که سه تا بچه داشت و هر سه تا
فرزندش براثر سرطان مرده بودند و ایشان و خانمش یک پولی را وقف کرده
بودند در بیمارستان رویال نیویورک . آقای سودآور در زمان شاه نماینده شرکت
مرسدس بنز در ایران بودبعد از اینکه بچه هایش را از دست داده بود، 36 هزار
دلار در سال وقف کرده بود که برای تحقیقات سرطان هزینه شود. این پول در
اختیار آقایی بود به نام میلر و ایشان این پول را بیشتر در اختیار پزشکان
هندی و پاکستانی قرار میداد. ما یک نامهای نوشتیم که چرا به ایرانیها
این پول را نمیدهید. بعد از چند ماه دستوری دادند که از این به بعد یکی از
این بورسیهها مخصوص بچههای ایرانی باشد. اولین بورسیه را سیرتی گرفت و
سال بعد را من گرفتم ، آمریکا به ما ویزا نداد و رفتم لندن. من استادیار
بخش سرطان بیمارستان امام خمینی بودم . در رویال هاسپیتال لندن یک دوره 8
ماهه را گذراندم.
روش درمان، روش برخورد با بیمار و تحقیق پژوهش متفاوت بود و من در این مدت
هر چه در توانم بود را یاد گرفتم و سال 71 به ایران برگشتم و مجدداً در
انیستیتوکانسرمشغول شدم. چند سال بعد به لیون فرانسه رفتم و در دانشگاه
لیون آموزشهای تخصصی زیادی در رابطه با سرطان گوارش و سرطان پستان دیدم.
این دوره را گذراندم و بعد ویزای آمریکا آمد اما نرفتم و برگشتم ایران و
از آن موقع تا الآن تمرکزم بیشتر روی سرطانهاست و بیشتر روی سرطانهای
پستان کار میکنم.
زندگی با سرطان روی روحیه شما تاثیری نداشت؟ من
عاشق درس و کار و تحقیقاتم هستم. 15 سال است قلبم را عمل کردم، ولی همچنان
کار کردن را دوست دارم. به نظرم کمک به بیماران سرطانی اجر معنوی بیشتری
دارد. زمانی که چشمانی به سقف خیره مانده و نگاه غمآلود و مستاصل بیماران
را میدیدم، دوست داشتم وهنوز دوست دارم به آنها کمک کنم.
هر نگاه بیمار
سرطانی برگی از رنجنامه درونی اوست . رنج ناشی از دردهای گوناگون،
شیمیدرمانی ، پرتودرمانی، درد ناشی از جراحی، هزینههای کمرشکن درمان و
رنج عمیق ناشی از دست کشیدن از آرزوها آینده همه و همه شرایط خاصی را برای
بیماران سرطانی به وجود میآورند. در این حالت نیازها وآرزوها نزدیکتر و
ملموستر میشود. نیاز به فروبردن یک لقمه نان و یا نوشیدن یک لیوان آب
دردهایی بود که من به چشم میدیدم. احساس گوشهای از این دردها انگیزهای
قوی برای من شد تا بر این صحنههای دردناک تنها ناظری بیطرف نباشم.در این
37 سال پزشکی اندوختههای ارزشمند زیادی کسب کردم که با چیزی عوض نمیکنم،
مانند مقالات داخلی و خارجی، سخنرانیهای داخل و خارج از کشور، آموزش بیش
از 50 پایاننامه دستیاران و مهمتر از همه بیماران زیادی که به خواست و
اراده خدای مهربان درمان شدند.
روزی چند ساعت کار میکنید؟ الآن روزی 14 ساعت و هر شب جدیدترین مقالههای پزشکی دنیا را میخوانم.
اینکه بچههای شما هر دو پزشک شدند تاکید و تشویق شما بود؟ به
بچهها اصراری نکردم خودشان بیشتر علاقهمند بودند. دخترم پریسا میرکه با
من کار میکند و پسرم علی میر استادیار جراحی بیمارستان شریعتی ، دامادم
مجتبی ملکی و عروسم مرضیه لشگری که حاصل زندگیام هستند. یاور همیشگیام در
تمام این سالها همسرم بود که همیشه در کنارم بود. به بچهها خیلی امکانات
دادم و حتی الآن که همه باهم در یک ساختمان زندگی میکنیم . عروسم با
دخترم و پسرم با دامادم هیچ فرقی برای ما ندارند و من خیلی از بچههایم
راضیام وقتی میبینم که برای پول کار نمیکنند و عاشقانه به حرفهشان نگاه
میکنند لذت میبرم.
شما جراح ثروتمندی نیستید؟ یکخانه
سهطبقه در شهرک غرب دارم و سهامی از بیمارستان لاله و یک ماشین معمولی
حالا نمیدانم این اسمش ثروت است یا نه؟!
اگر من بیایم پیش شما و پول نداشته باشم من را جراحی میکنید؟ من
برای انسانها ارزش قائلم. اگر شما بیایید پیش من اگر بیمه باشید
راهنماییتان میکنم. در حال حاضر هزینه جراحی یک عمل سرطان سینه در همین
بیمارستان لاله حدود شش ونیم میلیون تومان میشود، خوب اگر بیماری پرداخت
این پول برایش سخت باشد حتماً معرفیاش میکنم بیمارستان های تحت پوشش بیمه
. ممکن است یک هفته ای معطلی داشته باشد ولی با حداقل هزینه همان جراحی و
درمان را دریافت میکند و اگر بازهم بدانم که در مضیقه مالی است حتماً
ملاحظهاش را میکنم.
با همسرتان چگونه آشنا شدید؟ سال
اولی که انترن شدم در بیمارستان امام خمینی(ره) با ایشان که از پرستاران
همان بخش بودند آشنا شدم و ازدواج کردم. خواستگاری هم خودم رفتم و برای جشن
عروسی پدر و مادرم را دعوت کردم.
به اخلاق حرفهای جامعه پزشکان چه نمرهای میدهید؟ فکر
کنم 17. ببینید رابطه بین پزشک، بیمار یک ارتباط کاملاً دوسویه است. باید
ساختارهای کلی ما کارساز باشد. اگر ما یک ساختار منسجم و قوی نظام پزشکی
داشته باشیم و به شکایتهای مردم بهسرعت رسیدگی کند این هجمه روانی علیه
جامعه پزشکی به وجود نمیآید. این تبلیغاتی که علیه پزشکان میشود نهایت
دودش به چشم بیماران میرود.شما نمیدانید چقدر پزشک خوب در این مملکت
است. چرا خوبها دیده نمیشوند.
اینهمه اراده و پشتکار شما در وجود بچههایتان هم هست ؟ چون
همیشه در رفاه بودند آن سختکوشی من را ندارند چون نیازی به آن نداشتند،
ولی در حوزه پزشکی خیلی دقیق و باپشتکار هستند.
اگر به گذشته برگردید بازهم پزشک می شوید؟ بدون شک دوباره جراحی را انتخاب می کنم و بازهم جراحی سرطان .
در زندگیتان چیزی بوده که الآن از انجام آن پشیمان شده باشید؟ در
حوزه حرفهایام نه، ولی در حوزه زندگی شخصیام برای هرکسی یک خطا و
آزمونهایی وجود دارد و من هم مستثنا نیستم .
بیماران سرطانی شرایط روحی سخت و پیچیدهای دارند، نوع تعامل با آنها برای شما فرقی دارد؟ خیلی
زیاد. من قلبا خیلی ناراحت میشوم ولی سعی میکنم به روی خودم نیاورم و یک
روزنهای از امید در دل بیمارم به وجود بیاورم.
پس یک پزشک میتواند کمک روحی بزرگی باشد؟ خیلی
زیاد. باید در کنار راستگویی و بیان حقیقت به بیمار روحیه و امید داد.
میتوانید به بیمار بگویید بیماری سختی دارید ولی با پیشرفتهای علمی و
تحمل شما و کمکها و حمایتهای من بهعنوان پزشکتان میتوانیم این مشکل را
به یک سرانجامی برسانیم. سرطان اصلاً قابل پیشبینی نیست و دوره درمانش
خیلی پیچیده و مبهم است. امید واهی نباید داد.
این فرسایش روحی باعث نشده از این تخصص احساس پشیمانی کنید؟ هیچوقت
پشیمان نشدم. در اوج ناراحتیهایم وقتی به این فکر میکنم که میتوانم
کمکی کنم خوشحال و راضی میشوم. وقتی در شرایطی قرارگرفتیم که در حال حاضر
از هر 4 نفر یک نفربر اثر سرطان می میرد، وقتی پیشبینیها میگوید در
چندسال آینده 12 درصد مردم ایران سرطان میگیرندو هرسال 95 هزار بیمار جدید
سرطانی به جامعه بیماران ما اضافه میشود این گروه نیاز دارند.باید کسانی
باشند که این جامعه بزرگ را درمان کند هر کسی به سهم خودش باری از دوش این
بیماران بردارد. طی این سال ها جراحی زیبایی هیچ وقت راضیام نمیکند. دوست
دارم دردی را درمان کنم و سهمی داشته باشم.
خلاصه گفتوگو
تصمیم گرفته بودم به هر قیمتی شده درس بخوانم . اوایل در کلاسهای اکابر
به معلم کلاس کمک میکردم و یک درآمد محدودی داشتم و بعد شروع کردم به درس
دادن به بچهها.
هیچوقت کسی من را تشویق به درس خواندن نکرد و من فقط با عشق و علاقه خودم
درس خواندم. اصلاً کسی نمیفهمید که من درس میخوانم و شاگرداول میشوم.
دوست داشتم با درس خواندن پیشرفت کنم.
همیشه دوست داشتم که معلم شوم . برای اینکه هرآن چیزی را که یاد میگرفتم
چند برابر بهترش را یاد میدادم.
از سال چهارم دانشکده شبها میرفتم در بیمارستان بوعلی که مرکز مخصوص
بیماران مسلول بود و کشیک شب میایستادم تا درآمد بیشتری داشته باشم.
سال دوم دبیرستان بودم که سه ماه تابستان را رفتم و قنات کارکردم. طناب
می بندند به کمر یک نفر و میفرستند ته چاه. مقنی 8 ساعت ته چاه میماند و
سطلها را پر از گل میکند و میفرستد بالا.
عاشق
درس و کار و تحقیقاتم هستم. 15 سال است قلبم را عمل کردم، ولی همچنان کار
کردن را دوست دارم. به نظرم کمک به بیماران سرطانی اجر معنوی بیشتری دارد.
احساس گوشهای از این دردها انگیزهای قوی برای من شد تا بر این صحنههای
دردناک تنها ناظری بیطرف نباشم.در این 37 سال پزشکی اندوختههای ارزشمند
زیادی کسب کردم که با چیزی عوض نمیکنم.
خیلی از بچههایم راضیام وقتی میبینم که برای پول کار نمیکنند و
عاشقانه به حرفهشان نگاه میکنند لذت میبرم.
هیچوقت پشیمان نشدم. در اوج ناراحتیهایم وقتی به این فکر میکنم که
میتوانم کمکی کنم خوشحال و راضی میشوم.
امیدوارم زندگی موفق تریداشته باشید
من در سال 84 مبتلا به سرطان بودم، که توسط جناب دکتر جراحی شدم و خانواده ام از ایشان بسیار سپاسگزارند. برای ایشان و خانواده محترم آرزوی تندرستی وشادکامی دارم.
اولین باری که برای معاینه وقت گرفتم چون از شهرستان بودم وآدرس مطبشون رو بلد نبودم تقریباً یک ساعت از نوبتم گذشته بود ولی ایشون بااینکه همه مریضاشون رو ویزیت کرده بودن منتظر بودن تا من آدرس رو پیدا کنم
خداروشکر الان هم وضع بیماریم به لطف خدا ومحبتهای آقای دکتر خوبه وکنترل شده
تلفني كه درنت بودجواب نمي داد
سپاس
خدا را سپاس میگویم که چنین انسانهایی را به زمین هدیه داده است .
خدا پشت وپناهتون
به عنوان یک رستاقی شماابروی منطقه و استان یزد هستید امیدوارم سالهای سال زنده باشی و جوانان منطقه از شما الگو برداری کنن
همیشه سالم و تندرست باشید
آقای دکتر شما وامثال شما گوهرهای ایران عزیز هستید خداوند حافظ تان باشد
باعث افتخار منه که همچین دکترایی تو کشورمون داریم که خالصانه برای بیماران خود از جون و دل تلاش میکنن امیدوارم همیشه در زندگی موفق و پیروز باشند
احسنت به پشتکار وتلاششون همانطور که تو قرآن اومده پس از هر سختی ..آسانی است رومن در زندگینامه جناب دکتر مشاهده کردم
انشاالله خدا به این دکترای با مرام طول عمر با عزت عنايت کنه تا هیچ غم وغصه ای تبديل به نا امیدی نشود
زنده باد دکتر جان واحسنت به پشتکارتون