کد خبر: ۹۴۹۳۸
تاریخ انتشار: ۱۸:۰۲ - ۰۵ بهمن ۱۳۹۴ - 2016January 25
یادداشت ارسالی /حمیدرضا نظری- کارشناس شرکت بهره برداری مترو تهران
شفاآنلاین :اجتماعی >سلامت >امروز، با نگاه به آسمان سياه و دودگرفته شهرم تهران، حال غریبی دارم. سالهاست که بارش تند باران باعث دلتنگی ام می شود و من هرگز نتوانسته ام به علت واقعی این حالت پی ببرم.
 درچنین مواقعی، انگار چیزی ناپیدا رشته های اعصابم را مانند تارهای یک ساز کهنه، تکان می دهد و من تنها بر زير لب زمزمه مي كنم كه:" باز باران، با ترانه، با گهرهای فراوان..." خداي من، اين باران سياه و ترانه وحشتناك كجا و آن باران زيبا و ترانه دلنواز دوران كودكي هايم كجا؟!...
مادرم می گوید: "حالت چطور است؟!"
می گویم: "دلتنگم؛ می خواهم سر به بیابان بگذارم "
- به کجاچنین شتابان؛ به بیابان؟!
- نه؛ می خواهم به جایی بروم تا بتوانم كمي در آرامش نفس بكشم؛ جايي دوراز هیاهو و جنجال اين شهربزرگ؛ دورازترافیک سرسام آور و هجوم صدا و آلودگی هوا و...


... ودقایقی بعد، خود را دریکی ازایستگاه های متروی تهران می بینم؛ جایی درزیرزمین شهرم که تفاوت بسیاری با روی زمین دارد. اینجا دیگر آسمان دودگرفته نمی تواند وجود مرا احاطه کند و بوق های گوشخراش ماشين ها توان ندارد تا درون خسته ام را بلرزاند و بر روح و روانم سوهان بکشد...
چند لحظه بعد، از پله برقی پايين مي روم و به روی سکوی انتظارمی رسم... آه، چه می بینم؟!

 اينك برخلاف ساعات اوج مسافرصبحگاه و شامگاه، ايستگاه خلوت است و از سیل جمعیت و ازدحام مسافران خبري نيست... در زمان شلوغي ايستگاه، همواره از خود مي پرسم حال چگونه از ميان اين جمعيت بگذرم و خود را به قطار برسانم؟!...

در چنين مواقعي فشردگی جمعیت وتنگی جا، مرا آزار می دهد و احساس می کنم که تنفس برایم سخت و عذاب آور شده است. من به عنوان یک انسان، می خواهم به راحتي نفس بكشم و زندگي كنم؛ می خواهم آسمان آبی شهرم را باهمه زیبایی هایش نظاره گر باشم. من از ماسک مخصوص جلوگیری از آلودگی هوا برصورت آدم های شهرم متنفرم؛ مرگ ماهی های کوچک درتنگ پرازآب آلوده، اشک ماتم برچهره ام می نشاند و آزارم مي دهد؛ من ازاین اشک و سوگ و ماتم و آزار هم گریزانم...


قطار در زمان تعیین شده به سمت جنوب تهران حرکت می کند... چشم هایم رامی بندم تابه آرامش برسم؛ می خواهم به فضای شهر و بیرون از واگن فکر نکنم، اما دقايقي بعد قطار مترو خیلی سریع قبل ازاین که فکرش رابکنم مرا به مقصد می رساند و درب قطار به رويم گشوده مي شود.
... پس ازخروج از ايستگاه، برآسفالت سیاه خیابان گام می نهم و باز هم موجی از تیرگی هوا و هجوم وحشتناک ماشین ها و آدم ها، همه وجـودم را در بر می گـیرد. در میان بارش سیاه باران، به ناگهان صدای شیون مردی، شانه هایم را به شدت به لرزه درمی آورد: " آهای آدم ها! این جایکی دارد مـی میرد! "


در چند قدمی ایستگاه مترو، پدری گریان جسم بی رمق فرزند کوچکش را در آغوش گرفته و در خود مچاله شده است. تصاویری ازماهی کوچک و تُنگ شکسته درمقابل دیدگانم به نمایش در می آید و از فرط درد، ستون فقراتم تیر می کشد. مرد، خسته و از پا افتاده، همچنان ناله سر می دهد و کودک درجستجوی چندلحظه هوای تازه، همچون ماهی بیرون افتاده ازتنگ آب، دست وپا می زند و ضربان قلبش به شمارش درمی آید... تحمل دیدن چنین صحنه ای راندارم، بیش ازاین سکوت جایز نیست؛ باید کاری بکنم، باید هوای تازه وسالم به او برسانم؛ بلافاصله کودک را ازمیان آغوش پدر می ربایم و باعجله ازپله های ایستگاه مترو پایین می روم...


... اینک،کودک زیبای سرزمین من، جان تازه ای گرفته ولبخند معصومانه و مهربان او و پدرش، نگاه خندان مسافران قطاررا به سوی خود جلب کرده است.من درحالی که دست کودک را به گرمی می فشارم،ازپشت شیشه واگن قطار به دیواره تونل وریل آهنین می نگرم که با سرعت هرچه تمام تر از مقابل دیدگانم می گذرند و خاطرات تلخ راازذهنم مي زدايند...

لحظاتي بعد، در آرامش كامل به پشتی صندلی تکیه می دهم تا هواي آلوده و آسمان تیره شهرم را فراموش كنم و فقط به زيبايي هاي زندگي بينديشم و به مردماني كه دلشان مي خواهددر آرامش نظاره گر طبيعت زيبايشان باشند، اما نمي توانم؛ يعني نمي شود؛ باز هم فضای خارج از ایستگاه، ذهن مرا درگير مي كند و وحشت بر جانم مي نشاند؛ مي دانم كه در خيابان هنوز هم باران سياه مرگ آور درحال ریزش است.

 اينك باز هم با نگاه به آسمان سياه و دودگرفته شهرم تهران، حال غریبی دارم؛ سالهاست که بارش تند باران باعث دلتنگی ام می شود و من هرگز نتوانسته ام به علت واقعی این حالت پی ببرم؛ باز هم انگار چیزی ناپیدا رشته های اعصابم را مانند تارهای یک ساز کهنه، تکان می دهد و مرا وا مي دارد تا بر زير لب زمزمه كنم كه:" باز باران، با ترانه، با گهرهای فراوان..." اي واي! اين باران سياه و ترانه وحشتناك كجا و آن باران زيبا و ترانه دلنواز دوران كودكي هايم كجا؟!... الهي! مرا چه می شود؟!... خدايا چه كنم؟... بايد بروم؛ به جايي دوراز هیاهو و جنجال اين شهربزرگ؛ دورازترافیک سرسام آور و هجوم صدا و آلودگی هوا و... آري بايد بروم؛ بايد به جايي بروم تا شايد بتوانم نفس بكشم؛ نفس بكشم؛ نفس بكشم...
نظرشما
نام:
ایمیل:
* نظر: