شفا آنلاین>اجتماعی> شهادت سه فرزند و جانباز شدن یک فرزند در جنگ تحمیلی سهم مادر 71 سالهای است که این روزها با غم از دست دادن همسرش کم طاقت شده است.
به گزارش
شفا آنلاین،بانو بتول بابایی که از سالها قبل قطعه شهدای بهشت زهرا(س) با صدای
گامهایش آشناست،دفتر خاطرات فرزندان
غیورش را ورق زد و دیدار با رهبر معظم انقلاب در زمان ریاست جمهوری ایشان و
حجتالاسلام والمسلمین دکتر حسن روحانی را افتخاری دانست که به غوغای
درونش آرامش بخشیده است.
تقدیرش این بود که چهره مادر واقعیاش را نبیند، اما در سرنوشت او
ردپای
نامادری مهربانی وجود دارد که برای لحظهای هم اجازه نداد متوجه شود مادر
واقعیاش را از دست داده است. «حتی زمانی که 13 سال داشتم و پدرم را از دست
دادم نامادریام مانند یک مادر مراقبم بود و اجازه نداد متوجه شوم دختر
نوجوانی هستم که در این دنیا هیچ کسی را ندارد.»
بانو بتول بابایی با بیان این جملات دردآور ادامه داد: تک فرزند بودم و به
دلیل موقعیت کاری پدر در استان گیلان زندگی میکردیم، تا اینکه چند سال
بعد از فوت پدرم، برای ادامه تحصیل به تهران و منزل یکی از عموها آمدم. دو
سال در منزل آنها بودم و در تمام این مدت، دوری از نامادری برایم
آزاردهندهترین حس دنیا بود. در همین اثنا بود که خانواده «حاج رضا امیری
طائمه» به خواستگاریم آمدند و به عقد وی درآمدم. تا آن زمان از واقعیت
زندگیم بیخبر بودم و با ازدواج بود که متوجه شدم آن زن مهربان که دوری از
او آزارم میداد، نامادریام بود.
تازه متوجه تقدیر تلخم شده بودم، اما ازدواج با حاج رضا اتفاقهای خوبی را
برایم رقم زده بود او همراه و شریک خوبی برایم بود و با تولد مجتبی احساس
خیلی خوبی داشتم زیرا اختلاف سنیام با او کم بود. هرچه بزرگتر میشدم
وابستگیام به او بیشتر میشد، زیرا پسر بسیار فهمیدهای بود و احساس
تنهاییام را کمرنگ میکرد. برایم برادر، فرزند، پدر و مهمتر از همه یک
دوست بود. همه جا با هم بودیم و باورش برای اطرافیان سخت بود که مادر و
فرزند هستیم.
بانو بابایی افزود: با اینکه دوران پهلوی بود، اما شرکت در مراسم مذهبی،
مرور رساله امام خمینی(ره) و اقدامهای دینی در خانواده ما فراموش نمیشد.
مجتبی به درس خواندن اهمیت زیادی میداد و در بحبوحه انقلاب و پس از آن،
نمیگذاشت از تظاهرات و اقدامات سیاسی غافل شویم، حتی به من میگفت نگران
برادر کوچکترم نباش، آدرس منزل و شماره تلفن را روی برگهای بنویس و در
جیبش بگذار و او را بفرست داخل جمعیت تا تظاهرات کند، انتهای چادر خواهر
کوچکترم را هم به انتهای چادرت گره بزن و با خودت به تظاهرات ببر تا از
همین کودکی روحیهای آزادیخواه و ظلمستیز پیدا کند.
با همین روحیه در حالی که سرباز بود وارد جبهه نبرد شد و رشادتهای
ماندگاری از خود به جا گذاشت. لحظهای از درس خواندن غافل نبود و به سفارش
او سه برادر دیگرش هم کتابهای درسیشان را با خود میبردند و با وجود
سختیهایی که برآن فضا حاکم بود، در اوقات فراغت درس میخواندند و برای
امتحانات به تهران میآمدند و به محض سخت شدن شرایط جنگ، دوباره به جبهه
باز میگشتند.
مرور آن روزها
قبل از مجتبی پسرم مصطفی و بعد از او مرتضی هم راهی جبهه شده بودند و من و
پدرشان دلیلی برای مخالفت نمیدیدیم. تا اینکه متوجه شدیم احمد هم که
نوجوان کم سن و سالی بود قصد رفتن به جبهه دارد. در منطقه پیروزی تهران
زندگی میکردیم. به تمام پادگانهای اطراف سر زده بود تا با اعزام او
موافقت کنند اما وقتی از همه پادگانها ناامید شده بود، به یکی از روستاهای
اطراف کرج رفته و توانسته بود مقدمات اعزامش را فراهم کند.
مادر شهیدان امیری طائمه با یادآوری آن روزها گفت: به محض اینکه من و حاج
رضا متوجه این موضوع شدیم، خود را به کرج رساندیم، اما دیر شده و اتوبوس
رزمندگان حرکت کرده بود. چهار فرزندمان که سن و سال زیادی هم نداشتند در
جبهه جنگ حضور داشتند و این برای من که یک مادر بودم و به سختی بزرگشان
کرده بودم بسیار طاقت فرسا بود. به یاد روزهای تولد و کودکیشان میافتادم
که چقدر نگران تربیت و سلامت آنها بودم. کنار گهواره مینشستم و به چهره
معصومشان نگاه میکردم و اشک میریختم. باورم نمیشد دوری از 4 جگر
گوشهام را تاب آورده باشم. مدام برایشان نامه مینوشتم، دلگرمیهای مجتبی
قلبم را آرام میکرد. در نامهها، به فرزندانم دلگرمی میدادم و آنها را به
مقاومت و پایمردی و پیمودن راه سید الشهدا(ع) سفارش میکردم.
کوچ پرستوهای یک مادر
هر 4 فرزند و دامادم در جبهه بودند. تازه صاحب نوه شده بودیم، اما نگرانی
از بابت سلامت عزیزان مانع شادیمان شده بود. به همسرم گفتم بیا ما هم
برویم و حداقل پشت خط مقدم هر کاری که از دستمان برمیآید انجام دهیم تا
حداقل خیالمان راحت باشد، اما شدنی نبود زیرا نمیتوانستیم فرزندان دیگرمان
را تنها بگذاریم. شب و روزم با نگرانی میگذشت.
خبر مجروح شدن مصطفی قلبمان را لرزاند اما همین که زنده بود برایمان کافی
بود تا اینکه مانند بسیاری از مادران شهدا، لحظه کوچ پرستوهایم به من الهام
شد. مدت کوتاهی از آخرین مرخصی مجتبی میگذشت که خبر شهادت او را در
عملیات محرم سال 1361 به من دادند.
حال و هوای عجیبی داشتم، از یک سو
نمیتوانستم غم از دست دادن نخستین فرزندم را که با او خاطرات بسیاری داشتم
و در بسیاری از سخنرانیها و مراسم مذهبی همراهش بودم تحمل کنم، از سوی
دیگر در آخرین مرخصیاش به من سفارش کرده بود در مقابل شنیدن خبر شهادتش
مقاوم باشم و بزرگمردی امام حسین(ع) و یارانش و ایستادگی خواهر و
خانوادهاش را به یاد بیاورم.
حتی عکس اعلامیهاش را هم آماده کرده بود. آن
لحظات سخت را به حرمت سفارشهای پسر عزیزم که در راه اهدافش به شهادت
رسیده بود تحمل کردم، بقدری چهرهاش زیبا شده بود که نگاهم خیره مانده بود و
متوجه زخم سرش که ناشی از اصابت ترکش بود نشدم. بعد از خاکسپاری در
قطعهای که خودش پیشبینی کرده بود، وضو گرفتم و به نماز ایستادم تا شکرانه
این شهادت را بجا آورم.
بانو بابایی با مرور شهادت فرزند اولش ادامه داد: سه سال گذشت.
بهمن ماه
بود، نیمههای شب احساس کردم، در دلم آشوبی به پا شده است. حال خوبی نداشتم
و میدانستم خبر دیگری در راه است. از خواب که بیدار شدم به درمانگاه
نزدیک خانه رفتم و پزشک فشار خونم را گرفت. میدانستم دلیل بالا بودن فشار
خونم چیست. چشمم به در و گوشم به صدای اطرافیان بود.
نیمههای شب، احمد 16 سالهام به عنوان یکی از خطشکنان اروند، در حالی که
لباس غواصی به تن داشت در عملیات والفجر 8 به شهادت رسیده بود و پس از چند
روز پیکر پاکش را به تهران انتقال داده بودند.
هنوز غم از دست دادن مجتبی التیام پیدا نکرده بود که دومین خبر شهادت را شنیدم، باز هم باید شکیبایی پیشه میکردم.
خاطرات احمد مقابل چشمانم مرور میشد. وقتی که نمازهایش را در یک مسجد
مشخص نمیخواند، تا خدای نکرده اهمیت او به نماز، ریاکاری تعبیر نشود. بعد
از اینکه به جبهه رفته بود هم برای اینکه مانع بازگشت او نشویم کمتر به
مرخصی میآمد.
مرور این خاطرات بیشتر نگرانم میکرد، هنوز خبری از مرتضی
نبود. به دوستانش میگفت من به این زودی شهید نمیشوم، باید برای موفقیت در
این جنگ بیشتر مبارزه کنم و نیروهای زیادی از دشمن را اسیر یا از میان
بردارم. همینطور هم شد و تا سال 1367 در جبهه حضور داشت، انگار دلم قرص
بود که مرتضی به این زودیها نخواهد رفت، اما این خوش خیالیها دوام زیادی
نداشت، زیرا پنج روز از عید نوروز سال67 گذشته بود برای دید و بازدید به
منزل یکی از اقوام رفته بودیم که خبر شهادت او را هم در منطقه حلبچه شنیدم.
هدیهای برای آبادانی
جای خالی فرزندانم را با دلخوشی حضور همسرم پر میکردم. او بهترین همصحبت و
همدم لحظههای سخت زندگیم بود، اما انگار سرنوشتم به تنهایی گره خورده و
باید تا آخرین لحظه زندگیم با وجود داغهای سنگینی که بر قلبم وارد شده،
ایستادگی کنم.
بتول بابایی با گفتن این جملات بغض گلویش را میفشارد او از اضطرابی گفت
که هنوز با او همراه است: شنیدن خبر شهادت سه فرزند، مجروح شدن یک فرزند و
فوت پسر 25 ساله ام، مصیبتهای کمی نیست که پس از ازدواج متحمل شده ام. از
همان سن و سال کم با مرگ آشنا بودم و با از دست دادن هر کدام از عزیزانم،
یاد گرفتم محکمتر باشم.
وقتی خبر تصادف و مرگ پسرم امیر را که به لطف رهبر معظم انقلاب،
(رئیس جمهوری وقت) توانسته بودیم مانع حضورش در جبهه شویم، شنیدم گنگ بودم.
یک مادر و این همه داغ فرزند اضطراب بدی را در وجودم نشانده بود که هنوز
هم پس لرزههایش با من همراه است اما از 3 ماه قبل که همسرم را نیز از دست
دادم، انگار طاقتم تمام شده و شکیبایی برایم سختتر از قبل شده است.
حالا دلم به سه فـرزند، نوهها و عروس هایم خوش است و زندگیم را سپردهام
به خداوند، خدایی که مبهوت حکمت او هستم و این مقاومت را تنها مرهون لطفش
میدانم. همان معبودی که فرزندانم را در راهش هدیه کردم تا آبادانی ایران
به ارمغان آید.ایران