شفا آنلاین>سلامت> وقتی به دنیا نگاه میکنی در آن گم میشوی برای این گم شدن حتما نباید به دنیا یا آسمانها نگاه کرد، شما وقتی در آیینه به خودتان هم نگاه کنید گم میشوید... من هم گم شدم، درون خودم.
شما خودتان را پیدا نکردید؟ به گزارش
شفا آنلاین، به نقل از سپیدپرفسور علیاصغر خدادوست، پدرچشم پزشکی نوین ایران در ادامه میگوید: نه
من گم شدم، هنوز نمیدانم این دنیایی که در درون من است چیست؟ هنوز
نمیدانم این دنیایی که در این قالب بدن و این قفس جمع شده برای چیست. من
در درون خودم گم شدم. برای من هنوز سوال بیجوابی است که خدا چرا چنین
موجودی را خلق کرده با این عمر محدود و این ویژگیها به آسمان که نگاه کنی
پایان دنیا و این قفس را نمیتوانی بفهمی و درک کنی.
هیچ وقت نمیتوانی
بفهمی دلیل به وجود آمدن این
دنیای بینهایت برای چیست. در نهایت ما
میدانیم که شاید دلیل خلقت فقط این است که بشر به یک تعالی برسد. ما فقط
میتوانیم حدس بزنیم که شاید خلقت مانند یک مسابقه دوومیدانی است، هر کسی
میدود و مشعل را به نفر بعدی میدهد.
انسانها
همان دوندهها هستند و مشعل همان مراحل درس خواندن و پیشرفت علمی بشر
است. این مشعل باید برسد به دست نفر بعدی ماحصل بودن ما در دنیا این میشود
که برق، تکنولوزی و صنعت به وجود میآید و نسل به نسل ادامه پیدا میکند؛
اما باز هم این سوال پیش میآید که این همه دوندگی بشر قرار است به کجا
منتهی شود این حجم از پیشرفت و تکنولوژی به کجا میرسد و در نهایت
میرسیم به همین که...
رسد آدمی به جایی که به جز خدا نبیند این تنها راهی است که میتوان فلسفه دنیا و خلقت را هضم کرد و پذیرفت.
فکر میکنید ماحصل این نگاه در زندگیتان چه چیزی بود؟ به
نگاه من به انسانها کمک کرد. به اینکه فکر کنم من برای چه چیزی به این
دنیا آمدم و هدف خدا از خلقت من چه چیزی بود.
من بیشتر دنیا را گشتهام و دیدهام و هیچ وقت نتوانستم از زادگاهم بگذرم.
عرق
ملی چیزی است که پول نمیشناسد. منوچهر آتشی در دانشسرای مقدماتی همکلاسی
من بود یک بار آمد آمریکا و با هم گشتی زدیم، یادم هست عصایش را زد زمین و
گفت زیبایی ولی ال من نیستی. اینجا مال من است و تکلیف من است که بتوانم
هر آنچه که دیگران دارند را برای مردم خودمان تهیه کنم. من همیشه میگویم
که من نمیتوانم دنیا را تکان بدهم و فقط میتوانم در حوزه حرفه و تخصص
خودم هرآنچه که از دستم برمی آید را برای مردمم انجام دهم. همین برای من
کافی است وقتی میبینم توانستم چشمپزشکی ایران را متحول کنم. شما وضعیت و
کیفیت چشم پزشکی ما را با ۳۵ سال پیش مقایسه کنید
در
زمان انقلاب در بیمارستان مسلمین بودم و بعد زمان جنگ هر دو ماه به تهران
میرفتم و در بیمارستام امام خمینی(ره) و بقیه الله مجروحان جنگی را مداوا و
جراحی میکردم و حتی زمانی که در شیراز بودم یک روز هفتهام فقط مخصوص
مجروحان و مصدومان جنگی بود. در تمام زمان جنگ بودم و گاهی حس میکردم که
چرا جنگ؟
برای این سوال به جوابی هم رسیدید که چرا جنگ؟ با
وجودی که دنیا را میدیدم حس میکردم که چرا تا به این حد درگیر جنگ
شدهایم ما تا وقتی در بزرگترین منبع انرژی جهان قرار داریم کنترل منطقه و
داشتنش کار آسانی نیست. هر کسی در این منطقه بگوید من، خردش میکنند. حالا
این من ممکن است هر اسمی داشته باشد در لباسی با هر عنوانی.
در تمام این سالها تا حالا شده احساس پشیمانی کنید. فکر کنید که چرا مدام در رفت و آمدید و در آمریکا نماندید؟ حتی
برای لحظهای پشیمان نشدم. ببینید آمریکا ۵۰۰ سال پیش اصلا وجود نداشت. به
تاریخ آمریکا نگاه کنید ببینید فقط و فقط با جذب مغزهای سرتاسر دنیا شکل
گرفته و پیشرفت کرده است.
ما
تاریخ چند هزار ساله داریم اما آمریکا قدمت نداشت، الان به هرچیزی که نگاه
کنید از برق و صنعت و تکنولوزی تمامش به آمریکا برمیگردد و از آنجا شروع
شده چیزی نیست که شروعش از آمریکا نبوده باشد، ولی در حقیقت این علم متعلق
به تمام دنیاست. آمریکا را درست کردند و ساختند. حالا من نوعی اگر آمریکا
بمانم یکی از همانهایی میشوم که کشیده شدم به آنجا و متعلق به آنها
نیستم.
چرا خیلیها جذب میشوند و شما نشدید؟ سوال
سختی است. به نظر من این برمیگردد به شعور و سیاست و منش و رفتار هر
حکومتی با مردمش اینکه چگونه با مردمش رفتار کند و چه امکاناتی را فراهم
کند تا جوانها و مغزهایش جذب این آهنربای قوی نشوند و جلوی فرار
بزرگترین سرمایهاش را بگیرد.
پس در این جذب شدن بیشتر شرایط محیطی را موثر میدانید؟ بله
کاملا. باید شرایط را مهیا کنیم تا سرمایههای کشور را از دست ندهیم.
تجربه تمام این ۶۰ سال من و گشتن در دنیا به من نشان داد کلید پیشرفت بشر
در دو کلمه خلاصه میشود، آزادی و رقابت این دوتا اگر در جامعهای به وجود
بیایدهمه چیز تغییر و پیشرفت میکند. در هر چیزی که فکرش را بکنید این دوتا
کلمه کلید پیشرفت است. تجربه آمریکا در این زمینه تجربه موفقی بود. همین
الان به یک شرکت هواپیمایی اجازه نمیدهند که به تنهایی در یک شهر فعالیت
کند تا یک شرکت دیگر نباشد تا رقابت باعث شود خدمات و کیفیت افزایش پیدا
کند. این رقابت در تمام ابعاد زندگی جریان دارد و کلید پیشرفت است. این حس
تا جایی پیش میرود که دیگر من تمام میشود و نگاه میرود به سمت ما بودن
به کلی نگاه کردن و منافع جمعی را در نظر گرفتن. حالا من چرا نماندم مگه
عمر من چند سال است؟ همیشه دوست داشتم در همین محدوده عمرم و در حد تخصصم
کمکی به خاک خودم کنم. همیشه ته دلم آرزو داشتم که هر آنچه در
بیمارستانهای امریکا میبینم در ایران هم داشته باشیم. تجهیزات و امکاناتی
که مردمی از آن محروم بودند که همخون و همشهری من بودند ما همه از یک خاک و
آب بودیم و هستیم. این بیمارستان تحقق یک آرزوی ۳۵ ساله برای من است.
من سالها تلاش کردم و همیشه میخواستم تا برای مردم خودم هم چنین امکاناتی را جمع کنم. ۳۵ سال تلاش کردم.
به سراغ زندگی خودتان برویم. چه سنی ازدواج کردید؟ من
و همسرم بیشتر از ۵۰ سال زندگی مشترک داریم. من از 10 سالگی احساسی نسبت
به ایشان داشتم، گاهی گوشه چشمی و نگاهی و نامهای توی کفشش میگذاشتم،
همسرم نوه عمه من بودند و با هم بزرگ شدیم ولی جرات با هم بودن نداشتیم تا
۲۸ سالگی که ازدواج کردیم.
یعنی ۱۸ سال این حس وجود داشت و شما منتظر بودید؟ بله عشق ما تا وصال یار ۱۸ سال طول کشید و تا امروز هم ادامه دارد.
و ماحصل این عشق تاریخی؟ پنج
فرزند داریم همیشه و در همه حال همسرم همراه و مشوق من بود و مسولیت
بچهها را به دوش کشید. ما سه دختر و دوپسر داریم که غیر از پسر بزرگم که
در حال حاضر مدیریت بیمارستان را به عهده دارد بقیه خارج از کشور زندگی
میکنند.
بچهها ادامه دهنده راه شما شدند؟ تمام
بچهها تحصیلات عالی دانشگاهی دارند ولی هیچ کدام پزشکی نخواندند. فقط
دختر بزرگم دندانپزشک شد.
دوست نداشتید همکار شما شوند؟ تشویق و اصراری نکردید؟ هیچ
وقت اصراری نکردم ولی راستش را بگویم قلبا دوست داشتم حداقل یکی از بچهها
هم رشته خودم شود.
عشق ۱۸ ساله و آرزوی ۳۵ ساله ساخت بیمارستان، همیشه برای تحقق آرزوهایتان اینقدر پشتکار داشتید؟ به هر چیزی که خواستم رسیدم.
آرزویی داشتید که به آن نرسیده باشید؟ این
را باید از کسی بپرسید که به انتهای خط رسیده باشد من هنوز به آینده فکر
میکنم و به کارهایی که میخواهم انجام دهم. امید به آینده همیشه هست.
برنامهتان برای آینده چیست؟ دوست
دارم در رشتههای دیگر هم بتوانیم باعث پیشرفت پزشکی شویم. دوست دارم تمام
بیمارستانهای ما آخرین تجهیزات روز دنیا را داشته باشند، این حق مردم
ماست.
چرا پزشکی را انتخاب کردید؟ تشویق میشدید؟ پزشک
شدن من کاملا اتفاقی بودم که اگر آن اتفاق نمیافتاد من همان معلم
میماندم. ۱۸ سالم بود که در داراب معلمی میکردم. یک روز به صورت کاملا
اتفاقی یک همکلاسی و دوستم را در خیابان زند دیدم. مرحوم دکترفروردین را
دیدم و وقتی گفتم معلم شدم گفت من دانشکده پزشکی شرکت کردم تو هم بیا
وامتحان بده، گفتمای بابا تا تو بیای فارغالتحصیل شوی اینقدر دکتر زیاد
میشود که کسی به تو نگاه هم نمیکند. گفت هفته دیگه امتحان ورودی است حالا
تو بیا و یک بار امتحان کن و من هم شرکت کردم. دکتر شدن من اینقدر اتفاقی
بود و خدا مسیر زندگی من را تغییر داد.
اینقدر اتفاقی؟ یعنی هیچ وقت به پزشکی فکر نمیکردید؟ اینقدر اتفاقی. همه سرنوشت و زندگی ما همین اتفاق هاست.
برای
درس خواندن باید طلبه شوی؛ یعنی تمامی ابعاد زندگی را کنار بگذاری و بروی
به طرف جایی که هدف داری. نحوه درس خواندن من کمی پیچیده بود، زیرا در ۱۸
سالگی در داراب (استان فارس) معلم بودم و حقوق معلمی آن روزها ماهی ۲۷۰
تومان بود. حقوق ۶ ماه را جمع کردم و یک دوچرخه خریدم. قرار بود ۵ سال خدمت
کنم. سال دوم، کلاس ششم طبیعی بودم که یکی از دوستانم تشویقم کرد که بیا
دانشکده پزشکی! وقتی رفتم، برای جبران ۳ سالی که قرارداد داشتم، در
دبیرستانهای شیراز فیزیک تدریس کردم، بعضی از کلاسهای دانشگاه را
میرسیدم بروم و بعضی را نه!
روز
اول که به دانشکده پزشکی رفتم، درسها به زبان انگلیسی بود و انگلیسی من
آن چنان تعریفی نداشت. اولین شب رفتم کتاب آناتومی را باز کردم، یک
پاراگراف نمیتوانستم بخوانم! دیکشنری را باز میکردم و کلمه به کلمه
امتحان میکردم ببینم به کدام قسمت میخورد! تا صبح نشستم و آخر نتوانستم
یک پاراگراف را تمام کنم. صبح به این نتیجه رسیدم به درد این کار نمیخورم!
خدا رحمت کند همشیرهام مخالفت کرد و گفت باید بروی و حق نداری به داراب
برگردی و من شروع کردم. صبحها زودتر بیدار میشدم و شبها پشت سر هم تا
ساعت ۳ نیمه شب [بیدار میماندم]! البته همکاری و دوستی رفقا خیلی کمک
میکرد.
پس تشویق و حمایت خانواده بود... ما
سه خواهر و سه برادر بودیم، پدرم از ملاکهای قدیمی شیراز بود و سرگرم
امورات خودش بود و در تمام مدت این مادرم بود که ما را برای درس خواندن
حمایت میکرد و واقعا تاثیر زیادی در علاقهمند کردن من به درس داشت.
خواهرم
خودش پرستار بود و تازه از انگلیس آمده بود و همیشه من را تشویق میکرد.
خودم هم درس را دوست داشتم یادم هست همیشه در کلاس آناتومی که با جسد کار
میکردیم، تکههای عجیب و غریب استخوان را در جیبم میگذاشتم تا به خانه
ببرم و روی آن مطالعه کنم.
یادم
میآید در اولین امتحان آناتومی که قسمت خیلی مشکلی بود، نمره ۹۵ گرفتم و
همه شوکه شده بودند! در دانشگاه به واسطه همان نمره شهرت پیدا کردم. وقتی
در دانشکده پزشکی قدم میزدم، دانشجویان از دریچهها نگاهم میکردند و
میگفتند این همان است که نمره ۹۵ گرفته است! خود این مرا بیشتر ترغیب
میکرد که کار کنم و درس بخوانم.
در تمامی کلاسها شاگرد اول شدم. سر کلاس
پزشکی قانونی زیاد نرفته بودم و استاد مرا نمیشناخت. موقع امتحان آخر سال
جلوی مرا گرفت و گفت شما کجا میروی؟ من شما را تا حالا ندیدهام! گفتم من
شاگرد هستم، اجازه بدهید امتحان بدهم، اگر نمرهام از همه بهتر شد، قبول
کنید و اگر نفر دوم شدم، دوباره شهریور امتحان میدهم. استاد قبول کرد و
امتحان دادم.
فردای آن روز نمرهها را آورد و استاد گفت گرفتی ۹۵، اما به
تو ۱۰۰ دادم نفر دوم نمره ۸۵ گرفته بود. اینکه یاد گرفتم، به دلیل بیدار
ماندنها تا نیمه شب بود. آدم تشنهعلم که باشد، وقت خود را بیخود تلف
نمیکندو میتواند دنیا را قبضه کند.
چه شد که برای ادامه تحصیل رفتید آمریکا؟ آن
زمان دولت کسانی را که شاگرد اول بودند، برای ادامه تحصیل به خارج از کشور
میفرستاد. برای خارج رفتن هم باید پذیرش میشدند و برای پذیرش هم باید به
تهران میرفتند و مصاحبه میکردند. من به تهران رفتم و چندین نفر از
استادان با دیدن من و نمراتم گفتند آقا مصاحبه نکن، برو بیرون، تو نیازی به
مصاحبه نداری!
یک
سال شیراز بودم تا پذیرش از خارج بگیرم. در این مورد مدیون دکتر ضیایی،
متخصص اطفال و رئیس سابق دانشکده هستم. به من گفتند که یک دوست آمریکایی در
دانشکده «هاپکینز» دارند و من را به او معرفی کردند. آن پزشک آمریکایی گفت
که برای رزیدنتی نه اما یک سال میتواند بیاید، فقط برای اینکه به کارهای
من نگاه کند.
من
حاضر بودم ۲ سال به آنجا بروم وکار کنم، به شرطی که بعد از آن مرا به
عنوان رزیدنت قبول کنند. هفته دوم که آنجا بودم، یک روز خواستند به دفترشان
بروم و بعد از من پرسیدند که آیا دلت میخواهد از همین امسال رزیدنت باشی؟
وقتی هم که ۳ سال دورهرزیدنتی را تمام کردم و خواستم برگردم. گفتند
نمیشود، یک سال بمان و فوق تخصص بگیر! سال بعدش خواستم برگردم، گفتند
همینجا بمان. گفتم نه من باید برگردم.
چرا برای برگشتن اصرار داشتید؟! در
دانشگاههای زیادی درس داده بودم و همیشه دلم میخواست امکانات و کلینیک
اینجا مثل آمریکا بشود. روز اول که به آمریکا رفتم و آن وسایل را دیدم و با
وسایل خودمان مقایسه کردم، به خودم گفتم ما چه گناهی داریم؟ ما باید بهتر
از اینها باشیم. تحصیل را که تمام کردم، گفتند بیا ساختمان قدیمی هتل
دربند تهران را به اتاق عمل درمانگاه تبدیل کن. ساختمان جدیدش را هم به بخش
مدیریت اختصاص دادیم. سران سه قوه امضا کردند و ۳۵ میلیون تومان هم
گذاشتند. ما نقشهساختمان را به دانشگاههاپکینز بردیم و ۷-۶ هزار دلار هم
از جیب خودمان دادیم.
دلم
میخواست بیمارستان ما بهترین مرکز چشم پزشکی خاورمیانه شود، اما آن طور
که دلم میخواست نشد. البته تا همان مقدار هم کمک بزرگی به گسترش چشم
پزشکی در کشورمان کرد. ما بهترین وسایل را به ایران آوردیم. بخش خصوصی و
دولتی هم گفتند داریم عقب میافتیم، آنها هم تلاش کردند. اساساً اگر
دانشجویان و همکاران بخواهند پیشرفت کنند، باید رقابت سالم به وجود بیاید.
اخلاق درجامعه پزشکی را چگونه ارزیابی میکنید. فکر میکنید از نظر اخلاق حرفهای در چه جایگاهی هستیم؟ جامعه
پزشکی به نسبت زمان ما خیلی تغییر کرده است چه از جهت تجهیزات و سخت افزار
کار و ورود بسیار زیاد تکنولوژی در طب و چه از نظر جو فکری و اخلاقی حاکم
بر آنکه البته هر دو متاثر از جو کلی جامعه است در تمام جنبهها تغییر هست.
من در فاصله این ۵۰ سال بیش از نیمی از کشورهای جهان را دیدهام. نه به
عنوان یک توریست به عنوان یک جراح که چند هفتهای در بیمارستانهای آنجا
جراحی میکردم در عرض همان زمان محدودی که آنجا بودم با قدم زدن در
خیابانها وضعیت کلی جامعه را تشخیص میدادم که آیا اینها ملت شادی هستند
یا نه. مردمانشان شاد هستند یا نه وضعیت اقتصادی مردم چطور است.
دودی که از
ماشینها بیرون میآمد، میزان فرسودگی لاستیک ماشینها و اینکه مغازهها
چقدر شلوغ است همه برای من نشانهها بود در عرض دوساعت که در خیابانها قدم
میزدم تمام اینها برایم نشانه بود. وضع فرهنگی و اقتصادی مردم را رصد
میکردیم حتی به مدارس میرفتم
این نگاه به طبابتان کمکی میکرد؟ خیلی
زیاد. به نظر من اول باید حکیم بود بعد طبیب. باید اول حس و روان بیمارت
را بشناسی باید اول درد دلش را درک کنی و بعد به درد جسمش برسی.
به اخلاق در جامعه پزشکی چه نمرهای میدهید؟ به
همکارهایم جسارت نمیکنم. 10 سال با حقوق ماهی 3 هزار تومان کار کردم.
حقوقم یک دهم هزینه واقعیاش بود ولی هیچ وقت برای پول کار نکردم. یک
خاطرهای بگویم که شاید الان برای شما دور از ذهن باشد.
10
تا پیوند قرنیه در یک شب انجام میدادم و آن زمان هزینه این عمل 10 هزار
تومان بود. از هر 10 عمل شاید یک مورد پیدا میشد که کل این پول را پرداخت
کند و خیلی از موارد یا پولی پرداخت نمیکردن چون نداشتند و یا یک مبلغ کمی
میدادند.
یعنی شما بدون دستمزد عمل میکردید؟ مردم
توان پرداخت این هزینهها را نداشتند ومن هم هر چقدر داشتند قبول میکردم.
یک بار مریضی از تهران آمد و او را عمل کردم و رفت. بعد از شش ماه برگشت و
آمد مطب و یک پاکت را گذاشت روی میز و گفت ارزش واقعی عملی که شما برای من
انجام دادید 10 هزار تومان بوده و من آن روز نداشتم و الان که دارم این
پول را آوردم. من اصلا نتوانستم این پول را قبول کنم. گفتم شما حق العمل من
را پرداخت کردید و این توهین به من است. اگر میخواهید به بیمارستان ما
کمک کنید که داریم میسازیم و هر چه اصرار کرد من این پول را قبول نکردم
وقتی که داشتند میرفتند یک چک ۵ میلیون تومانی به بیمارستان کمک کردند.
نمیدانم چه حسی درون من بود که وقتی هیچ کسی هم نبود که ببیند من نمیتوانستم پولی را که حق من نبود را قبول کنم.
مریض
نابینا میآید و من میدانم که هیچ کاری برایش نمیتوانم انجام دهم چرا
باید ازش پول بگیرم. این حس من همان چیزی است که متاسفانه بین همکاران
جدید ما کم رنگ شده است.
بالاتر از پول یک احساساتی وجود دارد.
کمک
به مریض در همه شرایط باید در اولویت باشد من روزی ۲۰ ساعت کار میکردم، ۵
صبح دانشکده پزشکی و تا دو نیمه شب بیمارستان بودم. الان هم در ۸۰ سالگی
از ۵ صبح بیدارم و افتخار میکنم که هیچ وقت در قیدوبند پول نبودم.
چه کاری کردید که اینقدر همه دوستتان دارند؟ هیچی،
در هر حالتی ودرهر موقعیتی حتی دزدی که برای دزدی آمده بود به خانهام را
قضاوت نکردم و خودم را گذاشتم جای آن فرد.
حتی
در مورد مریضهایم این حس را داشتم وقتی مریضی روبهرویم مینشیند با یک
نگاه و یا چند تا سوال همه چیزش را بررسی میکنم تمام روح و روانش را
میشناسم و بعد طبابت میکنم.
ببینید ما دو جور پزشک داریم خوب و عالی.
طبیب عالی اول مریض را درمان میکند و بعد مرض را. برایش مهم است که مریض کی هست و چه جوری زندگی میکند.
طبیب گود، پزشکی است که در مطبش باز است، اول جیب مریض میآید و بعد مرض بیمار میآید.
چه چیزی باعث باعث میشود یک نفر به این حس برسد؟ من
نمیدانم. از همان چیزهایی است که من در آن گم شدم. من در عمرم خیلی
وقتها کور شدم، کر شدم و همیشه سعی کردم که خودم را جای خطا کار بگذارم،
قضاوتش نکنم و کینه کسی را به دل نگیر.
هیچ
وقت نور امید را در دل کسی خاموش نمیکنم. روزنهای از امید را در دلش نگه
میدارم. حتی اگر کاری از دستم برنیاد ناامیدش نمیکنم و میگویم علم
پزشکی هر روز در حال پیشرفت است و اصلا دور از ذهن نیست که یکی از همین
روزا داروی درد شما هم ساخته شود. آدمها بدون امید میمیرند.
من در ۵ تا دبیرستان درس میدادم و هنوز دانش آموزان رابه یاد میآورم.
دوران معلمی خوب بود؟ من فقط ۱۸ سالم بود که درس میدادم.
در همان سال مدرسهای میرفتم که معلمها از دانشآموزان سال آخریاش میترسیدند.
برای
امتحان دیپلم من رفتم سر کلاس ۶۵ نفره و بچهها امتحان را شروع کردند و من
از کلاس بیرون آمدم و رفتم دفتر. مدیر مدرسه بهشدت اعتراض کرد که چرا
کلاس را رها کردی و الآن بچهها تقلب میکنند. وقتی باهم برگشتیم سر
کلاس باورشان نمیشد که بچهها آرام نشسته بودند و سرشان به کار خودشان
بود. به من گفتند که تو چهکاری کردی که اینها اینطوری نشستند، گفتم هیچ
آدمی دزد به دنیا نمیآید و اگر دزد شد این تقصیر ماست. به بچهها گفتم من
دوست دارم از کلاس بیرون بروم و شما میتوانید هر جور که میتوانید که تقلب
کنید ولی من دوست دارم که شما این کار را نکنید.
دلم
میخواهد در بهشت را به رویتان بازکنم. در بهشت این است که در تمام عمر به
این کارتان افتخار کنید که میتوانستید تقلب کنید و نکردید، این حس همان
در بهشت است و من نتیجه این رفتار را دیدم.
من
فقط یک معلم ۱۸ ساله بودم ولی همیشه دوست داشتم انسانیت را به بچهها درس
بدهم. همان سالها داراب که بودم در مدرسهای که درس میدادم یک فروشگاه
کوچک در آنجا درست کرده بودم که فروشنده نداشت. بچهها خودشان چیزی را که
لازم داشتند برمیداشتند و پولش را میگذاشتند.
راجع
به دورانی که داراب معلم بودم خیلی خاطرههای خوبی دارم. باید درون بچهها
نیاز را به وجود آورد نه اینکه سریع هر چیزی که خواستند را در اختیارشان
گذاشت.